تـو همـونی ڪہ❣
واگیـر داره ❣
حـسِ قشنـگ چشمـات!😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_91 _ امري هست؟! ابرويي بالا انداخت و جلوتر اومد كه يه قدم به عقب ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_92
با رسيدن به خونه،از عماد خداحافظي كردم و وارد خونه شدم...
خدا ميدونست چقدر بخاطر ديشب و امروز بايد جواب پس بدم!
نفس عميقي كشيدم و درِ ورودي به خونه رو باز كردم و با ديدن بابا كه بي توجه به روزنامه ي تو دستش،از بالاي عينكش داشت بهم نگاه ميكرد با لبخند گفتم:
_ سلام بابا جون
كه روزنامش و جلوي صورتش گرفت و جواب داد:
_ سلام مارمولكِ بابا!
از تعجب چشمام گرد شد كه مامان با خنده اومد توي سالن:
_ سلام عزيزم،دلخور نشو باباته ديگه!
و خنده هاش شدت گرفت كه شونه اي بالا انداختم:
_ دختر به اين خوشگلي،كجاش شبيه مارمولكه؟!
بابا روزنامه رو كنار گذاشت و جواب داد:
_ حرص نخور بيا اينجا بشين كارت دارم باباجون
آروم خنديدم و رفتم روي مبل،كنار بابا نشستم كه گفت:
_ خب چه خبر،ديشب رفتيد دنبال ارغوان خانم؟
با اينكه من و عماد نرفته بوديم اما روم نشد حقيقت و بگم و سري به نشونه ي آره تكون دادم كه مامان گفت:
_ پس ديشب حسابي خوش گذشته!
با يادآوري بلاهايي كه عماد سرم آورده بود مخم سوت كشيد و تو دلم به اين حرف مامان خنديدم و بعد جواب دادم:
_ آره خيلي،جاتون خالي بود
و بعد بلند شدم:
_ ديشب تا صبح با ارغوان حرف زديم اصلا نخوابيدم من برم يه كم بخوابم
و بعد راه افتادم سمت اتاق و بعد از درآوردن لباسام خودم و انداختم روي تخت
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂❤️ ❤️🍂
❤️جُرمم این دان که زِ جان
😍دوست تَرت می دارم....
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#عشق زیبا می شود💕
وقتـی آیـه آیـه ❣
از میان لبــهای تــو💕
تلاوت شـود.💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_92 با رسيدن به خونه،از عماد خداحافظي كردم و وارد خونه شدم... خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_93
كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر از جا پريدم و بعد از نثار چندتا فحش به مخاطب پشت تلفن،گوشي رو توي دستم گرفتم و با ديدن اسمِ آوا جواب دادم:
_ سلام مزاحم هميشگي
صداي خنده هاش توي گوشي پيچيد:
_ سلام بي ادب!خوبي؟!
احوالپرسي گرمي كرديم كه آوا گفت:
_ پاشو وسايلات و جمع كن امشب بيا پيش من و مهيار
روي تخت دراز كشيدم و جواب دادم:
_ واسه چي؟!
_ رامين رفته ماموريت يه دو روزي نيستش منم حوصلم نميگيره باز مهيار و بردارم بيايم اونجا،تو بيا كه كليم باهم حرف داريم!
و خنديد كه با لحن بامزه اي گفتم:
_ رو آب بخندي ما چه حرفي داريم باهم؟!
صداي خنده هاش بالاتر رفت:
_ يعني جون يلدا من تا نفهمم ديشب چه اتفاقايي افتاده يه لحظه آروم نميگيرم!
يه كمي خنديدم و بعد جواب دادم:
_ چيه لابد فكر كردي همه مثل رامينن و خيال برت داشته؟!
با مكث جواب داد:
_ خدا ميدونه،حالا وقت اين حرفا نيست،زود بيا واسه شام منتظرتم
و بعد خداحافظي كرديم.
نگاهي به ساعت انداختم نزديك ٣بود.
پس حالا وقت داشتم كه يه كمي بخوابم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
خوشبختی يعنی ❣
دستات 💕
و خیابونی كه تموم نشه ♥️👫💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عشق پاڪـ♥️ـم❣
یه دونه♥️دوست دارم♥️چون یدونه ای💕
دوتا♥️دوست دارم♥️چون دومیت وجود نداره💕
صد تا♥️دوست دارم♥️چون تا صد ساله دیگه هم که بگردم💕❣💕
مثل ♥️#تو♥️ را پیدا نمیکنم💞♥️
دوسـ💕ℒℴνℯ💕ـت دارم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_93 كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_94
حوالي ساعت ٦بود كه از خواب بيدار شدم و يك ساعت بعد شروع كردم به آماده شدن.
دكمه هاي مانتوم و بستم و شالم و روي سرم انداختم و بعد از برداشتن كيف و لباسام از اتاق زدم بيرون.
سوييچ رو ازروي جاكفشي برداشتم و بعد از خداحافظي با مامان و بابا راهي خونه ي آوا شدم و از جايي كه خونه هامون خيلي بهم نزديك نبود ٣٠دقيقه اي طول كشيد تا بالاخره رسيدم!
ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و رفتم طبقه ي سوم،درست طبقه اي كه واحدِ آوا اينا اونجا بود.
وارد خونه كه شدم بوي هيچ غذايي به دماغم نخورد و با ديدن بهم ريختگي خونه فاتحه ي خودم و خوندم و فهميدم كه شام و موندن بهونست و آوا خانم كوزت دعوت كرده!
همينطور داشتم با خودم فكر ميكردم و موهاي مهيار و نوازش ميكردم كه آوا از تو آشپزخونه اومد بيرون و با ديدن چهره ي گرفتم گفت:
_ خوبي يلدا؟!
چشمم و تو خونه چرخوندم و گفتم:
_ تنهايي و اينا بهونه بود نه؟
كه خنديد و چپ چپ نگاهم كرد:
_ بهونه كه نه ولي خب يه كمكي كني جايِ دوري نميره كه،بالاخره من با اين بچه ي تو شكمم نميتونم زياد خم و راست شم كه
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ تو هنوز ٥ماهتم نشده اونوقت نميتوني خم و راست شي؟!اصلا شكمت اومده بيرون؟!
كه صداي خنده هاي مهيار هر جفتمون و به خنده انداخت و با لحن بامزه ي خودش گفت:
_ مامانم ميخواد شكم گنده شه خاله يلدا؟!
آوا پوفي كشيد:
_ بفرما تحويل بگير،صدبار گفتم هر حرفي و جلو بچه نبايد زد...اينم نتيجش
زير چشمي نگاهش كردم و بعد همراه مهيار رفتم روي مبل نشستم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_ موهاتو خودت نباف 🙂
_ چرا ؟؟🙃
_ دوست ندارم دستات به❣
كاراى مردونه عادت كنه ...!!💞❣💞
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