eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
364 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_269 چند روزي گذشت... چند روزي كه دلم همش تنگ بود! تنگِ عماد! و از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _من كه ميدونم تو از خداته بري! نميدونم چرا اما يه دفعه نگاهم رنگ غم گرفت و از تو آينه زل زدم بهش: _اون واسه قبلا بود مامان،اما من حالا ديگه دلم نميخواد كه برم! و چشم ازش گرفتم كه صداش به گوشم رسيد: _ميدونم كه تو دلت با اون پسرِ عمادِ ولي خب يلدا اين تصميم پدرته و تو قبولش كردي،حالا ميخواي بزني زيرش؟؟ سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم و با بغض گفتم: _نه! و بي حوصله تر از هروقتي موهام و بالاي سرم جمع كردم كه دستش روي شونم نشست و تو گوشم گفت: _مردي كه دوسِت داشته باشه تا ته دنيا دنبالت مياد و همه تلاشش و ميكنه واسه به دست آوردنت! برگشتم سمتش و گيج و مبهم بهش نگاه كردم كه چشمكي زد: _پس بي هيچ دلواپسي اي برو! و قبل از اينكه به من مهلت حرف زدن بده راه افتاد سمت در و همينطور كه داشت ميرفت گفت: _تا ١٠ ميشمرم حاضر شدي و سر ميزِ صبحونه اي ها! با كسلي لبخندي زدم و با ذهن و فكري پريشون كم كم آماده شدم... اما دريغ از يك ثانيه خروجِ عماد از فكرم! عمادي كه دلم ميخواست دوباره امروز در قالب استاد خاص خودم ببينمش و هزار بار توي دلم قربون صدقش برم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_269 _پس تو خواب حرف ميزدي؟ زير لب 'اوهوم'ي گفت: _اره از بچگي! صداي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و بعد هم با يه نگاه زير چشمي ازم دور شد! راه افتادم پشت سرش: _آخه نميشه! بدون اينكه برگرده گفت: _چرا نشه؟استاد به اين خوبي 'هوم'ِ زير لبي گفتم و ادامه دادم: _از اون نظر كه خيالم راحته از اين نظر منظورمه! وايساد اما برنگشت سمتم: _كدوم نظر منظورته؟ از كنارش رد شدم: _تو!اينكه فكر ميكنن يه چيزي بين من و توعه ميتونه درد سر ساز بشه! با شنيدن اين حرف بدو بدو اومد و روبه روم وايساد! يه جوري داشت نگاهم ميكرد كه فكر ميكردم چه كار بدي كردم و خبر ندارم! سري تكون دادم: _چيه؟چته؟ پشت سر هم دوبار پلك زد: _چيزي بين من و تو نيست؟ شونه اي بالا انداختم: _نه،مگه هست؟ نفسش و عميق فوت كرد تو صورتم: _نه فقط الان اتفاقي همديگه رو تو بابل ديديم! و لبخند همراه با حرصي زد كه چشمكي زدم: _به تو ميگن دختر خوب،خب خوشحال شدم از ديدنت...فعلا! و اين بار كه راه افتادم تا برم با كشيده شدن دستم متوقف شدم: _عماد! نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم: _بله معين؟ مثل بچه ها پاش و كوبيد زمين و ناله كنان گفت: _بسه!گاريچي منم!بسه تلافي! قهقهه زدم: _با من در نيفت كه پس ميفتي! چشماش و بست و محكم فشار داد: _حالا كه پايِ دريا رفتن درميونه باشه!