eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
366 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_112 _ با بلايي كه سرم آوردي حرف امشبم و كلا فراموش كن،يه حس اشتباه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد پياده شدم و ماشين و دور زدم و منتظر شدم عماد روي صندليا جا به جا بشه. چند ثانيه اي طول كشيد تا اينكه بالاخره خودم نشستم پشت فرمون سرش رو به صندلي تكيه داد و با صداي ضعيفي لب زد: _ من و ببر خونه،نيازي به درمانگاه نيست سرعت ماشين و كم كردم و با يادآوري فاصله ي زيادِ خونه ي پدر عماد و فاصله ي نزديك خونه ي آوا جواب دادم: _ ميبرمت خونه آوا تا يه كمي بهتر بشي و عماد كه نايي واسه حرف زدن نداشت فقط سكوت كرد و حرفي نزد... وقتي رسيديم از ماشين پياده شدم و با بدبختي عماد و تا دمِ در آوردم و از اونجايي كه كليد داشتم نيازي به بيدار كردن آوا نبود! حال عماد اصلا خوب نبود و گيج ميزد به آرومي وارد خونه شديم و عماد و روي مبل نشوندم و رفتم تا براش آب بيارم... يه ليوان آب دادم دستش و نگاهي به پيشونيش انداختم، اندازه يه گردو قلمبه زده بود بيرون و قشنگ دكوراسيون عماد و بهم زده بود...! خيلي تلاش كردم جلوي خودم و بگيرم و نخندم اما خب انگار شدني نبود كه عماد و با اين همه صدمه كه به قيافه ي جذابش وارد شده بود،ديد و نخنديد! ريز ريز خنديدم كه لااقل آوا بيدار نشه و بعد كنار عماد نشستم ولي انگار داشت بيهوش ميشد و زيادي بيحال بود كه خنده از رو لبام رفت و يه كمي تكونش دادم: _عماد؟عماد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم: _چرا پیاده شدی؟ نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم: _خواستم یه کم لباسام خشک بشه غذاهارو داد دستم: _تا بعد ناهار خشک میشه! چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون: _نخوری تا برسیم با تردید نگاهش کردم: _کجا میریم؟ ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد: _گفتم که خونه اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم. تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم! ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت: _پیاده شو بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم: _تو در و باز کن من غذاهارو میارم در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم! هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه! حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر! جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم: _بقیه کجان؟ با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد: _بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت: _کفشات یادت نره! با تعجب نگاهش کردم: _میدونم! و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد: _صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا... حرفش و قطع کردم: _منتظر میمونم غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم: _تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه! سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد. مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش، شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه... نمیخواستم از آینده ناامید باشم! میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم: _من اومدم! یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم! انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم: _خوبی تو؟ و دستم و کنار زد: _بزار ببینم... دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن! یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره! همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم: _حواست کجاست؟ میگم خوبی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _خوبم نفسش و فوت کرد تو صورتم: _تو چرا انقدر سربه هوایی؟ فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم: _چی؟ خندید: _فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان! تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم: _نه خوبم... چشمی تو کاسه چرخوند: _امیدوارم! و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد: _بفرمایید ناهار 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 کارهاش برام هضم نشدنی بود که واسه چند ثانیه حتی پلک زدن یادم رفت و بعد دست از پا دراز تر پشت میزم نشستم، رفتارش انقدر روم اثر گذاشته بود که دیگه نرفتم سراغ نظرات راجع به محصول جدید و بند و بساط کار و جمع کردم. پا روی پا انداختم و حرفهای علیزاده رو تو ذهنم مرور کردم، یعنی دلخوریش از بابت اون اتفاق انقدر زیاد بود که فکر میکرد چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی نیست این اتفاق براش افتاده؟ نفس عمیقی کشیدم. فکرهام بی سر و ته بود. افکارم به نتیجه نمیرسید و این وسط مخم داشت سوت میکشید و نمیدونستم باید چیکار کنم، حتی نمیدونستم چرا حرف های یه منشی انقدر برام مهم شده! تا رسیدن تایم ناهار تو همین حال موندم و حالا با باز شدن در توسط علیزاده نگاهم به اون سمت کشیده شد. هنوز اخم هاش توهم بود بااین وجود جلو اومد: _واسه ناهار چی میل دارید؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم که برام بی اهمیت باشه و پی رفتار امروزش و نگیرم اما نشد که یهو زد به سرم و گفتم: _اینجا ناهار نمیخورم، باهم میریم رستوران نزدیک شرکت! متعجب گفت: _ولی هیچ قرار کاری ای برای ناهار ندارید از پشت میز بلند شدم، کتم و از جا لباسی برداشتم و جواب دادم: _میدونم، میخوام باهم ناهار بخوریم، من و تو! ابروهاش بالا پرید، تا چند ثانیه فقط نگاهم کرد و به رسم عادت همیشگیش که عجولانه قضاوت میکرد پرسید: _ناهار آخره؟