فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌿•
#استوری
ازخودمخستهام…!!🍃
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_16
#محسن
شیرین زبونیای ستایش تمومی نداشت و تا خونه واسم زبون میریخت که بالاخره رسیدیم.
وارد خونه که شدیم،
زهرا اومد سمتم:
_کجایید داداش روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد!
نگاهی به ساعت انداختم:
_بد عادت کردید به سر شب شام خوردن!
با خنده جعبه های پیتزا رو ازم گرفت و رفت به سمت آشپزخونه:
_تو که میدونی بخاطر خودم نمیگم، بابا طاقت گرسنگی نداره!
بابا همین طور که نشسته بود رو مبل و مشغول خوندن کتاب بود، جواب داد:
_عیبی نداره همه تقصیرا گردن من، فقط اون شام و بیارید!
خنده ها تو خونه به راه بود و امروز جمعمون حسابی جمع بود،
زهرا و خانوادش و مجتبی و زن و بچش اینجا بودن و شام و دور هم بودیم.
راه افتادم سمت دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره که هنزمان با ورود به دستشویی صدای مرضیه رو شنیدم:
_محسن جان تلفنت داره زنگ میخوره
در و باز کردم و سریع گوشی و از دستش گرفتم،
شماره غریبه بود و هرچی فکر میکردم به خاطر نمیاوردمش که با تاخیر جواب دادم:
_بله بفرمایید
با پیچیدن صدای نازک زنونه ای تو گوشی چشمام گرد شد:
_سلام آقای صبری، شناختید؟
صدا برام آشنا بود و با یه کمی فکر میتونستم بفهمم که کی پشت خطه،
همون دختره که به زور شماره ام و گرفته بود!
با مکث جواب دادم:
_بفرمایید
رفته رفته صداش رو هم نازک تر میکرد:
_خوبید؟ راستش زنگ زدم باهاتون حرف بزنم!
نگاه مرضیه رو، رو خودم حس میکردم که رفتم تو اتاق و در و بستم:
_خانم محترم چه حرفی؟
ریز ریز خندید:
_خب بالاخره یه سری سوتفاهما پیش اومده که من میخوام تکلیفشون و روشن کنم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_17
صدای زهرا رو از بیرون میشنیدم:
_محسن همه منتظر توییم بیا دیگه!
قشنگ همه چی پیچیده بود بهم که سرسری جواب دادم:
_تکلیف روشنه خانم شما چادر همسر برادر من و برداشتع بودید تا بتونید بیاید دفتر من بعد هم پسش دادید، حرفی نیست!
بلافاصله صداش تو گوشی پیچید:
_بله در واقع من چادر و قرض گرفتم تا بتونم شمارو ببینم!
نمیدونستم چی باید بگم و سکوت کرده بودم که خودش ادامه داد:
_با اینکه تو اولین برخورد اون اتفاقا افتاد، اما میخواستم بگم که من میخوام تو کلاسای بسیج پایگاه شرکت کنم!
پوزخندی زدم،
سر و وضعش هنوز جلو چشمام بود و داشت حرف از کلاسای بسیج میزد:
_ولی من فکر نمیکنم این کلاسا مناسب شما و پوشش شما باشن!
دوباره خندید:
_نه اینطور نیست من امروز فقط چادرم و جا گذاشته بودم، وگرنه تا حالا هیچ برادری یه تار از موهای من و ندیده برادر!
میدونستم داره دروغ میگه،
میدونستم حتما کارش گیره و به این کلاسا نیاز داره و بخاطرش داشت همچین دروغ شاخ داری میگفت اما به روش نیاوردم چون حوصله سر و کله زدن با همچین دختر زبون بازی رو نداشتم:
_عجب! خیلی خب اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم
پر انرژی جواب داد:
_میخوام تو پایگاه ثبت نامم کنید، اصلا میشه همین امشب ببینمتون؟
صدام و تو گلوم صاف کردم و خواستم جواب بدم و حرفش و رد کنم اما قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_الان آدرس و براتون میفرستم، بیاید اونجا من منتظرتونم!
