eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_92 با رسيدن به خونه،از عماد خداحافظي كردم و وارد خونه شدم... خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر از جا پريدم و بعد از نثار چندتا فحش به مخاطب پشت تلفن،گوشي رو توي دستم گرفتم و با ديدن اسمِ آوا جواب دادم: _ سلام مزاحم هميشگي صداي خنده هاش توي گوشي پيچيد: _ سلام بي ادب!خوبي؟! احوالپرسي گرمي كرديم كه آوا گفت: _ پاشو وسايلات و جمع كن امشب بيا پيش من و مهيار روي تخت دراز كشيدم و جواب دادم: _ واسه چي؟! _ رامين رفته ماموريت يه دو روزي نيستش منم حوصلم نميگيره باز مهيار و بردارم بيايم اونجا،تو بيا كه كليم باهم حرف داريم! و خنديد كه با لحن بامزه اي گفتم: _ رو آب بخندي ما چه حرفي داريم باهم؟! صداي خنده هاش بالاتر رفت: _ يعني جون يلدا من تا نفهمم ديشب چه اتفاقايي افتاده يه لحظه آروم نميگيرم! يه كمي خنديدم و بعد جواب دادم: _ چيه لابد فكر كردي همه مثل رامينن و خيال برت داشته؟! با مكث جواب داد: _ خدا ميدونه،حالا وقت اين حرفا نيست،زود بيا واسه شام منتظرتم و بعد خداحافظي كرديم. نگاهي به ساعت انداختم نزديك ٣بود. پس حالا وقت داشتم كه يه كمي بخوابم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حالا که همه چی داشت باب میلش پیش میرفت دوباره حالش خوب شد: _شام و بریم رستوران؟ پیشنهادش و رد کردم: _نه، میخوام برم خونه و با پشت دست صورتم و پاک کردم تا اثری از اشک های لعنتیم نمونه و بعد چند تا دستمال کاغذی برداشتم و خون رو پیشونیم و پاک کردم، وجودم پر از درد بود. بی هیچ حرف دیگه ای به پشتی صندلی تکیه دادم، تموم فکرم پی این بود که چطوری از دستش خلاص شم بی اینکه بابا اینا چیزی بفهمن اما ذهنم خسته تر از این حرفها بود! با شنیدن صدای زنگ گوشیم واسه چند لحظه هم که شده از فکر و خیال بیرون اومدم و به تماس سوگند جواب دادم: _سلام با صدای گرفته ای جواب داد: _کجایی نگرانش شدم و سریع پرسیدم: _تو کجایی؟ صداش گرفته تر شد: _گرفتنمون الی، تا اومدیم بریم گرفتنمون همه بچه هاروهم گرفتن، یکی لومون داده به سر درد و کلافگیم اضافه شد، عامل این کار کنارم بود و من نمیتونستم کاری کنم جز بغض و تقویت حسی به اسم کینه! ادامه داد: _میخوان زنگ بزنن خانواده ها، یه کاری کن الی اینا همشون شبیه محسنن پاشید بیاید اینجا من و بیارید بیرون! فقط به گفتن یه کلمه بسنده کردم: _باشه! و گوشی و قطع کردم، صدام درنمیومد، دلم میخواست داد بزنم اما صدایی ازم در نمیومد! به محض قطع شدن تماس محسن پرسید: _کی بود؟ چیشده؟ سخت بغضم و قورت دادم: _سوگند بود برو همونجایی که بردنشون! یه تای ابروش و بالا انداخت: _خانوادش باید برن! دوباره صورتم خیس شد: _برو اونجا، من باید سوگند و بیارم بیرون، باید! رو ازم گرفت و با بیخیالی به مسیر ادامه داد که با مشت محکم کوبیدم رو پاهام: _برو اونجا به زاری افتاده بودم، میدونستم اگه سوگند لو بره بیچاره میشه و این عوضی هم عین خیالش نبود! همچنان گریه و خود زنیم ادامه داشت که یهو عصبی شد و داد زد: _خیلی خب، میرم اما بدون این آخرین باریه که دوستت و میبینی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! سرم و آوردم بالا و بی رمق نفسی کشیدم، دیگه حتی دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم اون داشت سوگند رو هم ازم میگرفت! تو سکوت حاکم بر فضای ماشین دور زد و راهی جایی شدیم که نمیدونستم کجاست... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مشغول حرف زدن با آرش بودم ، حرفهایی در خصوص کار و شراکتی که قرار بود به زودی انجام بدیم وهمچنان خبری از خانم علیزاده نبود! کم کم داشت یک ساعت میگذشت اما هنوز برنگشته بود و من هرچی چشم میچرخوندم لابه لاب این جمعیت پیداش نمیکردم! بچه نبود که بخواد گم بشه یا بلایی سرش بیاد اما نمیدونم چرا نگرانش بودم و این اولین باری نبود که نگران اون دختر میشدم... مثل دفعه قبل این بار هم سر از کارام درنمیاوردم اما تموم حواسم پی پیدا کردنش بود و دیگه حتی متوجه حرفهای آرش هم نبودم که یهو با بلند شدن صدای جیغ زنونه ای سرم و بالا گرفتم، صدای جیغ از طبقه بالا بود که چشمام رو پله ها چرخید و طولی نکشید که صورت آشنایی دیدم، رویا رو دیدم! رویایی که بدو بدو داشت از پله ها پایین میومد و همینکه من و دید با صدای بلندی گفت: _اون دختره، منشیت... نفهمیدم چطور از جام بلند شدم، سر و صداهای مهمونها کمتر شد، گام های بلندم و به سمت رویا برداشتم و همزمان با اینکه روبه روش ایستادم گفتم: _منشیم چی؟ اون دختره چی؟ نفس نفس میزد اما بالاخره گفت: _حالش خوب نیست، الانم تو تراسه، میترسم براش اتفاقی بیفته! دیگه نموندم تا چیز بیشتری بگه و بین نگاه هاج و واج مونده بقیه از پله ها بالا رفتم، تا رسیدن به تراس دویدم،