eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
☁️⃟♥️ 🌿⃟♥️¦⇢ چـــادࢪزیباۍ‌آسمانۍࢪو •❥ باغروࢪبرسࢪڪن نه‌خجالت‌بڪشـ •❥ نه‌غمـگـین‌باشـ چـــادࢪټ‌اࢪزش‌اسـټ‌باوࢪ‌ڪنـ 『
❤️ 😍 این اولین بار بود که انقدر جدی از دوستداشتن پرسید و من چیزی نتونستم بگم جز اعتراف به این دوستداشتن! از وقتی برگشته بودیم ایران خوشحالیم وابسته به حال خوب سیاوش بود و تا ناراحتیش و میدیدم دلم میگرفت! و ترغیب خاله و مامان به ازدواجمون باهم دیگه هم بیشتر دلم و میلرزوند... غرق همین افکار بودم و اینکه گفت شاید هیچوقت نخواد تو آلمان زندگی کنه اصلا برام مهم نبود که من و کشوند تو بغل خودش، از فاصله دو سانتی داشت نگاهم میکرد و حالا ضربان قلبم تو سینه با شدت میکوبیدن انقدر بلند که میترسیدم صداش به گوش سیاوش برسه و خندش بگیره اما با خوش شانسی من این اتفاق نیفتاد و بی هوا دست آزاد سیاوش پشت گردنم گذاشته شد و لب هاش روی پیشونیم این بار مست نبود... اون داشت من و میبوسید بعد از دوماه داشتم خودم و تو آغوش مردی میدیدم که دلم و بهش باخته بودم... بوسیده میشدم اما تموم فکرم پی خواب یا رویا بودن این بوسه بود که سرش و عقب کشید و گفت: _تو چرا یخ کردی؟ حرفش برام عجیب بود و خبر از حال خودم نداشتم که با تعجب نگاهش کردم: _من خوبم! چشماش خمار بود و حالا چاشنی لبخند روی لب هاش صورت مردونش و جذاب تر از هروقتی کرده بود که من پیش قدم شدم واسه ادامه پیدا کردن این بوسه ها و با عشق کنار لبش رو بوسیدم این بار گرمه گرم بی فکر به هیچ چیز دیگه ای! _مامان اینا نیان؟ ابرویی بالا انداخت... نگاه خیره موندش و که میدیدم لبخند خبیثانه ای به لب هام میومد....و این شد شروع منو سیاوش.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کارش که تموم شد با خنده گفت: _نباید میموندی خونه _چه میدونستم تو انقدر بی جنبه ای! _که بی جنبم؟ با شیطنت سری به نشونه تایید تکون داد: _بسیار با چشماش برام خط و نشون کشید: _پس کی بود وضع اتاق و به این روز انداخت نذاشتم ادامه بده و صدام و تو گلوم صاف کردم: _من هیچی یادم نیست! سرش و نزدیک تر آورد و تو گوشم لب زد: _ولی من همه چی یادمه همه چی... دستم و گذاشتم رو سینش تا عقب بره و گفتم: _خب که چی؟ انگشتش و رو لبم گذاشت و جواب داد: _خب که دیگه تنها نمون با من آروم خندیدم. یه شکلات از رو میز برداشتم و همینطور که مشغول خوردن بودم گفتم: _فیلمم نذاشتی ببینم چشم ریز کرد و جواب داد: _فیلم چه ارزشی داره جلوی راضی کردن همسر آیندت! با این حرفش به طور احمقانه ای شکلات پرید گلوم و افتادم به سرفه کردن،انقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم و سیاوش با نگرانی میزد پشتم و وقتی دید فایده نداره یه لیوان آب به خوردم داد که یه کم حالم بهتر شد و با چشمایی که به سبب خفگی قرمز و پر اشک شده بودن نگاهش کردم که گفت: _خوبی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _آره نوک دماغم و کشید و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای باز شدن در به گوشمون خورد و خاله با صدای نسبتا بلندی گفت: _سلام ما برگشتیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 مثل تموم وقتایی که محسن نبود خیلی کم از اتاق بیرون میرفتم، بابا به روم نمیاورد اما از چشماش دلخوریش و میخوندم اون بی تقصیر بود و من فقط بخاطر محسن به این حال و روز افتاده بودم و حتی واسه غذا خوردن هم به ندرت میرفتم پیششون که در اتاق زده شد: _الی جان عزیزم این صدای مرضیه بود. از رو صندلی بلند شدم و رفتم در و باز کردم: لبخندی به قیافه بی رنگ و روم زد و گفت: _زهرا و شوهرش اومدن بیا پایین میخوایم غذا بخوریم... تو این مدت دنیایی از بهونه رو براشون آورده بودم یه بار سر درد یه بار بی حوصلگی یه بار نبودن محسن و... حالا دیگه نمیدونستم چی باید بگم اما اگه نمیرفتم خیلی بد میشد تو این دوماه این چندمین باری بود که زهرا میومد خونه پدرش و من حتی یک بارش رو هم بیرون نرفته بودم! مرضیه ادامه داد: _میدونم دوست نداری اینجا باشی و بخاطر محسن مجبوری ولی زهرا یه کم زبونش تلخه یه حرفی میزنه به بابا برمیخوره بیا شام امشب و باهم باشیم انگار از کارهام فهمیده بود که دارم دق میکنم تو این تنهایی تو این خونه که کسی من و نمیفهمید واسه همین سری به نشونه تایید تکون دادم: _اینجوری نیست که شما میگید من فقط دوری محسن برام سخته...الان آماده میشم میام پایین لبخندش عمیق تر شد و بعد رفت. دیگه محسن نبود که تو ایست بازرسی وایسه و من میتونستم کمتر خودم و آزار بدم! کمد لباس هارو باز کردم، میخواستم با سلیقه خودم لباس بپوشم، برام مهم بود که حالم بهتر شه، که به خودم بفهمونم هنوز هم میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم که یه کم از سر دردام کم شه! شومیز گلبهی رنگم و تنم کردم تا بالاتر از زانوم بود و با شلوار جین جذبم حسابی به تنم نشسته بود که بعد از مدتها به خودم لبخندی زدم و شال همرنگ شومیزم و رو سرم انداختم همونطور که دوست داشتم، همونطور که همیشه میپوشیدم نه طوری که محسن میخواست! پوست خشک لبم و زیر رژ لب صورتی قایم کردم و از اتاق زدم بیرون. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 کسی اینجا نبود و صداشون از طبقه پایین میومد که رفتم پایین و با لبخند سلامی دادم و راه افتادم به سمتشون که بابا با تعجب لبخندی بهم زد و آقا مجتبی و به دنبال اون شوهر زهرا سرشون و انداختن پایین و زهرا از رو مبل بلند شد: _علیک سلام،بالاخره چشم ما به جمال شما باز شد حوصلش و نداشتم که لبخندم و عمیق تر کردم: _خوبی شما؟ چشمهاش پر حرص بود که جواب داد: _اگه تو بزاری ما خوبیم! و همزمان صدای مجتبی دراومد: _زهرا جان... نذاشت مجتبی ادامه بده و روبه روم وایساد: _نه داداش شما دخالت نکن یکی باید جلوی این خانم و بگیره ،داره هممون و اذیت میکنه مرضیه بینمون وایساد: _بسه دیگه میخوایم شام بخوریم حرفش تو ذهنم تکرار میشد که این بار من نذاشتم و جدی نگاهش کردم: _من تورو اذیت کردم؟ سری به نشونه تایید تکون داد که پوزخندی بهش زدم: _عزیزم من انقدر درگیری دارم که حتی به شما فکرهم نمیکنم و نخواستم حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه که مسیر برگشت و در پیش گرفتم و اونکه دهنش بسته نمیشد با صدای بلند تری گفت: _دختره ی بی حیا...