و بیدر عین ناباوریم خداحافظی تلفن و قطع کرد!
هنوز گیج بودم،
اون دختر باهام قرار گذاشته بود،
با من...
با محسن صبری،
پسر حاج رضا صبری و من مثل ماست فقط نگاهش کرده بودم!
تو همین افکار سر میکردم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم افکارم متفرق شد و خیره شدم به آدرسی که برام فرستاده شده بود،
یه باغ رستوران که ازم خواسته بود واسه ساعت 10 خودم و به اونجا برسونم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
●∞♥️∞●
#دلبرونه
نگاهم ڪرد و لرزیدم،
خجالٺ مےڪشم از او😍
بگویید عاشقٺ گفٺہ: نگاه محشرے دارے!---♡.°•
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_18
دوباره صدا زدنم باعث شد تا از فکر به اون دختر بیرون بیام و از اتاق خارج شم،
حالا دیگه جمع خانواده حسابی جمع بود،
رفتم سمت میزغذاخوری و کنار مجتبی رو صندلی نشستم و مشغول خوردن شام شدم،
شامی که نفهمیدم کجا رفت!
#الی
عین احمقا زل زده بودم به دیوار و لبخند میزدم،
انگار با یکی از بازیکنای خوشتیپ تیم ملی قرار داشتم یا نه با گلزار یه ملاقات عاشقانه داشتم که این حجم از خوشحالی وجودم و پر کرده بود!
خودم داشتم خل میشدم هیچی،
سوگندم که امشب پیشم بود رو هم دیوونه کرده بودم که یهو گفت:
_به نظرت امشب چی میشه؟
با نفس عمیقی جواب دادم:
_نمیدونم، فقط امیدوارم ازم خوشش بیاد!
انگار نمیفهمیدم چی دارم میگم که دوباره حرفم و تو ذهنم مرور کردم و بعد همزمان با سوگند با چشمای گرد شده همو نگاه کردیم و گفتیم:
_خداکنه خوشش بیاد؟
و صدای خنده هامون رفت بالا و سوگند ادامه داد:
_خبریه الی؟
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت میز آرایشم:
_چه خبری؟
و نشستم جلو آینه و منتظر نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:
_حس میکنم بوی عشق میاد!
از تو آینه لبخند تمسخر باری بهش زدم:
_گل بگیرم اون حس بویاییتو!
و سری هم به نشونه تاسف واسش تکون دادم که با خنده جواب داد:
_به هرحال هرچیزی ممکنه،
حتی تو در کنار حاج محسن!
ابرویی بالا انداختم:
_مکه نرفته!
خنده هاش ادامه داشت،
پشت سرم ایستاد و از تو آینه سوالی نگاهم کرد:
_خب، دیگه چیا میدونی خانم حاج محسن؟!
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و تهدیدوار گفتم:
_دهنت و میبندی و میری عین بچه آدم میشینی یه گوشه، اوکی؟
لباش عینهو یه خط صاف و صوف شد و چند باری پشت سرهم پلک زد بی هیچ حرفی!
دست بردم سمت ادکلن شیشه ای سنگینم و تکرار کردم:
_اوکی؟
خیلی سعی میکرد که نخنده اما زد زیر خنده و جواب داد:
_آره ارواح عمت تو از این ادکلن میگذری؟
نگاهی به ادکلن انداختم،
راست هم میگفت
گرون بود و تو سر خودمم نمیشکوندمش چه برسه سوگند!
ادکلن و گذاشتم سرجاش و صندلم و از پام درآوردم:
_ولی به جون سوگند از این میگذرم!
و خواستم با دمپایی بیفتم جونش که پا گذاشت به فرار و مطابق حرفم چپید تو یه گوشه اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
سلام امام زمانم✋🌸
دل را پر از طراوٺ عطر حضور ڪن 🌸
آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورڪن🌸
آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س)🌸
برگرد و شهـر را پر از امواج نورڪن🌸
🍁اللهم عجـل لولیـک الفـرج🍁
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_19
با خنده اسمش و صدا زدم:
_خب حالا خیلیم دور نشو که صدات بهم برسه!
