eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
364 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بااحساس سر درد بدی چشم باز کردم، سرم داشت میترکید که بین دستام گرفتمش و نگاهی به اطراف انداختم، صبح شده بود بی اینکه بفهمم کی به تخت اومدم و کی خوابیدم اما روشنی روز و از پنجره میدیدم که یهو یه پا افتاد روی تخت، وحشت زده هینی کشیدم و عقب رفتم و حالا بعد از افتادن اون پا از روی تخت همینطور که نشسته بودم کمی جلوتر رفتم، هنوز نمیدونستم چه موجودی اون پایینه که با شک و تردید و احتیاط نگاهی به پایین انداختم و با دیدن علیزاده چیزی نمونده بود که سکته کنم! به سختی قابل شناسایی بودنش به کنار، انقدر بد خوابیده بود که وصفش هم سخت بود، به شکم و درحالی که دوتا دستاش زیر بالشت بود اما سرش روی بالشت نه! پاهاشم که تقریبا 180 درجه باز بود و این پایان همه چیز نبود، مدام تکون میخورد و حالت های خوابیدنش هم عوض میشد که با دوباره اوج گرفتن سردردم بیخیال علیزاده شدم و از درد چشمام و بستم، خوب که فکر کردم دیشب زیاده روی کرده بودم و با دایی و صدرا تا جایی که میشد نوشیدنی خورده بودم و حالا این وضعم بود. دوباره چشم باز کردم حتی لباس هامم عوض نکرده بودم و بااین لباس ها که تحملشون هم سخت بود خوابیده بودم که از تخت پایین رفتم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_272 #معین بااحساس سر درد بدی چشم باز کردم، سرم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قبل از اینکه تو دستشویی آبی به سر و صورتم بزنم ،تو آینه نگاهی به خودم انداختم خماری تو چشمام مشهود بود که خمیازه ای کشیدم و همزمان با راه افتادن به سمت دستشویی بازهم نگاهم به علیزاده افتاد. عین یه خرس سنگین خوابیده بود اما چیزی که توجهم و جلب کرده بود مدل ناب خوابیدنش نبود، روی زمین خوابیدنش بود! روی زمین و کنار تخت خوابیده بود که قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم… یعنی همه دیشب من روی تخت خوابیده بودم و این دختر اینجوری روی زمین خشک و سفت به خواب رفته بود؟ جلوتر رفتم،نمیدونم چرا اما اینکه اینجوری خوابیده بود داشت اذیتم میکرد و باز من دچار سردرگمی نسبت به این دختر شده بودم، این روز ها حتما زده بود به سرم که سر هرچیز کوچیک و بزرگی به علیزاده فکر میکردم و حالا هم که طاقت خوابیدن خانم،روی زمین و نداشتم! بالاسرش ایستادم،با دهن باز نفس میکشید و انگار خواب هم میدید که هر از گاهی لبخند میزد: _دروغگو! با شنیدن صداش جا خوردم، داشت تو خواب حرف میزد که رو زانو جلوش نشستم و قبل از اینکه بخوام بیدارش کنم دوباره صداش و شنیدم: _یزدانی… من مثل اون نبودم… دروغگو!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ابروهام بالا پرید،یزدانی تو خوابش چیکار میکرد؟ شنیدن اسم یزدانی از زبونش اونم درحالی که خواب بود داشت اذیتم میکرد و من که کنترلی روی این احساس نداشتم میخواستم بیدارش کنم تا دیگه اسم یزدانی و نیاره که صدام و تو گلوم صاف کردم و این بار درست تو لحظه آخر بازهم صداش و شنیدم: _پس عاشقم بودی و رو نمیکردی، ولی عیب نداره ،منم دوستدارم! صدای نفس کشیدنم بلند شد، حتما تو خواب با یزدانی یه قرار عاشقانه گذاشته بود و اینجوری داشت بهش ابراز علاقه هم میکرد که دیگه صبرم سر اومد و با صدای بلند صداش زدم: _خانم علیزاده! و این صدام انقدری بلند بود که بخواد هر انسان دیگه ای و بیدار کنه الا علیزاده که دوباره لبخند زد: _چرا تا الان حرفی نزده بودی؟ سردردم با حرفهاش داشت بیشتر و بیشتر میشد و اگه یه کم دیگه به حرف زدنش با یزدانی ادامه میداد اصلا بعید نبود یه کاری دست جفتشون بدم که این بار به دستش ضربه زدم: _بیدارشو! بالاخره چشم باز کرد، با ترس و هول شده نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم: _داشتی خواب میدیدی! دستش و روی دهنش گذاشت و نامفهوم گفت: _چیزی که نمیگفتم؟ بلند شدم و جواب دادم: _تا اینجاش که حرف بدی نزدی، فقط با یزدانی دل میدادی و قلوه میگرفتی ولی اگه ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_274 ابروهام بالا پرید،یزدانی تو خوابش چیکار میکرد؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و بی اختیار پوزخندی زدم که دستش و از جلوی دهنش برداشت: _من؟ من با یزدانی؟ تند تند سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _مثل اینکه بدجوری درگیرشی، دوستش داری؟ نمیدونم چرا داشتم اینجوری رفتار میکردم و اینجوری هم با توپ پر باهاش حرف میزدم که بلند شد: _نه معلومه که نه! بازهم پوزخند زدم: _از دوستدارمایی که تو خواب داشتی بهش میگفتی معلوم بود! سرش و به اطراف تکون داد: _من همچین کاری نکردم، من عمرا به آقای یزدانی حتی فکر هم نمیکنم چه برسه به... نزاشتم حرفش تموم شه و به سمتش رفتم: _پس داشتی به کی میگفتی دوستدارم؟ مردد نگاهم کرد: _شما... شما چیزی از دیشب یادتون نمیاد؟ یه تای ابروهام بالا پرید: _همه دیشب و یادمه،تو اومدی خوابیدی، منم دوسه ساعت بعد اومدم گرفتم خوابیدم پلکی زد: _فقط همین؟ ابروم همون بالا موند: _پس چی؟ شونه ای بالا انداخت: _هیچی و قبل از اینکه من چیزی بگم از کنارم رد شد : _فقط من به یزدانی دوستدارم نمیگفتم! چرخیدم به سمتش،داشت در دستشویی و باز میکرد: _این دفعه که تو خواب صداش زدی حتما صدات و ضبط میکنم! توقع داشتم بازهم چیزی بگه، حرفی بزنه و خیالم و راحت کنه که دارم اشتباه میکنم اما فقط نفس عمیقی کشید و بعد هم رفت تو دستشویی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 امروز خبری از سرکار رفتن نبود و تا عصر علیزاده همینجا موند و حالا داشتم میرسوندمش خونه،از صبح که متوجه خواب دیدنش شده بودم حال و حوصله نداشتم و سردردم هم چند برابر شده بود که تو سکوت فقط میخواستم برسونمش و حتی کلمه ای هم باهاش حرف نمیزدم و برخلاف من اون اصلا تو این حال نبود که هر چند ثانیه یه بار متوجه نگاهش به خودم میشدم،خواب یزدانی و میدید و به من نگاه میکرد،دختره پررو! ده دقیقه ای تا رسیدن به خونش مسیر داشتیم که یهو با بلند شدن صدای زنگ گوشیش، سکوتی که بینمون حاکم شده بود شکست، نگاه گذرایی بهش انداختم، دستپاچه شده بود: _بابامه،حتما میخواد بپرسه دیشب اومدم خونه یا نه چی بهش بگم؟ جواب دادم: _بگو آخر شب برگشتی خونه صبح زود هم زدی بیرون نفسش و فوت کرد بیرون تا کمی اوضاعش بهترشه و بعد جواب داد، همین حرفهارو تحویل پدرش داد و حالا انگار ماجرا ختم به خیر شده بود که گوشی و قطع کرد: _این اولین و آخرین باری بود که من شب و بیرون از خونه خودم سر کردم. سری تکون دادم: _خیالت راحت،دیگه نمیزاریم تو همچین موقعیتی گیر کنی دستی تو صورتش کشید: _شما نگران نیستید؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لب زدم: _نگران چی؟ شمرده شمرده گفت: _نگران این رابطه،خصوصا که الان خانوادتون فهمیدن و از اون بدتر من و به فامیل هاتونم نشون دادید، بعد از تموم شدن این ماجرا میخواید بهشون چی بگید؟ از کوره در رفتم: _از الان داری به تموم شدنش فکر میکنی؟ لحنم انقدر تند بود که تا چند ثانیه سکوت کرد: _دارم به اینکه بقیه بفهمن همه چیز الکیه فکر میکنم! کنترلم و از دست داده بودم، ازش عصبی بودم: _خب بفهمن،برای تو که بد نمیشه، یزدانی هم میفهمه همه چیز الکیه! سر چرخوند به سمتم: _الان آقای یزدانی کجای حرفهای من بود؟ یه دستم و از رو فرمون برداشتم و به نشونه سکوت بالا آوردم: _هرچی که باید و تو خوابت گفتی و منم شنیدم! چشم بست و دوباره باز کرد: _اینطور نیست که شما فکر میکنید، خودتون دیشب از یزدانی حرف زدید خودتون گفتید من با یزدانی براتون فرقی ندارم و معذب نیستید،حتما واسه همین تو خواب اسمش و آوردم با حرص خندیدم: _من اسمش و آوردم ولی تو داشتی از دوست داشتن حرف میزدی،تو داشتی میگفتی دوستدارم! باورم نمیشد دارم اینجوری حرف میزنم، منی که سالی یک بار عصبی میشدم و اون هم برای مسائل حیاتی و مهم حالا اینجوری بهم ریخته بودم و همه اینها بخاطر حسی بود که به این دختر پیدا کرده بودم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باورم نمیشد و برای خود علیزاده هم هضمش مشکل بود که با تاخیر صداش و شنیدم: _من نمیتونم بیشتر از این توضیحی بدم، شما دیشب مست بودید خیلی چیزهارو یادتون نیست وقتی به یاد بیارید متوجه میشید! همزمان با متوقف کردن ماشین پشت چراغ قرمز نگاهش کردم، این بار نگاهم گذرا نبود: _چی و یادم نیست؟ بگو یادم بیاد! نگاهش تو چشمام چرخید: _نمیتونم تکرار کردم: _بگو یادم بیاد، بگو ببینم دیشب چیشده؟ لب هاش و با زبون تر کرد: _شما دیشب که اومدید تو اتاق قبل از اینکه بخوابید به من... به من... نگاهی به چراغ راهنمایی انداختم، سبز شده بود که همزمان با دوباره به حرکت درآوردن ماشین گفتم: _به تو چی؟ صداش ضعیف شد: _یه جورایی به من ابراز علاقه کردید! با شنیدن این جواب از علیزاده بااینکه تازه ماشین و به حرکت درآورده بودم اما سریع کنار خیابون متوقفش کردم بی اینکه سرعت ماشین و کم کنم و همین باعث کمی جابه جایی علیزاده روی صندلیش شد. نگاه حیرونم و بهش دوختم: _چی؟ چی داری میگی؟ ترسیده بود که دستش و رو سینش گذاشت و گفت: _از اتفاق دیشب گفتم! دوباره سر دردم اوج گرفت،ابروهام توهم گره خورد و چشمام بسته شد، حالا داشت یه چیزایی یادم میومد، حالا داشتم میفهمیدم علیزاده از چی حرف میزنه،من دیشب به محض رسیدن به اتاق نخوابیده بودم، قبلش با علیزاده حرف زده بودم که چشمام و باز کردم و ناباورانه نگاهش کردم: _من... من چیکار کردم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_278 باورم نمیشد و برای خود علیزاده هم هضمش مشکل بو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا ریلکس شده بود که شونه بالا انداخت: _منم نمیدونم چرا یهو اون حرفهارو زدید و نگاه چپ چپی بهم انداخت: _تموم شب دلواپس این بودم که اگه شما به من علاقمند شید چطوری میخواید بعد از تموم شدن این بازی،با نبودنم کنار بیاید! یه علف بچه اینطوری داشت من و به تمسخر میگرفت که نفس عمیقی کشیدم: _ولی من اینطور فکر نمیکنم، خودم شنیدم تو خواب داشتی میگفتی دوستدارم، احتمالا از ذوق شنیدن اون حرفها که بخاطر مست بودنم بهت گفتم انقدر ذوق زده شده بودی که حتی تو خواب هم داشتی باهام حرف میزدی و از دوستداشتنت میگفتی! سرخ شد،بااین وجود با صدای جیغ مانندی جواب دادم: _کی گفته با شما بودم؟ چشم ریز کردم: _پس با کی بودی؟ کمی من من کرد و بالاخره گفت: _با یزدانی! و سریع رو ازم برگردوند که دندونام از عصبانیت روهم چفت شد: _که با یزدانی بودی؟ بی اینکه نگاهم کنه سرش و به بالا و پایین تکون داد که ماشین و به سرعت به حرکت درآوردم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رسوندمش. دوسه تا خیابون نرسیده به محلشون پیادش کردم و اصلا صبر نکردم،سریع به سمت خونه برگشتم،بیشتر از اینکه از دست خودم و اون مزخرفاتی که گفته بودم کلافه باشم ، از دست این دختر داشتم دیوونه میشدم! حرفهاش تو خواب کم اذیتم کرده بود، حالا داشت میگفت مخاطب اون حرفها یزدانیه! پشت سرهم نفس عمیق سر میدادم ، مخواستم بهش فکر نکنم،میخواستم به طور جدی حسی که بهش داشتم و تو دلم بکشم اما نمیدونم چرا در برابر این تصمیم انقدر سست و ضعیف عمل میکردم؟ منی که پشتکار خوبی داشتم،منی که به هرچیزی که میخواستم میرسیدم حالا چرا؟ چرا نمیتونستم موفق شم؟ چرا نمیتونستم از شر این حس خلاص شم؟ نمیدونستم چرا و چه بد بود این ندونستن! با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم، در کمال تعجبم رویا پشت خط بود که با تاخیر جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _سلام معین؛ خوبی؟ جواب سلام و احوالپرسیش و دادم و رویا حرف برای گفتن داشت: _خبر نامزدیت و شنیدم، بااون دختره منشی شرکت زنگ زدم بهت تبریک بگم! ابروهام بالا پرید،رویایی که من میشناختم عمرا اینکار و نمیکرد بااین وجود خونسرد گفتم: _درست شنیدی، خیلی ممنونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ادامه داد: _حالا باباش کیه؟ من خانوادش و میشناسم؟ جا خورده از این فضولیش جواب دادم: _نه نمیشناسی، ایران زندگی نمیکنن! آهانی گفت،حدس میزدم بخاطر ناکام موندن تو تعقیب علیزاده اینطوری شاخک هاش فعال شده باشه و بخواد لابه لای حرف هام به چیزی برسه که قبل از دوباره ادامه پیدا کردن حرفهاش گفتم: _من پشت فرمونم، اگه کاری نداری تماس و قطع میکنم و بعد از خداحافظی باهاش بالاخره این تماس قطع شد. کارهای مهمی داشتم،مهم تر از فکر کردن به رویا که شماره عمران و گرفتم،باید میدیدمش و راجع به فکری که تو سرم بود باهاش حرف میزدم که به محض جواب دادن گوشیش گفتم: _تا یه ساعت دیگه بیا خونه من، باید باهم حرف بزنیم! برخلاف من عمران آسوده و ریلکس جواب داد: _به صرف شام دیگه؟ من بیام سر شب برنمیگردما! آروم خندیدم: _تو پاشو بیا،عیبی نداره یه شامم حرومت میکنم،فعلا! خودم و به خونه رسوندم و تااومدن عمران دوباره فکرهای تو سرم و مرور کردم، اگه همه چیز اونطور که میخواستم پیش میرفت عالی میشد و این ماجرا ختم به خیر میشد، یه لیوان آب سرکشیدم و همزمان زنگ خونه به صدا دراومد،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_281 ادامه داد: _حالا باباش کیه؟ من خانوادش و میش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خودم و به آیفون رسوندم و با دیدن عمران جواب دادم: _بیا تو... و تا اومدنش از جایی که میدونستم به قهوه اعتیاد داره ،قهوه ساز و راه انداختم تا باهم قهوه بنوشیم و همزمان صدای عمران تو خونه پیچید: _سلام! تو آشپزخونه بودم که جواب دادم: _سلام، من تو آشپزخونم بیااینجا صدای خنده هاش به گوشم رسید: _این دیگه چه وضعشه؟ علاقه ای به خدمتکار و وجود آدم غریبه تو خونت نداری حداقل زن بگیر باز شروع کرده بود که چیزی نگفتم و عمران ادامه داد: _پیرمرد الان اگه زن داشتی ، مینشستیم حرفهامون و میزدیم کارهای مربوط به آشپزخونه هم میسپردی به همسر گرامی! همزمان با ورودش به آشپزخونه اشاره ای به دستگاه قهوه ساز کردم: _دارم واسه تو قهوه درست میکنم، حالا اگه ناراحتی درست نکنم و هروقت زن گرفتم بیای خونم قهوه بخوری! قهوه خط قرمزش بود که تند تند سرش و به اطراف تکون داد: _رفیق خر نشو دیگه نفس عمیقی کشیدم: _اینم از ادبیات صحبت کردنته نگاه چپ چپی بهم انداخت: _کم کم داری تبدیل میشی به یه پیرمرد غرغرو، خب چطور باهات حرف بزنم؟ اصلا من از کجا باید میدونستم خر حیوون مورد علاقت نیست؟ پلکی زدم: _پیرمردی که داری میگی فقط 34 سالشه و تو چی؟ تو 32 سالته، پس انقدر پیرمرد پیرمرد نکن، حیوون مورد علاقمم خودتی، الاغ! گفتم و از کنارش رد شدم: _حالا دوتا فنجون قهوه بردار بیار باهات حرف دارم صداش به گوشم میرسید: _اینم از برخوردت با مهمونه، اونم چه مهمونی، عمران محرابی، مغز متفکر ایرانی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خندیدم و گفتم : _کم چرت و چرت بگو طولی نکشید که با دوتا فنجون قهوه از آشپزخونه بیرون اومد: _اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی! سینی و که روی عسلی گذاشت رو به روم نشست ومن گفتم: _دروغ نمیگی، اغراق میکنی پوفی کشید: _رفیق مارو باش... و قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم ادامه داد: _حالا واسه چی خواستی بیام اینجا؟ جواب دادم: _میخوام یه کاری بکنم، به کمکت نیاز دارم کنجکاو که نگاهم کرد صدایی تو گلو صاف کردم: _میخوام هرچی پول دارم و سهام بخرم، سهام شرکت خودمون اما نه به اسم خودم! یه تای ابروش بالا پرید: _چرا باید همچین کاری کنی؟ کمی خم شدم، دستام و توهم قفل کردم و گفتم: _چون باید تعداد سهام بیشتری نسبت به امیری داشته باشم تا بتونم با رویا ازدواج نکنم و تو جلسه هیئت مدیره هم به عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب بشم! چشم ریز کرد: _اونوقت میخوای به اسم کی سهام بخری؟ لبام و باز بون تر کردم: