eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 شیرین زبونیای ستایش تمومی نداشت و تا خونه واسم زبون میریخت که بالاخره رسیدیم. وارد خونه که شدیم، زهرا اومد سمتم: _کجایید داداش روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد! نگاهی به ساعت انداختم: _بد عادت کردید به سر شب شام خوردن! با خنده جعبه های پیتزا رو ازم گرفت و رفت به سمت آشپزخونه: _تو که میدونی بخاطر خودم نمیگم، بابا طاقت گرسنگی نداره! بابا همین طور که نشسته بود رو مبل و مشغول خوندن کتاب بود، جواب داد: _عیبی نداره همه تقصیرا گردن من، فقط اون شام و بیارید! خنده ها تو خونه به راه بود و امروز جمعمون حسابی جمع بود، زهرا و خانوادش و مجتبی و زن و بچش اینجا بودن و شام و دور هم بودیم. راه افتادم سمت دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره که هنزمان با ورود به دستشویی صدای مرضیه رو شنیدم: _محسن جان تلفنت داره زنگ میخوره در و باز کردم و سریع گوشی و از دستش گرفتم، شماره غریبه بود و هرچی فکر میکردم به خاطر نمیاوردمش که با تاخیر جواب دادم: _بله بفرمایید با پیچیدن صدای نازک زنونه ای تو گوشی چشمام گرد شد: _سلام آقای صبری، شناختید؟ صدا برام آشنا بود و با یه کمی فکر میتونستم بفهمم که کی پشت خطه، همون دختره که به زور شماره ام و گرفته بود! با مکث جواب دادم: _بفرمایید رفته رفته صداش رو هم نازک تر میکرد: _خوبید؟ راستش زنگ زدم باهاتون حرف بزنم! نگاه مرضیه رو، رو خودم حس میکردم که رفتم تو اتاق و در و بستم: _خانم محترم چه حرفی؟ ریز ریز خندید: _خب بالاخره یه سری سوتفاهما پیش اومده که من میخوام تکلیفشون و روشن کنم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 صدای زهرا رو از بیرون میشنیدم: _محسن همه منتظر توییم بیا دیگه! قشنگ همه چی پیچیده بود بهم که سرسری جواب دادم: _تکلیف روشنه خانم شما چادر همسر برادر من و برداشتع بودید تا بتونید بیاید دفتر من بعد هم پسش دادید، حرفی نیست! بلافاصله صداش تو گوشی پیچید: _بله در واقع من چادر و قرض گرفتم تا بتونم شمارو ببینم! نمیدونستم چی باید بگم و سکوت کرده بودم که خودش ادامه داد: _با اینکه تو اولین برخورد اون اتفاقا افتاد، اما میخواستم بگم که من میخوام تو کلاسای بسیج پایگاه شرکت کنم! پوزخندی زدم، سر و وضعش هنوز جلو چشمام بود و داشت حرف از کلاسای بسیج میزد: _ولی من فکر نمیکنم این کلاسا مناسب شما و پوشش شما باشن! دوباره خندید: _نه اینطور نیست من امروز فقط چادرم و جا گذاشته بودم، وگرنه تا حالا هیچ برادری یه تار از موهای من و ندیده برادر! میدونستم داره دروغ میگه، میدونستم حتما کارش گیره و به این کلاسا نیاز داره و بخاطرش داشت همچین دروغ شاخ داری میگفت اما به روش نیاوردم چون حوصله سر و کله زدن با همچین دختر زبون بازی رو نداشتم: _عجب! خیلی خب اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم پر انرژی جواب داد: _میخوام تو پایگاه ثبت نامم کنید، اصلا میشه همین امشب ببینمتون؟ صدام و تو گلوم صاف کردم و خواستم جواب بدم و حرفش و رد کنم اما قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد: _الان آدرس و براتون میفرستم، بیاید اونجا من منتظرتونم! و بیدر عین ناباوریم خداحافظی تلفن و قطع کرد! هنوز گیج بودم، اون دختر باهام قرار گذاشته بود، با من... با محسن صبری، پسر حاج رضا صبری و من مثل ماست فقط نگاهش کرده بودم! تو همین افکار سر میکردم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم افکارم متفرق شد و خیره شدم به آدرسی که برام فرستاده شده بود، یه باغ رستوران که ازم خواسته بود واسه ساعت 10 خودم و به اونجا برسونم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
●∞♥️∞● نگاهم ڪرد و لرزیدم، خجالٺ مےڪشم از او😍 بگویید عاشقٺ گفٺہ: نگاه محشرے دارے!---♡.°• ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 دوباره صدا زدنم باعث شد تا از فکر به اون دختر بیرون بیام و از اتاق خارج شم، حالا دیگه جمع خانواده حسابی جمع بود، رفتم سمت میزغذاخوری و کنار مجتبی رو صندلی نشستم و مشغول خوردن شام شدم، شامی که نفهمیدم کجا رفت! عین احمقا زل زده بودم به دیوار و لبخند میزدم، انگار با یکی از بازیکنای خوشتیپ تیم ملی قرار داشتم یا نه با گلزار یه ملاقات عاشقانه داشتم که این حجم از خوشحالی وجودم و پر کرده بود! خودم داشتم خل میشدم هیچی، سوگندم که امشب پیشم بود رو هم دیوونه کرده بودم که یهو گفت: _به نظرت امشب چی میشه؟ با نفس عمیقی جواب دادم: _نمیدونم، فقط امیدوارم ازم خوشش بیاد! انگار نمیفهمیدم چی دارم میگم که دوباره حرفم و تو ذهنم مرور کردم و بعد همزمان با سوگند با چشمای گرد شده همو نگاه کردیم و گفتیم: _خداکنه خوشش بیاد؟ و صدای خنده هامون رفت بالا و سوگند ادامه داد: _خبریه الی؟ از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت میز آرایشم: _چه خبری؟ و نشستم جلو آینه و منتظر نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت: _حس میکنم بوی عشق میاد! از تو آینه لبخند تمسخر باری بهش زدم: _گل بگیرم اون حس بویاییتو! و سری هم به نشونه تاسف واسش تکون دادم که با خنده جواب داد: _به هرحال هرچیزی ممکنه، حتی تو در کنار حاج محسن! ابرویی بالا انداختم: _مکه نرفته! خنده هاش ادامه داشت، پشت سرم ایستاد و از تو آینه سوالی نگاهم کرد: _خب، دیگه چیا میدونی خانم حاج محسن؟! نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و تهدیدوار گفتم: _دهنت و میبندی و میری عین بچه آدم میشینی یه گوشه، اوکی؟ لباش عینهو یه خط صاف و صوف شد و چند باری پشت سرهم پلک زد بی هیچ حرفی! دست بردم سمت ادکلن شیشه ای سنگینم و تکرار کردم: _اوکی؟ خیلی سعی میکرد که نخنده اما زد زیر خنده و جواب داد: _آره ارواح عمت تو از این ادکلن میگذری؟ نگاهی به ادکلن انداختم، راست هم میگفت گرون بود و تو سر خودمم نمیشکوندمش چه برسه سوگند! ادکلن و گذاشتم سرجاش و صندلم و از پام درآوردم: _ولی به جون سوگند از این میگذرم! و خواستم با دمپایی بیفتم جونش که پا گذاشت به فرار و مطابق حرفم چپید تو یه گوشه اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