فقط بريم دريا... دستم و از تو دستش كشيدم و به ماشين كه حالا دو قدم باهامون فاصله داشت اشاره كردم: _بدو سوار شو كه بريم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 دستی توی ریش هام کشیدم: _خوبه زندم و برخوردتون با الی اینه، اگه مرده بودم حتما اون رو هم زنده به گور میکردید گفتم و پوزخندی زدم که مجتبی سری به نشونه تاسف واسم تکون داد: _نمیدونم چی بگم فقط احتمالا این حرفهات اثر همون ضربه ایه که خورده به سرت وگرنه هیچ آدم عاقلی خانواده ای که 30 سال ترو خشکش کردن و به دختری که یه بار ولش کرده و این همه هم حاشیه داره نمیفروشه با اتمام حرفش برگشت سمت بقیه و همزمان با بغل کردن ستایش گفت: _پاشید بریم بالا اینجا بودن ما بی فایدست و مطابق حرفش قبل از هرکسی زهرا بلند شد: _اومده بودیم دور هم بگیم و بخندیم،قرار بود شب هم یه جشن کوچولو بگیریم بخاطر روبه راه شدنت ولی همه چی و خراب کردی آقا محسن و روبه امیر ادامه داد: _ما دیگه میریم خونه و به مجتبی گفت: _داداش شماهم برو دنبال بابا حالش خیلی خوب نبود دراز کشیدم و ساعدم و روی چشم هام گذاشتم و با گذشت چند دقیقه سکوت حاکم بر فضای خونه بهم فهموند که رفتن، همه رفته بودن و من تنها بودم که نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به یه نقطه نامعلوم، از آخر این ماجراها میترسیدم، از اینکه نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته میترسیدم... صدای پیامک گوشیم و که شنیدم،دستم و دراز کردم و از رو میز عسلی برداشتمش دیدن اسم الی رو صفحه گوشی باعث شد تا موقتا حالم بهتر شه و پیامش و خوندم: "بهتری؟" لبخند همچنان روی لبم باقی بود که جواب دادم: "خوبم...نگران من نباش" پیام و براش فرستادم و واسه لحظه ای چشم هام و بستم، اوضاع حسابی بهم ریخته بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 طره موهام که روی صورتم افتاده بود و کنار زد و انگار هنوز حرف برای گفتن داشت: _پس خوب بخواب، همیشه هم پتو بکش رو خودت که مریض نشی، که از من دور نشی! قلبم داشت از جا کنده میشد، نمیتونستم، نمیتونستم چشم هام و بیشتر از این بسته نگه دارم و نمیدونستم توان دیدن شریف و دارم؟ نه شریفی که میشناختم، شریفی که حالا داشت این حرفهارو میزد و من و هر آدم دیگه ای که جای من بود خیلی راحت میتونست بفهمه اینها حرفهای معمولی نیستن، حرفهایی نیستن که یه مرد به رفیق و همکارش بگه! به خودم جرعت دادم، چشم باز کردم و با دیدن شریف که روبه من دراز کشیده بود، آرنجش و روی بالشت گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود بالاخره نفسی کشیدم، یه نفس عمیق که اصلا باعث جا خوردن شریف نشد، شریفی که خیره بهم سنگین پلک میزد : _بیدار شدی؟ هنوز که صبح نشده! و عین دیوونه ها به پنجره اون سمت تخت نگاه کرد: _هنوز شبه، هنوز همه جا تاریکه! دوباره نفسی کشیدم، میخواستم باهاش حرف بزنم اما انگار زبونم بند اومده بود که تا چند بار تلاشم بی ثمر بود و حالا بالاخره تونستم بریده بریده بگم: _شما... شما خوب... خوبید؟ خنده ای کرد: _خوبم! و این درحالی بود که دیگه حتی نای نگهداشتن سرش روی دستش و نداشت که یهو سرش روی بالشت افتاد و ادامه داد: _تو چطوری؟ حالش اصلا روبه راه نبود که متوجه منظورم نشد و حالا داشت حال و احوال میکرد که نشستم تو جام و نگاهی به صورتش انداختم، هنوز هم سنگین پلک میزد و هرچند ثانیه یه بار به من لبخند تحویل میداد: _نگفتی، خوبی؟ باورم نمیشد این آدم همون شریفی بود که میشناختم و حالا منتظر جواب احوالپرسیش زل زده بود به من، منی که با حرفهاش گیج شده بودم و حال میزونی هم نداشتم، بااین وجود سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره یزدانی هم خوبه! بلند خندید: _یزدانی کیه؟ من دارم حال تورو میپرسم، خوبی جانا؟ لبام و به دندون گرفتم،