°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_82 با اين حرفش كه واقعا خنده دار بود درد تا مغز استخونم نفوذ كرد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_83
يه چشمم و باز كردم و با ديدن عماد گفتم:
_ ببخشيد خوابم برد
كه سري تكون داد و همزمان با خروج از پاركينگ دانشگاه گفت:
_ عيبي نداره توفيق جان
چشم و ابرويي براش اومدم كه تك خنده اي كرد و به راهش ادامه داد.
با ديدن خيابونا و مسيري كه داشت ميرفت متوجه شدم به سمت كافه ي خودش ميره اما چيزي نپرسيدم!
ماشين رو گوشه اي پارك كرد و وارد كافه شديم و دوتايي مستقيم رفتيم تو اتاق خودش !
بعد از عماد وارد شدم و در رو بستم و دست به سينه به در تكيه دادم و نگاهش كردم كه سنگيني نگاهم و حس كرد و همينطور كه دستاش روي ميز بود و كمي خم شده بود چشماش و دوخت بهم:
_من يه كم كار دارم،بشيني بهتر نيست؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
_نه من گشنمه!
سري به نشونه ي باشه تكون داد:
_بيا بشين الان ميگم يه چيزي بيارن خودمم گرسنمه
دستام و از پشت سر بهم قفل كردم و به سمت كاناپه رفتم و نشستم و بعد صداي عماد و شنيدم كه از پشت تلفن كيك و قهوه سفارش داد.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_83 يه چشمم و باز كردم و با ديدن عماد گفتم: _ ببخشيد خوابم برد كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_84
چند دقيقه اي كه گذشت،
چند تا كاغذ از روي ميزش برداشت و اومد رو به روم نشست،
نميدونم چرا اما همه حركاتش و با چشمام دنبال ميكردم !
شايد از سر بيكاري بود!
بالاخره كارش تموم شد و به مبلي كه روش نشسته بود تكيه داد كه همزمان در اتاق بعد از چند تا تق تقِ كوچيك باز شد و كيك و قهوه مون و آوردن...
يه كم از قهوه اش چشيد و گفت:
_راستي يلدا حد خودت و اون پسره ي مزخرف،فرزين و رعايت كن..اصلا خوشم نمياد از اين كارايي كه سركلاس ميكنيد!
و بعد به فنجون قهوه اش خيره شد
با چشماي متعجبم نگاهي بهش انداختم و بعد سرم و خم كردم:
_ببينم نكنه تو يادت رفته؟!..
و ادامه دادم:
_ هيچ چيز و جدي نگير آقاي جاويد !
چند لحظه اي مكث كرد و بعد با غرور بهم خيره شد:
_نه يادم نرفته خانمِ معين،اما تو به يادت بيار كه الان همسر موقته مني!پس نميتوني هر غلطي كني...ميدوني ديگه؟!
با حرص نگاهم و بهش دوختم:
_هنوز جاي سوختگي قهوه قبلي كه مهمونت بودم خوب نشده،شده؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_84 چند دقيقه اي كه گذشت، چند تا كاغذ از روي ميزش برداشت و اومد رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_85
شونه اي بالا انداخت:
_ نه نشده،اما فكر ميكنم تو اونروزي كه تو همين اتاق موهات و از ريشه كندم و همين ديشب و كه ميخواستم بندازمت تو استخر و به غلط كردن افتادي و بدجوري يادت رفته كه زبونت دوباره دراز شده
و بعد حرص درار خنديد كه پوزخندي زدم:
_با اين حرفات فقط داري كاري ميكني كه بخوام خاطره تلخ برات بسازم
سرش رو به پشتي مبل تكيه داد و زد زير خنده و بعد از قطع شدن صداي خنده هاش رو كرد بهم و خيلي جدي گفت:
_ گوش كن همسر موقت،طايفه ي جاويد كلا به زن جماعت رو نميده كه حالا بخواد شكر بخوره و خاطره ي تلخم بسازه!
جدا از تموم حرفاش وقتي گفت 'همسر موقت'
يه حالي شدم و با خودم فكر كردم،
من چيكار كردم؟!
سر يه لجبازي احمقانه زن موقت همچين آدمي شدم؟!
و بعد نفس عميق و پر دردي كشيدم كه خنده از رو لباش محو شد با صداي آرومي گفت:
_ نكنه ترسيدي؟!
و با ديدن سكوتم ادامه داد:
_ به جونِ توفيق شوخي كردم!
اما هنوز دلخور بودم و
وقتي ديد هنوز ناراحتم ،
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بابات نمیدونسته ❣
وگرنه اسمتو باید ❣
میذاشتن "ژلوفن" 😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
حسود نیستم ❣
اما ، کور شود ❣
آنکه قرار است به جای من❣
به چشمانت زل بزند 😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