💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_241
واسه فرداشب چه بهونه ای بیارم؟
برگشتم و به سمتش رفتم:
_بگو شام دعوتی،راستش و بگو بگو رئیسم شام دعوتم کرده فقط یه چیزایی بهش اضافه کن،مثلا بگو باقی همکاراهم هستن،
بگو که دعوت شدی به رستوران!
بازهم قیافه زاری به خودش گرفت:
_این بازی آخرش دودمان من و به باد میده
سری به اطراف تکون دادم:
_چیزی نمیشه،
بریم؟
متعجب گفت:
_بریم؟
من خودم میرم
اصلا حواسش نبود که جواب دادم:
_ممکنه بابا پایین باشه و ببینه که داری تنها میری،باهم بریم بهتره
چیزی نگفت و همینکه قدم برداشتم پشت سرم راه افتاد،حالا نسبت به حدود نیم ساعت قبل حس بهتری داشتم،
معرفی علیزاده به دایی و بقیه برام آسون تر از این بود که علیزاده بخواد بره شمال،بره و تا شنبه نبینمش و این حس بی نام و نشون داشت دمار از روزگار من درمیاورد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا💕
خدایاهوامونداشتهباش♥️
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_242
#رویا
داشتم میدیدمش.
با همون دختره که هرجور فکر میکردم اصلا وصله معین نبود داشتم میدیدمش،هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه مطلوبی نمیرسیدم،اون دختر کمه کم ده سالی از معین کوچیکتر بود و نمیتونستم باور کنم رفتارهای اونشبش تو مهمونی رفتار مورد پسند معین باشه،
معینی که از بچگی میشناختمش،معینی که واسه ادامه تحصیلاتمون باهم به آلمان رفته بودیم ،معینی که مغرور و سخت گیر بود و هیچ دختری حتی من هیچوقت به چشمش نیومده بودم حالا دلش لرزیده بود؟
حالا بخاطر این بچه دلش لرزیده بود؟
باورش برام سخت بود،شاید چون همیشه دوستش داشتم،شاید چون از همون اول معین و مال خودم میدونستم حالا برام سخت بود که کنار دختر دیگه ای ببینمش و داشتم از همه چیز اون دختر ایراد میگرفتم،حتی از سن و سالش!
سرم و به اطراف تکون دادم،نمیخواستم دوباره حال خودم و بد کنم...
راننده معین جلوی در منتظرشون بود که معین و اون دختره جانا سوار شدن و ماشین به حرکت دراومد،نمیخواستم دنبالشون برم اما تاکی؟
تاکی باید تظاهر به قوی بودن میکردم؟
تا کی باید جلوی بابا و مامان و حتی صبا که خبر باهم بودن معین و این دختره رو بهم داده بود نقش بازی میکردم که معین برام اهمیتی نداره؟
معین مهم بود...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_242 #رویا داشتم میدیدمش. با همون دختره که هرجور
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_243
معین اولین عشق من بود و گذشتن ازش عمرا کار ساده ای نبود،نمیتونستم دست روی دست بزارم و شاهد عقد و ازدواجش با این دختره باشم که تصمیم گرفتم دنبال ماشینشون برم،
نمیدونستم هدفم از این کار چیه اما ته تهش این بود که خونه دختره رو یاد میگرفتم و این شاید یه روزی به دردم میخورد،
شاید یه روزی لازم میشد که برم خونش برم و باهاش حرف بزنم!
با فاصله دنبال ماشینشون رفتم ،
فکر میکردم بعد از یه هفته کاری یه جایی وایسن و یه چیزی بخورن یا چه میدونم راننده برسونتشون یه جای خوب و دبش اما اینطور نشد و برخلاف تصوراتم ماشین به سمت جنوب شهر درحال حرکت بود!
نمیدونستم مقصد کجاست اما فکر نمیکردم برن سمت پایین و بااین حال دنبالشون بودم که حالا رسیدن به محله های جنوب شهر ماشین یه گوشه متوقف شد و اون دختره پیاده شد!
چشم ریز کردم،فقط اون پیاده شد و ماشین هم به سرعت به حرکت دراومد و رفت!