دستش و گرفته بود جلو دهنش تا صدا مبهم باشه:
_خیلی دورم، صدات نمیاد!
خنده هام بالاتر گرفت،
کیف لوازم آرایشیم و گذاشتم جلوم و بین خنده ها گفتم:
_از همون دور دستها بگو من چه غلطی کنم؟
پاورچین پاورچین بهم نزدیک شد:
_خب به نظرم، بهتره یه آرایش ملایم و خیلی خیلی کمرنگ بکنی
تو آینع میدیدمش،
ابرویی بالا انداختم:
_اونوقت چرا؟
شمرده شمرده جواب داد:
_سادست، اون یه بچه بسیجیه و تو کارت پیش اون بچه بسیجی گیره، و یه بسیجی از دختری که...
ادامه حرفش و خودم گفتم:
_از دختری که آرایش غلیظ داشته باشه خوشش نمیاد!
چشمکی تحویلم داد:
_آفرین!
با لب و لوچه آویزون شروع کردم به زدن کرم پودر و ریمل و یه رژ کالباسی و همزمان غر زدم:
_یعنی من فقط اون کارت و بگیرم، روزی سه بار با چهره اصلیم از جلو چشمای این یارو رد میشم!
پشت میز تحریرم نشست و جواب داد:
_من که فکر نمیکنم اینطور بشه!
سرم و چرخوندم به سمتش:
_میشه بدونم شما جطور فکر میکنی خانم دکتر؟
و چشم و ابرویی براش اومدم که لباش و با زبون تر کرد و گفت:
_فکر میکنم ته این قصه تو مخ این محسن صبری و میزنی و بعدشم بادابادا مبارک بادا ایش...
پریدم وسط حرفش:
_ایشاالله لال بشی!
و چپ چپ نگاهش کردم که لبخند کجی گوشه لباش نشست:
_بمیرم که چقدرم تو اگه این اتفاق بیفته ناراحت میشی!
چرخیدم و تکیه به میز آرایش جواب دادم:
_طرف خوشگله،
آدم حسابیه ظاهرا
تیپشم درست میشه
جذابم هست،
اما....
این بار سوگند حرفم و قطع کرد:
_اوهوع، همه اینارو تو یه نظر دیدی؟
با حرص چشمام و باز و بسته کردم و گفتم:
_خب کور که نبودم،
خلاصه میخواستم بگم هرچیم که باشه و نباشه،
بچه بسیجیه،
به من نمیخوره!
پررو پررو جواب داد:
_خدارو چه دیدی یهو دیدی موفق شد آدمت کرد!
و ریز ریز خندید که اداش و درآوردم:
_تا وقتی تو رفیق منی، از آدم شدن خبری نیست!
و براش زبون درازی کردم که با اخم ساختگیش زل زد بهم،
قبل از اینکه حرفامون بخواد ادامه پیدا کنه با یادآوری اینکه ساعت 10 باهاش قرار داشتم و هنوز آماده نبودم دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم:
_محض رضای خدا دیگه دهنت و ببند که داره دیر میشه!
و تند تند حاضر شدم،
نباید همین اول کاری بدقول میشدم!
ساعت از 9 و نیم میگذشت که بالاخره آماده شدم،
آماده که نه،
انگار داشتم مسخره بازی درمیاوردم!
دوتا تار بیشتر از روسری صورتی ملیحم بیرون نزده بود و یه مانتوی طوسی بلند که از کمر گشاد شده بود پوشیده بودم با شلوار لی راسته!
همینطور که از اتاق میرفتیم بیرون با قیافه زار برگشتم سمت سوگند:
_خیلی ضایعم نه؟
نوچی گفت:
_همیشه که نباید داف و پلنگ باشی خواهر من!
دیواری کوتاه تر از استاد سخایی پیدا نکردم و دوباره تو دلم شروع کرده بودم به فحش دادن بهش که یهو با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم:
_کجا؟
با لب و لوچه آویزون جواب دادم:
_میریم خونه سوگند، مامانش اینا نیستن با خواهرش تنهاست!
