فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #استوری
❤️ شهادت امام جعفر صادق علیه السلام
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره بیرق🏴 مشڪے
بہ دسٺ دل گیرم
زنم بہ سینہ ڪہ آمد
👈🏻#محرمصادق💔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #امامصـــعـادق
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_140
با شنیدن صدای هستی چشم باز کردم،
نفهمیده بودم کی و چطوری خوابم برده بود امارو تخت خودم و تو اتاق!
هستی که متوجه بیداریم شد لبخندی زد:
_بالاخره بیدار شدی؟
متعجب نگاهش کردم:
_مگه ما نرفته بودیم مهمونی؟
با خنده گفت:
_چرا دیشب مهمونی بودیم...یادت نیست؟
نشستم و جواب دادم:
_یادمه ولی یادم نیست که چیشد و کی برگشتیم
ابرویی بالاانداخت:
_خیلی مست بودی همونجا خوابت برد و من که حالم بهتر از تو بود و مستی زودتر از سرم پریده بود آوردمت خونه
از رو تخت بلند شد و ادامه داد:
_حالا پاشو بیا پایین همه منتظرن که بیای و ناهار بخوریم
باشه ای گفتم:
_تو برو منم میام.
با رفتن هستی بلند شدم و به سمت آینه رفتم چشم های باد کردم خبر از ساعات طولانی خواب بودنم میداد،
خمیازه کشون دستی تو موهام کشیدم و خواستم برم بیرون که یهو چشمم افتاد به کبودی رو گردنم!
چشمام گرد شد و جلوتر رفتم و با مطمئن شدن از این کبودی زیر لب با خودم گفتم:
_من...من دیشب چیکار کردم؟
چشم هام و بستم و سعی کردم ئیشب و به یاد بیارم...
تصویرهای مبهمی تو ذهنم درحال عبور بود که یهو یادم اومد تو اتاق خونه شهرام هستی و بوسیدم!
بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم باورم نمیشد انقدر مست بودم که به همین زودی به هستی دست زده بودم که صداش و شنیدم:
_نمیخواد تعجب کنی یا شرمنده باشی
تو چهارچوب درایستاده بود و انگار هنوز پایین نرفته بود که گفتم:
_من بابت دیشب...
حرفم و برید:
_میدونم مست بودی ولی عیبی نداره ما قراره به زودی اهم ازدواج کنیم...بهش فکر نکن
و ادامه داد:
_من دیگه واقعا میرم پایین...زود بیا تا مامانم و مامانت صداشون درنیومده
و با خنده شیطنت باری از اتاق رفت بیرون.
هستی رفت اما من هنوز گیج بودم...
و هنوز این بوسه رو باور نکرده بودم منی که دلم داغ الی بود و حسی به هیچ زنی نداشتم هستی و تو مستی بوسیده بودم...!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_141
پوفی کشیدم:
_من هنوز خوابم میاد
بالاسرم وایساد:
_پاشو انقدر تنبل نباش تو دوروز دیگه میخوای بچه بزرگ کنی کم خوابی تجربه کنی...
همینجوری داشت حرف میزد که حرفش و قطع کردم:
_دو روز دیگه نه و حداقل 7،8 ده سال دیگه تااونموقع هم خدا بزرگه
با خنده ابرویی بالا انداختم:
_خیلی بشه دوساله، خودت و گول نزن
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم:
_حالا تااونموقع، الان برام ناهار درست کن که بد گشنمه
سری به نشونه باشه تکون داد:
_چند تا تخم مرغ برات گذاشتم کنار، میتونی املت درست کنی میتونی اب پزشون کنی یا حتی نیمرو بخوری!
چپ چپ نگاهش کردم:
_واو... چه هیجان انگیز
صدای خنده هاش بالاتر رفت:
_پاشو این هیجان و تجربه کن...
....
3ماه بعد
روزها به همین روال میگذشت،
رابطم با محسن خوب شده بود خیلی خوب،
حسابی به دلم نشسته بود و گیر دادناشم خیلی جدی نمیگرفتم و البته اون هم خیلی اصرار نمیکرد...
انگار هر دومون داشتیم باهم کنار میومدیم و حس دوست داشتنی که بینمون به وجود اومده بود باعث جلوگیری از بحث و دعوا میشد!
حالا سه ماه از عقدمون میگذشت و امشب مراسم عروسیمون برپا بود،
یه آپارتمان شیک و جمع و جور نزدیک خونه بابا اینا گرفته بودیم و دیزاین و چیدمان خونه که من فقط رنگش و انتخاب کرده بودم و ترکیبی از صورتی روشن و طوسی بود، حسابی خوشگل و باب میلم بود...
غرق همین افکار با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم:
_به چی داری فکر میکنی؟
لبخندی بهش زدم،
تو کت و شلوار عسلی تیرش با پیرهن سفید، فوق العاده شده بود:
_به اینکه همه چی چقدر زود گذشت!