اینجا بودنشون و حالا پیاده شدن اون دختره جانا اونم تنها و تو همچین جایی برام عجیب بود بااین حال بازهم میخواستم دنبالش برم،
حس کنجکاوی شدیدی درونم شکل گرفت بود و نمیتونستم بیخیال بشم و برگردم که ماشین و یه گوشه پارک کردم،ماشین و تو این خیابون پر رفت و اومد کنار جدول پارک کردم و پیاده شدم،اون دختر هنوز ازم فاصله نگرفته بود که دنبالش راه افتادم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_243 معین اولین عشق من بود و گذشتن ازش عمرا کار ساد
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_244
با پیچیدنش تو یه خیابون فرعی نگاهی به اطراف انداختم و محتاط تر از قبل دنبالش رفتم،اون من و میشناخت همونطور که من چهره اش و میشناختم و نباید من و میدید که فاصله ام و باهاش حفظ کردم و به تعقیبش ادامه دادم...
#جانا
کلافه راه خونه رو در پیش گرفته بودم،
مثلا قرار بود برم خونه مامان جون و یه حال و هوایی عوض کنم اما نشد وباید تو همین تهران میموندم و بدترین قسمت این ماجرا دوباره رفتن به خونه پدر و مادر شریف بود،
دفعه قبل فقط پدر و مادرش و دیده بودم و اونطوری گند زده بودم و حالا قرار بود چیکار کنم؟
حالا که قرار بود ایل و تبارش و ببینم میخواستم چه غلطی بکنم؟
همزمان با راه رفتنم نفس عمیقی کشیدم،
عجب غلطی کرده بودم همدست شریف شده بودم،کاش میدونستم قراره اخبار باهم بودن دروغینمون به گوش خانوادش برسه اونوقت هیچوقت این کار و نمیکردم، هیچوقت هیچوقت!
غرق همین افکار داشتم میرسیدم به خونه که یهو متوجه صدای زنگ گوشیم شدم،
گوشی و که از کیفم بیرون آوردم با دیدن شماره شریف جواب دادم:
_سلام بله
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_245
صدایش تو گوشی پیچید،
صدای هول شده و پر استرسش:
_نرو خونه،
نباید بری خونه!
نمیفهمیدم چی میگه،
اصلا انگار فارسی حرف نمیزد که گفتم:
_چی؟
کجا برم پس؟
تند تند کلمات و پیش هم میپچید:
_رویا داره تعقیبت میکنه،
میخواد سر از کارمون دربیاره و اگه تو بری توی اون خونه کارمون تمومه،
یه کاری کن،برو جلوی در خونتون چند باری در بزن که مثلا با صاحب اون خونه کار داری وبعد برگرد ،من سر خیابون منتظرتم،برگرد و بیا سوار ماشین شو
هنگ کرده بودم که چیزی نمیگفتم،
میخواستم سر بچرخونم و اطراف و نگاه کنم که دوباره صدای شریف گوشم و پر کرد:
_الان هم به هیچ وجه برنگرد و عقب و نگاه نکن،فقط کاری که گفتم و انجام بده،
متوجه شدی؟
هنوز گیج میزدم بااین وجود جواب دادم:
_آره،
کاری که گفتید و انجام میدم
و بعد هم این تماس قطع شد،
نمیدونستم این دختره چرا باید راه بیفته دنبالم؟
نمیدونستم شریف از کجا فهمیده دنبالمه و حالا با ترس و لرز قدم برمیداشتم که بالاخره بعد از چتد دقیقه به خونه رسیدم،
انگار بخت و اقبال باهام یار بود که کوچمون خیلی شلوغ نبود !
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_246
مطابق گفته های شریف چند باری در زدم،
در خونه خالی خودم و زدم و جوری وانمود کردم که برای دیدن کسی اومدم و اون آدم هم خونه نیست و باز همون ترس و استرس که همه وجودم و فرا گرفته بود برگشتم،
یه لحظه انگار رویارو دیدم،
کامل نه اما متوجه شخصی شدم که یهو برگشت و حالا داشت جلوتر از من راه میرفت!
سینم و جلو دادم و حالا قصد داشتم قدم هام و محکم بردارم و از رویا سبقت بگیرم،
نمیدونم چرا حالا که دیده بودمش اینجوری شیر شده بودم و میخواستم اگه اون قصد سر درآوردن از کار من و داره،
من یه جوری بپیچونمش که خودشم نفهمه از کجا خورده!
