°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_112 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_113
_پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه!
و بعد پياده شدم و ماشين و دور زدم و منتظر شدم عماد روي صندليا جا به جا بشه.
چند ثانيه اي طول كشيد تا اينكه بالاخره خودم نشستم پشت فرمون
سرش رو به صندلي تكيه داد و با صداي ضعيفي لب زد:
_ من و ببر خونه،نيازي به درمانگاه نيست
سرعت ماشين و كم كردم و با يادآوري فاصله ي زيادِ خونه ي پدر عماد و فاصله ي نزديك خونه ي آوا جواب دادم:
_ ميبرمت خونه آوا تا يه كمي بهتر بشي
و عماد كه نايي واسه حرف زدن نداشت فقط سكوت كرد و حرفي نزد...
وقتي رسيديم از ماشين پياده شدم و با بدبختي عماد و تا دمِ در آوردم
و از اونجايي كه كليد داشتم نيازي به بيدار كردن آوا نبود!
حال عماد اصلا خوب نبود و گيج ميزد به آرومي وارد خونه شديم و عماد و روي مبل نشوندم و رفتم تا براش آب بيارم...
يه ليوان آب دادم دستش و نگاهي به پيشونيش انداختم،
اندازه يه گردو قلمبه زده بود بيرون و قشنگ دكوراسيون عماد و بهم زده بود...!
خيلي تلاش كردم جلوي خودم و بگيرم و نخندم اما خب انگار شدني نبود كه عماد و با اين همه صدمه كه به قيافه ي جذابش وارد شده بود،ديد و نخنديد!
ريز ريز خنديدم كه لااقل آوا بيدار نشه و بعد كنار عماد نشستم ولي انگار داشت بيهوش ميشد و زيادي بيحال بود كه خنده از رو لبام رفت و يه كمي تكونش دادم:
_عماد؟عماد؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دستِ ما معموليا برا رسيدن به آرزوهامون كوتاه نيس، كلا قطع شده.
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
[دلتنگی ینی تو صفحه چتش منتظرش باشی ولی پی امی نیاد ♡]🥀🍁
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
" ᴏɴᴇ ᴅᴀʏ
ʏᴏᴜ ᴡɪʟʟ
ᴍɪss ᴍᴇ "
يه روزی دلت برام تنگ ميشه..
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بِگو به تمامِ مردمِ شهر
كه همه باهم دست به كار شوند...
" اسپند دود كنند "
" وَ إِن يَكاد بخوانند "
تا چشمانِ بد و شور به دور بماند
از عاشقانه هايِ من و #تُ ...
#ندانم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_113 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_114
با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم:
_تو مطمئني خوبي؟!
به سختي چشماش و باز نگهداشته بود:
_فقط خوابم مياد
و قبل از اينكه چيزي بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روي شونم،
مونده بودم بايد چيكار كنم!
از طرفي نگران حالش بودم و از طرف ديگه اگه آوا ميومد و ميديد عماد سر به شونه ي من خوابيده چي ميگفت؟!
شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بيخيال ،
كه عماد خودشو جا به جا كرد و سرش و روي پام گذاشت و دراز شد روي مبل!
عين يه مرغ گيج بهش نگاه كردم كه حس كردم نفساش منظم شد و اين يعني خوابيده بود!
با ديدن عماد كه غرق خواب بود دلم لك زد براي يه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روي پشتي مبل گذاشتم و قبل از اينكه بخوام به چيزي حتي فكر كنم خوابم برد...
غرق خواب بودم كه حالا با شنيدن صداهاي اطرافم يه چشمم و باز كردم و با ديدن آوا و عماد كه سر ميز نشسته بودن و صبحونه ميخوردن مثل فنر از جا پريدم...
هنوز متوجه من نشده بودن كه صدام و انداختم تو گلوم:
_اهم..
با شنيدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومي در حالي كه ابروهاش و بالا پايين ميكرد گفت:
_بالاخره بيدار شدي
و لبخند پر معنايي زد كه آب دهنم و به سختي قورت دادم و به عماد نگاه كردم،حالش بهتر بود و ورم روي پيشونيش هم يه كمي خوابيده بود.
برگشتم سمت آوا و گفتم:
_ ديشب تصادف كرديم،نخواستم بيدارت كنم!
ريز ريزك خنديد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#دوست داشتنت
را بغل گرفتم و دویدم!
کاشکی آدمها، با دور شدنشان
دوست داشتنشان را هم میبردند
#سیدمحمد_مرکبیان
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