و با چشمکی روبه مامان ادامه دادم:
_مامان در جریانه!
و مامان از همه جا بی خبر سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره کاملا در جریانم، فقط گفتی شب نمیمونی 1 اینا برمیگردی که؟
قشنگ داشت از ویلونیم تا خود صبح جلوگیری میکرد بالاجبار اوهومی گفتم:
_زود میام!
و راه افتادیم و اما قبل از خروج مامان ضربه آخر روهم زد:
_راستی عزیزم این تیپ هم خیلی بهت میاد!
و با خنده هایی که صدای سوگندم درآورده بود بدرقه ام کرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
•°🤲°•
.
اِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ اَوْلۍٰ مِنْکَ بِذٰلِکْ؛
چھ کسۍ بھتر از تو میتواند مرا ببخشد!
#مناجات_شعبانیھ🌿
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
💌↬•@hadis_story˼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_20
سوگند و رسوندم خونه و راهی رستوران شدم،
انقدر همه چی بهم پیچیده بود که هیچی نخورده بودم و حالا با یه شکم حسابی گشنه راهی رستوران شدم.
ساعت از 10 میگذشت که بالاخره رسیدم،
گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم و بهش زنگ زدم ببینم رسیده یا نه که بعد از خوردن دو تا بوق جواب داد:
_سلام شما نمیخواید تشریف بیارید؟
نفس آسوده ای کشیدم پس اومده بود!
وارد رستوران شدم و جواب دادم:
_دارم میام داخل!
و موقتا تلفن و قطع کردم.
چشمی تو رستوران نسبتا شلوغ امشب چرخوندم و بالاخره پیداش کردم،
با اون پیرهن سفیدش که یقش و کیپ کرده بود قشنگ میدرخشید!
قدم های آروم و شمرده شمردم و به سمتش برداشتم و روبه روش نشستم:
_سلام!
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_سلام، گفتید بیام...
حرفش و قطع کردم:
_بذار برسم، آقای صبری!
با سکوت سری تکون داد.
نگاهی به اطراف انداختم:
_خب چی سفارش بدیم؟
شونه ای بالا انداخت:
_من شام خوردم، اگه چیزی میخورید براتون سفارش بدم؟
تو دلم قند آب شد پس آقا دست به جیبم بود!
لبخندی زدم:
_من خیلی گشنمه!
و اینگونه شد که سفارش غذا افتاد تو پاچش و واسم غذا سفارش داد!
قشنگ تو خر کیفی سیر میکردم که صدایی تو گلو صاف کرد و گفت:
_گفتید میخواید من و ببینید، خیلی خب بفرمایید
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_خب راستش میخواستم اول اون سوتفاهم و برطرف کنم،
من اومدم پایگاه و از بد ماجرا چادرم همراهم نبود و برادرا به من گفتن که شما با خانمای بی حجاب برخورد خوبی شاید نداشته باشید و من مجبور شدم چادری که تو سرویس بهداشتی بود و بردارم البته من نمیدونستم که صاحب چادر تو دستشوییه چون دستشویی غرق در سکوت بود و انگار کسی اونجا نبود
قشنگ داشتم مزخرف میگفتم و تو دلم میخندیدم که زد تو برجکم:
_با خانمای بد حجاب بله، اما شما که به قول خودتون چادرتون و جا گذاشتید بی حجاب بودید؟
و سری از شدت تعجب تکون داد:
_عجب!
مچم و گرفته بود،
من امشب اومده بودم ماله بکشم رو همه امروز و اون جز به جز و یادش بود،
ناچار لبخند ظاهرا مهربونی زدم:
_چون با ماشین بودم اونطور لباس پوشیدم وگرنه من نهایتا همینم که دارید میبینید
بچه بسیجی نگاهم نکرد اما پرسید:
_خیلی خب بگذریم از بحث چادر، کار دیگه ای هم هست؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