eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با خدایت حرف بزن بخند، درد و دل کن، اشک بریز خدا خریدار بنده اش هست هر طور که بیایی دوستت دارد
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● ‌ ‌گولِ‌نعمت‌رانخور! مشغولِ‌صاحبخانهـ‌باش :)"♡ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
『🌿』 هـــــࢪ چہ مــ|🌙|ــــآھ اسٺ فــــداے ࢪخِ مهـتابے تو..." ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 اوهومی گفتم: _کلاسای بسیج، من میخوام شرکت کنم! رسیدن شام باعث شد تا بین حرفامون وقفه بیفته، بعد از رفتن گارسون جواب داد: _میتونید بیاید واسه ثبت نام، فقط شما مطمئنید که میخواید عضو بسیج پایگاه بشید؟ مصمم جواب دادم: _بله، چطور؟ شونه ای بالا انداخت: _خواستم از همین الان بهتون بگم که فردا یه وقت خدایی نکرده اذیت نشید، بالاخره هرروز نماز صبح و به جمعیت خوندن و شرکت هر هفته ای تو نماز جمعه و دعای ندبه شاید یه کمی براتون سخت باشه! یه قاشق غذا تو دهنم بود که بااین حرفش پرید تو گلوم و به سرفه زدن افتادم، چی داشت میگفت؟ نماز صبح؟ نماز جمعه؟ دعای ندبه؟ مگه میخواست کافر مسلمون کنه؟ سرفه میزدم و رنگ عوض میکردم که یه لیوان آب گرفت سمتم: _شما حالتون خوبه؟ با حرص آب و یه نفس سر کشیدم و در حالی که نفس نفس میزدم نگاهش کردم، از چشم هاش میخوندم که مخصوصا داره این حرفارو میزنه تا پوزمو بماله به خاک و البته کور خونده بود من حتی اگه شده باشه ساعت 4،5 صبح میرفتم مسجد نماز صبح و به جماعت میخوندم اما نمیذاشتم این شازده بتونه واسم قلدری کنه و حالم و بگیره! در کمال آرامش جواب دادم: _وای، من حتی اگه شماهم نمیگفتید تصمیم داشتم این کارارو انجام بدم البته نمازام و تو خونه میخونما اما خب حس میکردم اگه تو مسجد بخونم باحال تره میدونید! چشم هاش گرد شد: _باحال تره؟ باز ادبیات بیشعورانم داشت کار دستم میداد که جمعش کردم: _منظورم اینه که با ثواب بیشتر آدم حالش بهتر میشه! ابرویی بالا انداخت: _آها، خب پس، از فردا میتونید تشریف بیارید پایگاه، من دیگه میرم شبتون بخیر! و از رو صندلیش بلند شد! جدی جدی داشت میرفت انگار نه انگار که من اینجا تنها میموندم و باید تنهایی غذا میخوردم! صداش زدم: _آقای صبری، کجا بااین عجله بشینید لطفا! متعجب نگاهم کرد: _حرفی مونده؟ با صندلیش اشاره کردم: _شما بفرمایید نشست رو صندلیش، ادامه دادم: _اینطور که نمیشه شما فقط نگاه کردید و من خوردم! و یه تیکه از کباب برگ با چنگال برداشتم و گرفتم سمتش: _بفرمایید! و منتظر نگاهش کردم که دستم و پس زد: _ممنون میل ندارم! میل ندارم در حیطه فعالیت شکموها یه چیز مسخره بود بنابراین به اصرار کردن خودم ادامه دادم: _تعارف نکنید! و دوباره چنگال و به سمتش گرفتم و اون دوباره دستم و پس زد! و دوباره تعارف من به غذا خوردن و انکار اون و نخوردن غذا شروع شد! انقدر اینکار ادامه پیدا کرد که آخر سر خسته شدم و همزمان با کشیدن نفس عمیقی خم شدم رو میز و چنگال و بردم به سمت دهنش، دهنی که باز بود و عین طوطی داشت تکرار میکرد: _نمیخورم ممنون! و این بار به نتیجه نرسید! چنگال و تا ته فرو بردم تو دهنش: _دیگه تعارف بسه! و عین جنگجوها وقتی که شمشیر و از تن کسی که کشتنش بیرون میکشن، چنگال و بیرون کشیدم و آسوده خاطر نشستم سرجام! چشم هاش از تعجب چهارتا شده بود و دهن پرش، باز مونده بود که ضربه ای رو میز زدم: _د بخور! و صبری که کاملا هنگ کرده بود، شوکه شده بدنش تکونی خورد و تند تند غذارو جوید... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● شهید مرتضی آوینی🕊 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 عین زامبیا گوشت میخوردم و اون روی سگم بالا اومده بود، مردتیکه میمرد انقدر تعارف تیکه پاره نکنه؟ میمزد اعصابم و بهم نریزه؟! با اعصاب خراب یه لیوان دوغ سر کشیدم که یهو متوجه صدای سرفه هاش شدم، یه طوری داشت سرفه میزد که انگار داره خفه میشه! لیوان دوغ و سر کشیدم و بعد یه لیوان آب ریختم براش از شدت سرفه سرخ شده بود و گردنش و میخاروند که لیوان و گذاشتم جلوش و گفتم: _پرید گلوتون؟ آب بخورید؟ اما فقط عین ماست نگاهم کرد بی اینکه دست واموندش بیاد سمت لیوان! از فکر اینکه دوباره داره تعازف میکنه و باید آب و بتپونم تو حلقش کلافه نفس عمیقی سر دادم و لیوان و گرفتم دستم و خم شدم رو میز که این بار نیتم و فهمید و قبل از اینکه آب بخوره دستم و پس زد و دست زدن پس همانا و خالی شدن لیوان آب تو صورتم همانا! پلک میزدم و از مژه هام آب میچکید، من تو هنگ بودم و اون سرفه میکردم، با چشم های گرد شدم نگاهش کردم و دهن باز کردم واسه راه انداختن داد و بیداد که با اون حالش بلند شد سرپا و با بدبختی گفت: _به گوشت حساسیت دارم، من و برسون بیمارستان! و آشفته حال راه افتاد تو رستوران! مخم داشت سوت میکشید و چیزی از اوضاع نمیفهمیدم که با صدای سرفه های سرسام آورش به خودم اومدم و پول غذایی که خیرسرش قرار بود حساب کنه رو گذاشتم رو میز و بدو بدو راه افتادم دنبالش... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
⸀💛..🌻˼- - سلیمانا‌از‌این‌خرمن‌فقط‌ یڪ‌ خوشہ‌میخواهم زگوشہ‌گوشہ‌ۍ‌دنیافقط شش‌گوشہ‌میخواهم ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● شھدایے باشیم✨ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💚 ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من