eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تـو همـونی ڪہ❣ واگیـر داره ❣ حـسِ قشنـگ چشمـات!😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_91 _ امري هست؟! ابرويي بالا انداخت و جلوتر اومد كه يه قدم به عقب ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با رسيدن به خونه،از عماد خداحافظي كردم و وارد خونه شدم... خدا ميدونست چقدر بخاطر ديشب و امروز بايد جواب پس بدم! نفس عميقي كشيدم و درِ ورودي به خونه رو باز كردم و با ديدن بابا كه بي توجه به روزنامه ي تو دستش،از بالاي عينكش داشت بهم نگاه ميكرد با لبخند گفتم: _ سلام بابا جون كه روزنامش و جلوي صورتش گرفت و جواب داد: _ سلام مارمولكِ بابا! از تعجب چشمام گرد شد كه مامان با خنده اومد توي سالن: _ سلام عزيزم،دلخور نشو باباته ديگه! و خنده هاش شدت گرفت كه شونه اي بالا انداختم: _ دختر به اين خوشگلي،كجاش شبيه مارمولكه؟! بابا روزنامه رو كنار گذاشت و جواب داد: _ حرص نخور بيا اينجا بشين كارت دارم باباجون آروم خنديدم و رفتم روي مبل،كنار بابا نشستم كه گفت: _ خب چه خبر،ديشب رفتيد دنبال ارغوان خانم؟ با اينكه من و عماد نرفته بوديم اما روم نشد حقيقت و بگم و سري به نشونه ي آره تكون دادم كه مامان گفت: _ پس ديشب حسابي خوش گذشته! با يادآوري بلاهايي كه عماد سرم آورده بود مخم سوت كشيد و تو دلم به اين حرف مامان خنديدم و بعد جواب دادم: _ آره خيلي،جاتون خالي بود و بعد بلند شدم: _ ديشب تا صبح با ارغوان حرف زديم اصلا نخوابيدم من برم يه كم بخوابم و بعد راه افتادم سمت اتاق و بعد از درآوردن لباسام خودم و انداختم روي تخت 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂❤️ ❤️🍂 ❤️جُرمم این دان که زِ جان 😍دوست تَرت می دارم.... ┄•●❥ @Cafe_Lave
زیبا می شود💕 وقتـی آیـه آیـه ❣ از میان لبــهای تــو💕 تلاوت شـود.💕❣💕 ‌‎‌‎┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_92 با رسيدن به خونه،از عماد خداحافظي كردم و وارد خونه شدم... خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر از جا پريدم و بعد از نثار چندتا فحش به مخاطب پشت تلفن،گوشي رو توي دستم گرفتم و با ديدن اسمِ آوا جواب دادم: _ سلام مزاحم هميشگي صداي خنده هاش توي گوشي پيچيد: _ سلام بي ادب!خوبي؟! احوالپرسي گرمي كرديم كه آوا گفت: _ پاشو وسايلات و جمع كن امشب بيا پيش من و مهيار روي تخت دراز كشيدم و جواب دادم: _ واسه چي؟! _ رامين رفته ماموريت يه دو روزي نيستش منم حوصلم نميگيره باز مهيار و بردارم بيايم اونجا،تو بيا كه كليم باهم حرف داريم! و خنديد كه با لحن بامزه اي گفتم: _ رو آب بخندي ما چه حرفي داريم باهم؟! صداي خنده هاش بالاتر رفت: _ يعني جون يلدا من تا نفهمم ديشب چه اتفاقايي افتاده يه لحظه آروم نميگيرم! يه كمي خنديدم و بعد جواب دادم: _ چيه لابد فكر كردي همه مثل رامينن و خيال برت داشته؟! با مكث جواب داد: _ خدا ميدونه،حالا وقت اين حرفا نيست،زود بيا واسه شام منتظرتم و بعد خداحافظي كرديم. نگاهي به ساعت انداختم نزديك ٣بود. پس حالا وقت داشتم كه يه كمي بخوابم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
خوشبختی يعنی ❣ دستات 💕 و خیابونی كه تموم نشه ♥️👫💕❣💕 ‌‎‌‎┄•●❥ @Cafe_Lave
عشق پاڪـ♥️ـم❣ یه دونه♥️دوست دارم♥️چون یدونه ای💕 دوتا♥️دوست دارم♥️چون دومیت وجود نداره💕 صد تا♥️دوست دارم♥️چون تا صد ساله دیگه هم که بگردم💕❣💕 مثل ♥️♥️ را پیدا نمیکنم💞♥️ دوسـ💕ℒℴνℯ💕ـت دارم ‌‎‌‎┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_93 كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حوالي ساعت ٦بود كه از خواب بيدار شدم و يك ساعت بعد شروع كردم به آماده شدن. دكمه هاي مانتوم و بستم و شالم و روي سرم انداختم و بعد از برداشتن كيف و لباسام از اتاق زدم بيرون. سوييچ رو ازروي جاكفشي برداشتم و بعد از خداحافظي با مامان و بابا راهي خونه ي آوا شدم و از جايي كه خونه هامون خيلي بهم نزديك نبود ٣٠دقيقه اي طول كشيد تا بالاخره رسيدم! ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و رفتم طبقه ي سوم،درست طبقه اي كه واحدِ آوا اينا اونجا بود. وارد خونه كه شدم بوي هيچ غذايي به دماغم نخورد و با ديدن بهم ريختگي خونه فاتحه ي خودم و خوندم و فهميدم كه شام و موندن بهونست و آوا خانم كوزت دعوت كرده! همينطور داشتم با خودم فكر ميكردم و موهاي مهيار و نوازش ميكردم كه آوا از تو آشپزخونه اومد بيرون و با ديدن چهره ي گرفتم گفت: _ خوبي يلدا؟! چشمم و تو خونه چرخوندم و گفتم: _ تنهايي و اينا بهونه بود نه؟ كه خنديد و چپ چپ نگاهم كرد: _ بهونه كه نه ولي خب يه كمكي كني جايِ دوري نميره كه،بالاخره من با اين بچه ي تو شكمم نميتونم زياد خم و راست شم كه زل زدم تو چشماش و گفتم: _ تو هنوز ٥ماهتم نشده اونوقت نميتوني خم و راست شي؟!اصلا شكمت اومده بيرون؟! كه صداي خنده هاي مهيار هر جفتمون و به خنده انداخت و با لحن بامزه ي خودش گفت: _ مامانم ميخواد شكم گنده شه خاله يلدا؟! آوا پوفي كشيد: _ بفرما تحويل بگير،صدبار گفتم هر حرفي و جلو بچه نبايد زد...اينم نتيجش زير چشمي نگاهش كردم و بعد همراه مهيار رفتم روي مبل نشستم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_ موهاتو خودت نباف 🙂 _ چرا ؟؟🙃 _ دوست ندارم دستات به❣ كاراى مردونه عادت كنه ...!!💞❣💞 ‌‎‌‎ ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎┄•●❥ @Cafe_Lave