دیگه باید برات چیکار میکردیم که نکردیم؟خونمون و کردی تو شیشه بابام مریض احواله از دست تو از بی فکری تو... چرخیدم سمتش و گفتم: _احترام خودتو نگهدار زهرا حتی حرف های شوهرش و مرضیه هم جلو دارش نبودن که راه افتاد سمتم: _مگه تو احترامم سرت میشه؟ و اشاره ای به لباسا و موهای بیرون ریختم کرد: _اگه سرت میشد که این وضعت نبود بی سر و پا خیره بهش با پوزخند جواب دادم: _وضعم از توی امل عقب افتاده خیلی بهتره فکر کردی دو متر چادر میپیچی دور خودت خیلی آدمی؟ خیلی... حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم زد برق از چشمام پرید و با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم کارش و تلافی کنم که بابا داد زد: _بس کنید و مرضیه زهرا رو عقب کشید، هنوز باورم نمیشد اون آشغال از خود راضی به خودش جرئت داده و به من سیلی زده و از عصبانیت دستام مشت شده بود و هیچ جوره نمیتونستم بیخیالش شم که خیز برداشتم سمتش و این بار صدای داد بابا بلند تر شد: _الناز برو بالا دستم لرزید، نگاهی به همشون انداختم اینجا کسی طرفدار من نبود اینا همه یه خانواده بودن همه پشت هم بودن و کسی واسه من تره هم خورد نمیکرد که برگشتم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و خودم و به اتاق رسوندم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 در اتاق و بستم تکیه به در سقوط کردم رو زمین، سیل اشک از چشم هام روونه بود و داشتم دیوونه میشدم از فشاری که روم بود... نفسم بالا نمیومد دیگه جایی واسه خودخوری نداشتم... دیگه موندن تو این خونه تو مخم نمیگنجید ظرفیتم تکمیل شده بود و فقط میخواستم برم! تن و بدنم میلرزید، دندونام بهم میخورد و رو پا بند نبودم اما بلند شدم و شروع کردم به حاضر شدن، لباس هام و با گریه هایی که پایان نداشت و سردردی که داشت دیوونم میکرد تو کیفم انداختم و حتی نفهمیدم چی پوشیدم اما حاضر شدم و قدم برداشتم به سمت بیرون و خروج از این خونه لعنتی که چشمام سیاهی رفت و بعد از افتادن رو زمین دیگه چیزی نفهمیدم... ساعت 12 شب بود که رسیدم تهران، بعد از چند روز از سمنان برگشته بودم و حسابی خسته بودم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو.. از همینجا نگاهی به پنجره اتاق انداختم خاموش بود و خبر از خواب بودن الی میداد که چشم ازش گرفتم و وارد خونه شدم... چراغ های پایین و حتی آشپزخونه روشن بود اما خبری از کسی نبود، متعجب تو خونه قدم برداشتم و رفتم بالا و با رسیدن به اتاق آروم در و باز کردم تا خوابش نپره که دیدم کسی تو اتاق نیست و تخت خالیه! نگران برگشتم و رفتم سمت اتاق بابا و در زدم: _بابا جان بیداری؟ جوابی که نشنیدم در و باز کردم و این بار هم با اتاق خالی مواجه شدم! سر درنمیاوردم تو خونه چه خبره که با صدای بلند مجتبی رو صدا زدم اما دریغ از شنیدن جوابی! نمیدونستم چرا کسی نیست که سریع شماره مجتبی رو گرفتم، انتظار واسه برداشتن گوشیش برام هزار سال گذشت که بالاخره صداش تو گوشی پیچید: _بله محسن فقط پرسیدم: _شما کجایید؟ چرا کسی خونه نیست؟ سکوت که کرد نگرانیم بیشتر شد و بی اختیار داد زدم: _چیزی شده؟ صدای گرفته اش به گوشم خورد: _نگران نباش داداش چیزی نیست، حال الناز خوب نبود آوردیمش بیمارستان... نمیفهمیدم داره چی میگه و فقط سوییچ و برداشته بودم و بدو بدو از خونه بیرون میرفتم: _آدرس و برام بفرست... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 نفهمیدم چطور رسیدم بیمارستان، با فکر نا آروم دویدم تو بیمارستان و خواستم پرس و جو کنم واسه پیدا کردن الی که مجتبی رو دیدم و رفتم سمتش، لبخندی بهم زد و قبل از اینکه چیزی بگه من گفتم: _الناز کجاست؟ جواب داد: _انقدر نگران نباش حالش خوبه...طبقه بالاست قبل از مجتبی از پله ها بالا رفتم و خودم و رسوندم بهش بابا تو راهرو نشسته بود که با دیدنم به اتاق روبه روش اشاره کرد... انقدر نگران بودم که بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق دکتر بالاسرش بود و مرضیه هم یه گوشه وایساده بود که جلوتر رفتم و نگاهی به الناز که رو تخت افتاده بود و چشماش بسته بود انداختم و پرسیدم: _چش شده؟ دکتر که مرد میانسالی بود سفارش هاش و به پرستار کنارش کرد و روبه روم ایستاد: _شماهم همراه این بیماری؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _همسرشم...میشه بدونم چیشده؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _فشارش افتاده با من بیاید لطفا هنوز نمیدونستم چه خبره که باهاش همقدم شدم و از اتاق رفتیم بیرون که ادامه داد: _به سر و وضع خودت و همراهاش نمیخوره که مشکلی داشته باشید اما خانومتون ضعف شدید داره میدونی؟ دستم مشت شد از عصبانیت: _اوضاع ما اصلا بد نیست ایستاد و خیره بهم گفت: _به علاوه اون تحت فشار روحی هم هست...نمیدونم مشکلتون چیه اما حال خانمت خوب نیست! و دستش و رو شونم گذاشت: _حواست به زندگیت باشه مرد جوون! گفت و رفت، با رفتنش بی اختیار همون جا وایسادم فکر به حرفهاش که باوجود غریبه بودن از اوضاع الی یه جورایی پی به زندگیمون برده بود کلافه بودم که صدای بابارو پشت سرم شنیدم: _چیزی شده؟ برگشتم سمتش: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 از اینطور دیدنش حالم حسابی گرفته بود که عصبی گفتم: _اونوقت زهرا کجاست الان؟ مرضیه لحن صداش و آروم تر کرد: _آقا محسن هر دوتاشون مقصر بودن...حتی شماهم تقصیرکاری وقتی دیدی الی دوست نداره پیش ما باشه چرا آوردیش خونه که اینطوری بشه؟ جوابی بهش ندادم و زل زدم به الی که مرضیه بیرون رفت. اون راست میگفت من مقصر بودم اما چیکار باید میکردم؟ بخاطر الناز از خیر پیدا کردن اون عوضی گذشتم چون نمیخواستم الی و بی اعتبار کنم چون نمیخواستم کسی چیزی بفهمه اما فراموشمم نمیشد که اون ازم پنهون کاری کرده و هرروز در تلاش بهتر کردن حال خودم بودم تا دوباره همه چی و از نو بسازیم... من تنها نمیتونستم و الناز هم خیلی زود پا پس کشیده بود و ازدو هفته بعد از ازدواج تا به الان که دوماه میگذشت حتی یه لبخند تحویلم نداده بود حتی یه کم به خانوادم محل نذاشته بود که خوبیاش ذهنم و پر کنه و اون اتفاق لعنتی فراموشم شه... با باز شدن چشم هاش از فکر بیرون اومدم و با صدای آروم از پرسیدم: _خوبی؟ به محض دیدنم رو ازم گرفت! تنش میلرزید و با حال بد اشک میریخت که بلند شدم و گفتم: _آروم باش الناز.... نذاشت حرفم و ادامه بدم و با صدای گرفته گفت: _برو بیرون محسن حالش بد بود که دوباره گفتم: _آروم باش میدونم با زهرا... صدای گرفتش بالا رفت: _زنگ بزن به مامانم اینا بیان اینجا خودتم برو بیرون 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 گفتم و همراه مامان از اتاق و بعد هم بیمارستان خارج شدیم، دیگه هم محسن و ندیدم... دلمم نمیخواست که ببینمش... همه چی دیشب و تو اون بحث برام تموم شده بود... من با هزار امید و آرزو اتفاقات قبل و فراموش کرده بودم و تو اون چند ماه عقد حسابی محسن و دوست داشتم، عاشقش بودم اما اون و خانوادش سعی داشتن از من آدم دیگه ای بسازن... اونها من و نمیخواستن و هیچ ارزشی برای علایق و سلایق من قائل نبودن! سوار ماشین بابا شدیم، جو حاکم بر ماشین با ابروهای توهم گره خورده بابا سنگین ترهم شده بود، سرم و تکیه دادم به شیشه پنجره و چشمام و بستم تا وقتی که به خونه رسیدیم... جایی که میتونستم خودم باشم! آزاد باشم مثل یه پروانه... حالم بهتر شده بود که نموندم پایین و واسه استراحت راهی اتاق خودم شدم که همزمان صدای بابارو شنیدم: _نه جواب تماس و پیام محسن و میدی نه حق داری ببینیش تو همون قدم ایستادم: _گوشیم پیش خودشه منم دیگه هیچ علاقه ای به دیدنش ندارم عصبی نشست رو مبل: _گفتم اینا آشنان آدمای خوبین دخترم و خوشبخت میکنن نگو اسیر گرفتن....حالیشون میکنم هرچی احترام و خوبی بهشون کردم دیگه تموم شد مامان یه لیوان آب داد دست بابا و این بار اون گفت: _لااقل نذاشتن مهر ازدواجشون خشک بشه بعد خودشون و نشون بدن...حیف اون همه خوبی و محبت دلم نمیخواست بیشتر از این شنوای حرفهاشون باشم که به راهم ادامه دادم و با ورود به اتاق خودم و انداختم رو تخت و خیره به آسمون این اتاق که سقف سفید رنگش بود بی اختیار چشم هام خیس شد و قطره های اشک از گوشه چشمام سر خوردن و صورتم و خیس کردن.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 دو روز از به اینجا اومدنم میگذشت مامان به زور خودش هم شده یه خلوار غذا به خوردم میداد و با انواع و اقسام مسخره بازی سعی در بهتر کردن حالم داشت و حالا که روبه راه تر از قبل بودم فرصت خوبی بود واسه حرف زدن راجع به زندگیم که بعد از شام دور هم نشستیم و بابا شروع کرد به حرف زدن: _عزیزم امروز پدر محسن باهام تماس گرفته بود،هم از طرف دخترش معذرت خواهی کرد و هم ناراحت این اتفاقا بود پوزخندی زدم: _با یه معذرت خواهی هیچی درست نمیشه...بابا اونا میخوان از من یکی عین خودشون بسازن من نمیتونم شما که میدونید مامان سری به نشونه تایید تکون داد: _چرا وقتی اومدن خواستگاری از این حرفها نبود؟ شونه ای بالا انداختم: _اون موقع قرار بود این و بین خودمون حل کنیم ولی نشد...همه اون خانواده یه طرفن و من یه طرف دیگه بابا چایش و نوشید و گفت: _حالا میخوای چیکار کنی؟