°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_9 بوي عطرش همچنان توي دماغم بود و فقط داشتم بو م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_10
فرزين پخش شده بود روي زمين و حالا به غير از اميرعلي كه رفيقِ صميمي آقا بود،همه داشتن از خنده ميمردن.
دست به سينه بالا سرش ايستادم:
_ حالا تو بگو،ضايع شدن جلو اين همه آدم چه طعمي داره،هوم؟!
چشم هاش رو ريز كرد و با حرص بهم زل زد،كه لبخند حرص دراري زدم و گفتم:
_ روز بخير!
پونه كه دستم رو فشار داد،چشم از فرزين گرفتم و هم قدم با پونه راهي بيرون شدم.
هنوز با يادآوري صحنه اي كه فرزين جلوي همه ضايع شده بود ته دلم ميخنديدم و شرايط پونه هم بهتر از من نبود...
آروم ميخنديد و بين خنده هاش تكرار ميكرد
'لعنت بهت يلدا'
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_10
آسه آسه قدم برمیداشت سمت ماشین که دستم و گذاشتم رو بوق و سرم و از پنجره بردم بیرون:
_ماشین عروس منتظرت نیستا!
نگاهی به اطراف انداخت و به نشونه خاک برسرت دستش و بالا آورد:
_دستت و از رو بوق بردار کل کوچه با خبر شدن داریم میریم بیرون!
صدام و انداختم تو سرم و جای خالس بوق و پر کردم:
_آهای مردم من و سوگند داریم میریم اندرزگو، داریم میریم...
خودش و رسوند به ماشین و محکم جلو دهنم و گرفت، انقدر محکم که داشتم خفه میشدم و غر زد:
_دیوونه شدی باز؟ بابام خونست احمق!
تند تند سرم و به نشونه 'باشه غلط کردم' تکون دادم تا ولم کنه و بالاخره از شرش خلاص شدم و افتادم به نفس نفس که چپ چپ نگاهم کرد و راه افتاد تا سوار ماشین بشه که صداش زدم:
_سوگند...
با تعجب چرخید سمتم،
لبخند مسخره ای بهش زدم و ادامه دادم:
_به سه تا نقطم که همسایه ها و بابات فهمیدن!
و قبل از اینکه بخواد عکس العمل وحشیانه ای نشون بده چپیدم تو ماشین که سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و سوار شد و به جای تلافی با من،
با ماشین تلافی کرد و طوری در و کوبید که انگار ارث باباش و از ماشین طلب داره!
با اخم ساختگی زل زدم بهش و گفتم:
_هوی چته؟
با حرص در ماشین و باز کرد و محکم تر از قبل کوبید و صاف صاف زل زد تو چشمام:
_مثل خودت هارم، هار!
چشمام گرد شده بود اما سوگند با جدیت ادامه داد:
_مشکلی داری؟ به سه نقطم!
و زد زیر خنده که از خنده وا رفتم و با دست زدم پس کلش:
_احمق من به در و دیوار کوچتون ضرر نزدم که داری عروسکم و خراب میکنی!
چشمی تو ماشین چرخوند و با حالت با مزه ای گفت:
_عروسکت دیگه پیر و چلوسیده شده!
و به صندلی که با یه کم فشار آروم تا ته میخوابید تکیه داد و با خم شدن صندلی عملا اوضاع ماشین و بهم فهموند و ادامه داد:
_فرغونیه برای خودش!
قبل از تحقیرای بیشتر خانمی که خودش بعد از سه چرخه بچگیاش وسیله نقلیه دیگه ای نداشته بود ماشین و روشن کردم و راه افتادیم،
سوگند همینطور که دراز کشیده بود تو ماشین دستش و دراز کرد سمت ضبط و صداش و باز کرد:
_رسیدیم اندرزگو بیدارم کن
نوچ نوچی کردم:
_اندرزگو خبری نیست!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_10
با ترس ولرز نشستم توماشینش،
اینکه راننده داشت یه کمی از ترسم و کم کرده بود چون دلم نمیخواست با همچین آدمی تنها باشم که بالاخره نطق کرد:
_شنیدم خانم رضایی مریض شده وتو به جاش اومدی
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_پس فعلا نمیتونه بیاد واسه تسویه بخاطر همین من یه چک بهت میدم که فردا میتونی نقدش کنی!
توسکوت نگاهش کردم واون چک ونوشت و چه دستخطی هم داشت،
حالا که آروم گرفته بود دلم میخواست بگم که مامان و اخراج نکنه که کاش مامان بتونه دوباره برگرده سرکار که ما برای گذروندن زندگیمون به این شغل نیاز داریم اما فقط نگاهش کردم شاید چون میدونستم جوابش منفیه شاید چون دیده بودم بخاطر یه کم بازیگوشی چه رفتاری باهام کرده بود وبخاطر یه کت چجوری دنبالم دویده بود!
برگه چک و برید وبه سمتم گرفت:
_حقوق ماه قبل واین ماه و روهم نوشتم
چک و از دستش گرفتم ونگاهی بهش انداختم،
بیشتر از اونی بود که مامان از این هتل طلب داشت که گفتم:
_ولی این بیشتر از حقوق مامانمه و این ماهم که کامل نیومده سرکار و این چند روز و هم من به جاش اومدم
تایید کرد:
_در جریان بیماریش هستم و درستش اینه که یه کم بیشتر به فکر کارمندم باشم
و ابرویی بالا انداخت:
_کارمند سابقم!
کمرم انقدر درد میکرد که ترجیح بدم همه چیز و به مامان بسپارم و حتی اگه میخواست اضافی این پول وبه هتل برگردونه هم تصمیم با خودش بود که با صدای آرومی گفتم:
_ممنونم
این بار اون بود که سر تکون میداد:
_میتونید برید
بی هیچ حرفی از ماشینش پیاده شدم و همزمان با حرکت ماشین لوکسش از کنارم،
تو خودم جمع شدم،