سلام امام زمانم✋🌸 دل را پر از طراوٺ عطر حضور ڪن 🌸 آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورڪن🌸  آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س)🌸 برگرد و شهـر را پر از امواج نورڪن🌸   🍁اللهم عجـل لولیـک الفـرج🍁 ‌✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
❤️ 😍 با خنده اسمش و صدا زدم: _خب حالا خیلیم دور نشو که صدات بهم برسه! دستش و گرفته بود جلو دهنش تا صدا مبهم باشه: _خیلی دورم، صدات نمیاد! خنده هام بالاتر گرفت، کیف لوازم آرایشیم و گذاشتم جلوم و بین خنده ها گفتم: _از همون دور دستها بگو من چه غلطی کنم؟ پاورچین پاورچین بهم نزدیک شد: _خب به نظرم، بهتره یه آرایش ملایم و خیلی خیلی کمرنگ بکنی تو آینع میدیدمش، ابرویی بالا انداختم: _اونوقت چرا؟ شمرده شمرده جواب داد: _سادست، اون یه بچه بسیجیه و تو کارت پیش اون بچه بسیجی گیره، و یه بسیجی از دختری که... ادامه حرفش و خودم گفتم: _از دختری که آرایش غلیظ داشته باشه خوشش نمیاد! چشمکی تحویلم داد: _آفرین‌! با لب و لوچه آویزون شروع کردم به زدن کرم پودر و ریمل و یه رژ کالباسی و همزمان غر زدم: _یعنی من فقط اون کارت و بگیرم، روزی سه بار با چهره اصلیم از جلو چشمای این یارو رد میشم! پشت میز تحریرم نشست و جواب داد: _من که فکر نمیکنم اینطور بشه! سرم و چرخوندم به سمتش: _میشه بدونم شما جطور فکر میکنی خانم دکتر؟ و چشم و ابرویی براش اومدم که لباش و با زبون تر کرد و گفت: _فکر میکنم ته این قصه تو مخ این محسن صبری و میزنی و بعدشم بادابادا مبارک بادا ایش... پریدم وسط حرفش: _ایشاالله لال بشی! و چپ چپ نگاهش کردم که لبخند کجی گوشه لباش نشست: _بمیرم که چقدرم تو اگه این اتفاق بیفته ناراحت میشی! چرخیدم و تکیه به میز آرایش جواب دادم: _طرف خوشگله، آدم حسابیه ظاهرا تیپشم درست میشه جذابم هست، اما.... این بار سوگند حرفم و قطع کرد: _اوهوع، همه اینارو تو یه نظر دیدی؟ با حرص چشمام و باز و بسته کردم و گفتم: _خب کور که نبودم، خلاصه میخواستم بگم هرچیم که باشه و نباشه، بچه بسیجیه، به من نمیخوره! پررو پررو جواب داد: _خدارو چه دیدی یهو دیدی موفق شد آدمت کرد! و ریز ریز خندید که اداش و درآوردم: _تا وقتی تو رفیق منی، از آدم شدن خبری نیست! و براش زبون درازی کردم که با اخم ساختگیش زل زد بهم، قبل از اینکه حرفامون بخواد ادامه پیدا کنه با یادآوری اینکه ساعت 10 باهاش قرار داشتم و هنوز آماده نبودم دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم: _محض رضای خدا دیگه دهنت و ببند که داره دیر میشه! و تند تند حاضر شدم، نباید همین اول کاری بدقول میشدم! ساعت از 9 و نیم میگذشت که بالاخره آماده شدم، آماده که نه، انگار داشتم مسخره بازی درمیاوردم! دوتا تار بیشتر از روسری صورتی ملیحم بیرون نزده بود و یه مانتوی طوسی بلند که از کمر گشاد شده بود پوشیده بودم با شلوار لی راسته! همینطور که از اتاق میرفتیم بیرون با قیافه زار برگشتم سمت سوگند: _خیلی ضایعم نه؟ نوچی گفت: _همیشه که نباید داف و پلنگ باشی خواهر من! دیواری کوتاه تر از استاد سخایی پیدا نکردم و دوباره تو دلم شروع کرده بودم به فحش دادن بهش که یهو با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم: _کجا؟ با لب و لوچه آویزون جواب دادم: _میریم خونه سوگند، مامانش اینا نیستن با خواهرش تنهاست! و با چشمکی روبه مامان ادامه دادم: _مامان در جریانه! و مامان از همه جا بی خبر سری به نشونه تایید تکون داد: _آره کاملا در جریانم، فقط گفتی شب نمیمونی 1 اینا برمیگردی که؟ قشنگ داشت از ویلونیم تا خود صبح جلوگیری میکرد بالاجبار اوهومی گفتم: _زود میام! و راه افتادیم و اما قبل از خروج مامان ضربه آخر روهم زد: _راستی عزیزم این تیپ هم خیلی بهت میاد! و با خنده هایی که صدای سوگندم درآورده بود بدرقه ام کرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
•°🤲°• . اِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ اَوْلۍٰ مِنْکَ بِذٰلِکْ؛ چھ کسۍ بھتر از تو میتواند مرا ببخشد! 🌿 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💌↬•@hadis_story˼
❤️ 😍 سوگند و رسوندم خونه و راهی رستوران شدم، انقدر همه چی بهم پیچیده بود که هیچی نخورده بودم و حالا با یه شکم حسابی گشنه راهی رستوران شدم. ساعت از 10 میگذشت که بالاخره رسیدم، گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم و بهش زنگ زدم ببینم رسیده یا نه که بعد از خوردن دو تا بوق جواب داد: _سلام شما نمیخواید تشریف بیارید؟ نفس آسوده ای کشیدم پس اومده بود! وارد رستوران شدم و جواب دادم: _دارم میام داخل! و موقتا تلفن و قطع کردم. چشمی تو رستوران نسبتا شلوغ امشب چرخوندم و بالاخره پیداش کردم، با اون پیرهن سفیدش که یقش و کیپ کرده بود قشنگ میدرخشید! قدم های آروم و شمرده شمردم و به سمتش برداشتم و روبه روش نشستم: _سلام! نگاه گذرایی بهم انداخت: _سلام، گفتید بیام... حرفش و قطع کردم: _بذار برسم، آقای صبری! با سکوت سری تکون داد. نگاهی به اطراف انداختم: _خب چی سفارش بدیم؟ شونه ای بالا انداخت: _من شام خوردم، اگه چیزی میخورید براتون سفارش بدم؟ تو دلم قند آب شد پس آقا دست به جیبم بود! لبخندی زدم: _من خیلی گشنمه! و اینگونه شد که سفارش غذا افتاد تو پاچش و واسم غذا سفارش داد! قشنگ تو خر کیفی سیر میکردم که صدایی تو گلو صاف کرد و گفت: _گفتید میخواید من و ببینید، خیلی خب بفرمایید سری به نشونه تایید تکون دادم: _خب راستش میخواستم اول اون سوتفاهم و برطرف کنم، من اومدم پایگاه و از بد ماجرا چادرم همراهم نبود و برادرا به من گفتن که شما با خانمای بی حجاب برخورد خوبی شاید نداشته باشید و من مجبور شدم چادری که تو سرویس بهداشتی بود و بردارم البته من نمیدونستم که صاحب چادر تو دستشوییه چون دستشویی غرق در سکوت بود و انگار کسی اونجا نبود قشنگ داشتم مزخرف میگفتم و تو دلم میخندیدم که زد تو برجکم: _با خانمای بد حجاب بله، اما شما که به قول خودتون چادرتون و جا گذاشتید بی حجاب بودید؟ و سری از شدت تعجب تکون داد: _عجب! مچم و گرفته بود، من امشب اومده بودم ماله بکشم رو همه امروز و اون جز به جز و یادش بود، ناچار لبخند ظاهرا مهربونی زدم: _چون با ماشین بودم اونطور لباس پوشیدم وگرنه من نهایتا همینم که دارید میبینید بچه بسیجی نگاهم نکرد اما پرسید: _خیلی خب بگذریم از بحث چادر، کار دیگه ای هم هست؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