حاج صبری خودش میخواد بیاد دنبالت و برت گردونه مصمم بودم واسه برنگشتن، واسه جدایی واسه دل کندن از محسنی که تنفر ازش سایه انداخته بود رو اون علاقه و گفتم: _میخوام از محسن جدا شم...ما هیچ ربطی بهم نداریم بابا عصبی شد: _میفهمی داری چی میگی؟میدونی تو این سن و سال مهر طلاق بخوره تو شناسنامت یعنی چی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _من همه اینارو میدونم اما اینم میدونم که برگشتنم چیزی و درست نمیکنه و شما باید هر لحظه واسه اتفاقای بدتر از این آماده باشید...پس بهتره جدا شم بابا دستی تو صورتش کشید و مامان گفت: _مگه جدا شدن به همین راحتی هاست؟ و ادامه داد: _اگه محسن طلاقت نده چی؟ یه کم طول کشید تا جواب دادم: _اونم بالاخره به این نتیجه میرسه که ما به درد هم نمیخوریم...میخوام همین فردا درخواست طلاق بدم،خودم اشتباه کردم از اولش حالا هم خودم سختیش و به جون میخرم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 حرفهامون که تموم شد گوشی مامان و برداشتم و شماره سوگند و گرفتم، از همون شب عروسی ندیده بودمش و این ترم هم که دانشگاه ثبت نام نکرده بودم تا دیداری پیش بیاد. منتظر جواب دادنش گوش تیز کرده بودم که صداش تو گوشی پیچید: _سلام خاله جان با خنده جواب دادم: _خاله نیست...دختر خالست! هینی کشید: _الی تویی؟کجا بودی تا الان؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بیشعور؟چرا جواب پیاما و تماسام و نمیدی؟چرا... حرفش و قطع کردم: _یه نفس بگیر بعد ادامه سوالات! از خنده وا رفت: _خب نفهم نگرانت بودم...بگو ببینم چیشده ماجرا طولانی بود که گفتم: _قضیه اش مفصله در این حد بدون که الان خونه بابا اینام و فردا قراره همدیگه رو ببینیم هم خوشحال بود هم از حرفهام چیزی نمیفهمید که گفت: _باشه ولی.. جواب دادم: _حالا اینارو ولش کن از خودت بگو خوبی؟با کسی هستی نیستی؟ با خنده گفت: _گذشت اون دوران سینگلی و بلاتکلیفی...با ارسلانم ابرویی بالا انداختم: _اوهوع پس بالاخره یه نفر پیدا شد که بتونه تورو تحمل کنه صدای خنده هاش به راه بود: _از خداشم باشه...راستی بگو چیشده کنجکاوانه گفتم: _چیشده؟ صدایی صاف کرد و جواب داد: _از ارسلان یه چیزایی راجع به سیاوش شنیدم....گفت داره ازدواج میکنه! سکوت کردم، تو بلایی که سرم اومده بود مقصر میدونستمش که سوگند ادامه داد: _با دختر خالش...یادته حرفهای روز آخرشو؟ و قهقهه زد: _هروقت برگردی من منتظرت میمونم؟ زکی!دوماهم نشد! حال و حوصله حرف زدن راجع بهش و نداشتم که اوهومی گفتم: _خوش باشن...این ارسلان چی؟نمیخواد آستین بالا بزنه واسه خودش؟ قهققه هاش تبدیل به خنده های ریزی شد: _نمیدونم والا فعلا که آستیناش چسبیدن به مچ وا موندش! خندیدم: _بالاخره بخت توعم وا میشه هیچ نگران نباش با یه بیشعور کشیده جوابم و داد که ادامه دادم: _خب حالا،بگیر بخواب فردا از صبح تا شب باهمیم صبح ساعت 7 ونیم 8 میام دنبالت...حاضر باشیا اوف کشیده ای گفت: _چه خبره نکنه هوس کله پاچه کردی؟ گذاشتم تو همین خیال بمونه: _آره پس آماده باش...شب بخیر! و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کردم. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