به همین منظور تند تند قدم برداشتم،
دختری که جلوم بود و حتم داشتم خود رویاست هم آروم راه میرفت و حتما میخواست من ازش جلو بزنم و دنبالم راه بیفته که این فرصت و بهش داشتم،
اصلا از اولش هم همین بود،
اون باید مدام من و شریف و باهم میدید تا قید شریف و بزنه و قصد داشتم همین کار و کنم که ازش جلو زدم،فقط این شریف نبود که میخواست از شر این آدم خلاص شه،من هم میخواستم!
میخواستم تلافی تمومی کارهایی که باهام کرده بودم،تموم بلاهایی که سرم آورده بود و در بیارم که با رسیدن به سر خیابون و دیدن ماشین شریف نرم و آهسته قدم های آخر و برداشتم و با نیش باز سوار ماشین شدم و
همزمان با نشستن تو ماشین دیدمش،
حالا صورتش و میدیدم،خودش بود،
رویا بود...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_246 مطابق گفته های شریف چند باری در زدم، در خونه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_247
ماشین که به حرکت دراومد چشم ازش گرفتم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_شک که نکرد؟
نگاهی بهش انداختم:
_باهاش حرف نزدم که بفهمم!
نگاه معنا داری بهم انداخت:
_منظورم اینه که کار عجیب غریبی ازت سر زد یا نه؟
منم معنادار و البته دلخور نگاهش کردم:
_هرکاری که شما گفتید انجام دادم،
دیگه نمیدونم!
این بار قبل از اینکه من چیزی بگم نگاهی به رسولی انداخت:
_آقای رسولی حواست باشه یه وقت چیزی راجع به این قضایا از دهنت در نره!
آقای رسولی که از قبل میدونست خونه من اینجاست و گویا از نقشه هم خبر داشت جواب داد:
_خیالتون راحت رئیس،من مثل همه این سالها به شما وفا دارم!
و شریف که خیالش راحت شده بود بالاخره نفس عمیقی سر داد و آروم سر چرخوند به عقب:
_احتمالا همین الان هم دنبالمون باشه،
فعلا نمیتونی بری خونه!
سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود و به زبون آوردم:
_راستی شما چطور فهمیدید رویا دنبال منه؟
شریف سرچرخوند و جواب داد:
_کیف پولت و جا گذاشته بودی،
همین که پیاده شدی چشمم افتاد به کیف پولت و میخواستم بیام و بهت برگردونمش که یهو رویارو دیدم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_248
و دوباره عمیق نفس کشید:
_خطر از بیخ گوشمون رد شد
ابرویی بالا انداختم:
_اگه میدیدمون همه چی تموم بود نه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_همین امروز همه ماجرا لو میرفت!
کمی به فکر فرو رفتم و گفتم:
_بالاخره که چی؟
تهش که یه روز همه چی لو میره
و این بار من نفس عمیقی کشیدم:
_اگه اوضاع همینطور پیش بره قطعا همه چی لو میره،
ما اصلا این اتفاقات و پیش بینی نکردیم و حالا حتی اگه رویارو هم بتونیم قال بزاریم از پس خانواده شما عمرا برنمیایم،بالاخره که یه روز میخوان پدر و مادر من و ببینن اونوقت باید چیکار کنیم؟
نکنه باید یه پدر و مادر ساختگی واسه ملاقاتشون جور کنیم؟
طول کشید اما شریف بالاخره جواب داد:
_همچین اتفاقی نمیفته،قول میدم قبل از اینکه کار به اینجاها بکشه این بازی و تموم کنم،
پولی که لازم داشتم داره جور میشه،
یکی دوتا معامله دیگه که با طرفای خارجیمون انجام بدم همه چیز درست میشه و این بازی به تهش میرسه...
نمیدونم چرا اما دلم گرفت!
دلم از این حرفها،از تموم شدن این ماجرا گرفت!