اوهومی گفت:
_کاش این چند دقیقه هم زودتر تموم شه
و با دستمال تو دستش عرق پیشونیش و گرفت و من خوب میدونستم این عرق به سبب حضورش تو قسمت زنونست و داره حسابی خجالت میکشه:
_یه پیام بده به آقا مجتبی بگو اگه همه پذیرایی شدن و دیگه چیزی نمونده مهمونی و تموم کنیم
باشه ای گفت و از رو مبل بلند شد که دستی واسه سوگند تکون دادم که بیاد پیشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‹💙🦋›
سر رشتہے شادیست
خیال خوش تو . .💕
🦋⃟💙¦⇢ #رفیقانهـ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_142
بعد از چند دقیقه سر میز ناهار حاضر شدم،
مطابق این چند روز خبری از بابا که واسه بستن یه قرارداد به ژاپن رفته بود، نبود و تنها مرد این خونه فعلا من بودم و خاله و مامان و هستی بقیه آدمای این خونه بودن.
مشغول خوردن سالاد بودم که سنگینی نگاه خاله رو خودم حس کردم:
_دیشب مهمونی خوش گذشت؟
قبل از من هستی جواب داد:
_آره خیلی... سیاوش دوستای باحالی داره!
گفت و لبخندش و بین من و خاله چرخوند که من ادامه دادم:
_همین که الی گفت
این بار مامان خندید و گفت:
_پس تا اینجا همه چی خوب بوده؟
و با صدای آروم تری ادامه داد:
_دخترخاله پسرخاله حسابی باهم گرم گرفتن!
خاله تکیه به صندلی جواب داد:
_من سیاوش و درست عین پسر خودم میدونم، وقتی با هستی باشه خیالم راحته!
لبخندی به خاله زدم،
انگار همه چی داشت مارو به ازدواج باهم نزدیک تر میکرد و من هنگز سردرگم بودم...
میدونستم الناز عقد کرده میدونستم الان متعلق به مرد دیگه ای شده اما دلم نمیفهمید،
دلم میگفت منتظر بمونم تا شاید یه روزی برگرده و مال من بشه!
نمیدونستم باید چیکار کنم...
#الی
با شنیدن صدای بلند نماز خوندن محسن چشم باز کردم،
با صدای رسا داشت نماز میخوند اما روشنی هوا خبر از این میداد که حداقل الان نماز صبح نمیخونه!
خمیازه ای کشیدم و نشستم تو جام که انگار نمازش تموم شد و برگشت سمتم:
_بالاخره بیدار شدی؟
اوهومی گفتم:
_نماز چه وقتی میخونی؟
خندید:
_نماز صبح و که شما خواب بودی خوندم، الانم نماز ظهر و عصر و خوندم!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
_این همه مدت من خواب بودم؟
سجاده نمازش و جمع کرد و جواب داد:
_بله، حالا اگه دوست داری پاشو ناهار بخوریم..
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_143
دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشتم هنوز حس میکردم دستش رو دهنمه و احساس خفگی میکردم
هنوز سنگینی تنش و رو تنم حس میکردم...
هنوز داشتم درد میکشیدم و زخم این رابطه دردناک هرگز خوب شدنی نبود..
لباس عروس و جلو در حموم گذاشتم و شیر آب و باز کردم و زیر دوش آب ایستادم
گلوم سنگین بود و چشمام به طور خودکار پر و خالی میشدن که نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم تو خودم...
حالم خیلی بد بود،
انقدر بد که دلم میخواست همین حالا و برای همیشه از این خونه برم...
صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن چشم باز کردم و قبل از من محسن گوشی و برداشت.
انگار مامان پشت خط بود..
گردنم خشک شده بود به سبب بد خوابیدن و به سختی رو کاناپه نشستم و منتظر چشم دوختم بهش که خداحافظی کرد و بعد هم گوشی و قطع کرد و بی اینکه چیزی راجع به مامان بگه جلوی آینه ایستاد و نگاهی به موهاش انداخت آماده بود و انگار داشت میرفت بیرون...
تموم ترسم از این بود که به نحوی سیاوش و پیدا کنه و نبودن گوشیم هم بیشتر نگرانم میکرد که پرسیدم:
_میری سرکار؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_به تو مربوط نیست
بلند شدم و رفتم سمتش:
_من میخوام که باهم حرف بزنیم
جدی زل زد بهم:
_علاقه ای به شنیدن دروغات ندارم
رفت سمت در همینطور که کفش میپوشید ادامه داد:
_ظهر که میام ناهار آماده باشه
و رفت بیرون و بعد از بستن در قفلش هم کرد که کوبیدم به در:
_چیکار داری میکنی؟
جوابی نشنیدم،
در و قفل کرده بود روم و حالا هم رفته بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_144
#محسن
گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه،
هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود.
به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت،
گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام.
پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد،
با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم:
_سلام جانم
صدای بابا تو گوشی پیچید:
_سلام آقای داماد..خوبی؟
اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم...
واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم
از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم:
_پاشو حاضر شو
نشستم و پرسیدم:
_کجا؟
جواب داد:
_شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو
از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم،
کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم:
_با این صورت؟
سرچرخوند سمتم:
_چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟
پوزخندی زدم:
_نه لازم نیست
ادامه داد:
_فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم!
چهرم بی اختیار نگران شد،
نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم:
_محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟
بلافاصله جواب داد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