رفتم تو لاک خودم بی اینکه دلیلش و بدونم،
خسته بودم از دست خودم،از حسی که داشتم،
از اون تپش های قلب و مدام با خودم فکر میکردم،فکر میکردم که نکنه...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_248 و دوباره عمیق نفس کشید: _خطر از بیخ گوشمون رد
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_249
نکنه من برخلاف حرفهایی که تحویل شریف داده بودم،بهش علاقه ای داشته باشم؟
فکر میکردم که نکنه رضا راست میگفت و من بعد از آشنایی با شریف فکر و خیالی تو سرم بود؟
تموم این افکار داشت من و میترسوند،
اگه همه اینا واقعیت بود من باید چیکار میکردم؟
منی که قلبم فقط در مواجهه با شریف اینطور توی سینه میکوبید،منی که با تموم دلخوری های گاه و بی گاهم از این آدم با تموم نقشه هایی که اون اوایل براش کشیده بودم و
میخواستم به خیال خودم ازش انتقام بگیرم و حالا همه چیز و فراموش کرده بودم،
حالا دلخوری هام ازش شاید یساعت و حتی کمتر طول میکشید باید چیکار میکردم؟
آروم مشتم و به سینم کوبیدم،این اتفاق نباید میفتاد و حتی اگه قلبم به این آدم وابستگی پیدا کرده بود باید خیلی زود همه چیز و فراموش میکردم،باید به شریف فقط به چشم رئیسم نگاه میکردم و جز این اصلا ممکن نبود چیز دیگه ای بین ما باشه،عشق یه شاهزاده
پولدار با یه دختر فقیر فقط تو داستان ها و فیلم ها بود و هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد و من باید با خودم اتمام حجت میکردم،قبل از اینکه کار دستم بدم،قبل از اینکه همه چیز سخت تر از قبل بشه!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_250
غرق همین افکار بودم که با شنیدن صدای شریف تازه به خودم اومدم:
_شنیدی چی گفتم؟
نگران نباش!
سرم به سمتش چرخید،نگاهش کردم،این بار نگاهم فرق داشت،این بار با حس و حال عجیب توی دلم نگاهش کردم،مثل اونشب که رفته بود واسم غذا بگیره بازهم این آدم و متفاوت میدیدم،متفاوت از همه مردهای جهان که یهو دستی جلوی چشم هام تکون داد:
_کجایی خانم علیزاده؟
حواست به من هست؟
دلم میخواست بهش بگم تموم حواسم و بهش دادم،دلم میخواست از حسی که بی اختیار تو قلبم جوونه زده بود بگم اما همه چیز که خواسته دل آدمها نبود،عقل باید تصمیم میگرفت هرچند دل پافشاری میکرد که سرم و به اطراف تکون دادم تا به خودم بیام و جواب شریف و دادم:
_ببخشید،یه لحظه رفتم تو فکر
چشماش گرد شد:
_گفتم که نگران نباش،
به هیچی هم فکر نکن،
ته این ماجرا خوبه؛
یعنی من نمیزارم که بد بشه
بهت قول میدم!
سکوت کردم،
اون نمیدونست من تو چه فکریم و حالا داشت قول میداد،قول خوش بودن پایان این ماجرا،
ماجرایی که تو قلب من متفاوت از ماجرای توی ذهن شریف بود...
…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_251
دیروز انقدر تو خیابونا ول چرخیدیم تا از تحت تعقیب نبودن توسط رویا خیالمون راحت شد و حالا روز تازه ای رسیده بود.
روز پراضطراب ما!
واسه مهمونی شب،شریف از صبح من و راهی یه سالن زیبایی خفن تو بالاترین نقطه شهر کرد و حالا بعد از کراتینه موهام که به نظرم اصلا هم واجب نبود،منی که خیلی اهل لاک زدن نبودم،ناخنام مرتب و یک دست و با لاک سفید رنگ زیبا شدن،لاکی که برای ناخن های پام هم استفاده شد و این همه چیز نبود،
به نظر من یه مهمونی به این چیزها نیازی نداشت اما انگار مهمونی های این خانواده خیلی متفاوت تر از مهمونی های ما معمولی ها بود که حالا یه دختر پر فیس و افاده داشت آرایشم میکرد!
نمیدونستم عروسیه یا مهمونی اما همچنان زیر دست این دختره نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد،میخواستم جواب ندم اما با کنار کشیدن این خانم میکاپ آرتیست تصمیمم عوض شد:
_تموم شد عزیزم
و پشت سرم ایستاد:
_تا من برمیگردم یه نگاهی به خودت بنداز ببین میکاپت و دوست داری
یه جوری لوس و با ناز حرف میزد که فقط سر تکون دادم و با رفتنش قبل از اینکه به خودم نگاه کنم گوشیم و جواب دادم،شریف پشت خط بود:
_بله