°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_269 چند روزي گذشت... چند روزي كه دلم همش تنگ بود! تنگِ عماد! و از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_270
_من كه ميدونم تو از خداته بري!
نميدونم چرا اما يه دفعه نگاهم رنگ غم گرفت و از تو آينه زل زدم بهش:
_اون واسه قبلا بود مامان،اما من حالا ديگه دلم نميخواد كه برم!
و چشم ازش گرفتم كه صداش به گوشم رسيد:
_ميدونم كه تو دلت با اون پسرِ عمادِ ولي خب يلدا اين تصميم پدرته و تو قبولش كردي،حالا ميخواي بزني زيرش؟؟
سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم و با بغض گفتم:
_نه!
و بي حوصله تر از هروقتي موهام و بالاي سرم جمع كردم كه دستش روي شونم نشست و تو گوشم گفت:
_مردي كه دوسِت داشته باشه تا ته دنيا دنبالت مياد و همه تلاشش و ميكنه واسه به دست آوردنت!
برگشتم سمتش و گيج و مبهم بهش نگاه كردم كه چشمكي زد:
_پس بي هيچ دلواپسي اي برو!
و قبل از اينكه به من مهلت حرف زدن بده راه افتاد سمت در و همينطور كه داشت ميرفت گفت:
_تا ١٠ ميشمرم حاضر شدي و سر ميزِ صبحونه اي ها!
با كسلي لبخندي زدم و با ذهن و فكري پريشون كم كم آماده شدم...
اما دريغ از يك ثانيه خروجِ عماد از فكرم!
عمادي كه دلم ميخواست دوباره امروز در قالب استاد خاص خودم ببينمش و هزار بار توي دلم قربون صدقش برم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_269 _پس تو خواب حرف ميزدي؟ زير لب 'اوهوم'ي گفت: _اره از بچگي! صداي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_270
و بعد هم با يه نگاه زير چشمي ازم دور شد!
راه افتادم پشت سرش:
_آخه نميشه!
بدون اينكه برگرده گفت:
_چرا نشه؟استاد به اين خوبي
'هوم'ِ زير لبي گفتم و ادامه دادم:
_از اون نظر كه خيالم راحته از اين نظر منظورمه!
وايساد اما برنگشت سمتم:
_كدوم نظر منظورته؟
از كنارش رد شدم:
_تو!اينكه فكر ميكنن يه چيزي بين من و توعه ميتونه درد سر ساز بشه!
با شنيدن اين حرف بدو بدو اومد و روبه روم وايساد!
يه جوري داشت نگاهم ميكرد كه فكر ميكردم چه كار بدي كردم و خبر ندارم!
سري تكون دادم:
_چيه؟چته؟
پشت سر هم دوبار پلك زد:
_چيزي بين من و تو نيست؟
شونه اي بالا انداختم:
_نه،مگه هست؟
نفسش و عميق فوت كرد تو صورتم:
_نه فقط الان اتفاقي همديگه رو تو بابل ديديم!
و لبخند همراه با حرصي زد كه چشمكي زدم:
_به تو ميگن دختر خوب،خب خوشحال شدم از ديدنت...فعلا!
و اين بار كه راه افتادم تا برم با كشيده شدن دستم متوقف شدم:
_عماد!
نيمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم:
_بله معين؟
مثل بچه ها پاش و كوبيد زمين و ناله كنان گفت:
_بسه!گاريچي منم!بسه تلافي!
قهقهه زدم:
_با من در نيفت كه پس ميفتي!
چشماش و بست و محكم فشار داد:
_حالا كه پايِ دريا رفتن درميونه باشه!فقط بريم دريا...
دستم و از تو دستش كشيدم و به ماشين كه حالا دو قدم باهامون فاصله داشت اشاره كردم:
_بدو سوار شو كه بريم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_270
دستی توی ریش هام کشیدم:
_خوبه زندم و برخوردتون با الی اینه،
اگه مرده بودم حتما اون رو هم زنده به گور میکردید
گفتم و پوزخندی زدم که مجتبی سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_نمیدونم چی بگم فقط احتمالا این حرفهات اثر همون ضربه ایه که خورده به سرت وگرنه هیچ آدم عاقلی خانواده ای که 30 سال ترو خشکش کردن و به دختری که یه بار ولش کرده و این همه هم حاشیه داره نمیفروشه
با اتمام حرفش برگشت سمت بقیه و همزمان با بغل کردن ستایش گفت:
_پاشید بریم بالا اینجا بودن ما بی فایدست
و مطابق حرفش قبل از هرکسی زهرا بلند شد:
_اومده بودیم دور هم بگیم و بخندیم،قرار بود شب هم یه جشن کوچولو بگیریم بخاطر روبه راه شدنت ولی همه چی و خراب کردی آقا محسن
و روبه امیر ادامه داد:
_ما دیگه میریم خونه
و به مجتبی گفت:
_داداش شماهم برو دنبال بابا حالش خیلی خوب نبود
دراز کشیدم و ساعدم و روی چشم هام گذاشتم و با گذشت چند دقیقه سکوت حاکم بر فضای خونه بهم فهموند که رفتن،
همه رفته بودن و من تنها بودم که نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به یه نقطه نامعلوم،
از آخر این ماجراها میترسیدم،
از اینکه نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته میترسیدم...
صدای پیامک گوشیم و که شنیدم،دستم و دراز کردم و از رو میز عسلی برداشتمش دیدن اسم الی رو صفحه گوشی باعث شد تا موقتا حالم بهتر شه و پیامش و خوندم:
"بهتری؟"
لبخند همچنان روی لبم باقی بود که جواب دادم:
"خوبم...نگران من نباش"
پیام و براش فرستادم و واسه لحظه ای چشم هام و بستم،
اوضاع حسابی بهم ریخته بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_270
طره موهام که روی صورتم افتاده بود و کنار زد و انگار هنوز حرف برای گفتن داشت:
_پس خوب بخواب،
همیشه هم پتو بکش رو خودت که مریض نشی،
که از من دور نشی!
قلبم داشت از جا کنده میشد،
نمیتونستم،
نمیتونستم چشم هام و بیشتر از این بسته نگه دارم و نمیدونستم توان دیدن شریف و دارم؟
نه شریفی که میشناختم،
شریفی که حالا داشت این حرفهارو میزد و من و هر آدم دیگه ای که جای من بود خیلی راحت میتونست بفهمه اینها حرفهای معمولی نیستن،
حرفهایی نیستن که یه مرد به رفیق و همکارش بگه!
به خودم جرعت دادم،
چشم باز کردم و با دیدن شریف که روبه من دراز کشیده بود،
آرنجش و روی بالشت گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود بالاخره نفسی کشیدم،
یه نفس عمیق که اصلا باعث جا خوردن شریف نشد،
شریفی که خیره بهم سنگین پلک میزد :
_بیدار شدی؟
هنوز که صبح نشده!
و عین دیوونه ها به پنجره اون سمت تخت نگاه کرد:
_هنوز شبه،
هنوز همه جا تاریکه!
دوباره نفسی کشیدم،
میخواستم باهاش حرف بزنم اما انگار زبونم بند اومده بود که تا چند بار تلاشم بی ثمر بود و حالا بالاخره تونستم بریده بریده بگم:
_شما...
شما خوب...
خوبید؟
خنده ای کرد:
_خوبم!
و این درحالی بود که دیگه حتی نای نگهداشتن سرش روی دستش و نداشت که یهو سرش روی بالشت افتاد و ادامه داد:
_تو چطوری؟
حالش اصلا روبه راه نبود که متوجه منظورم نشد و حالا داشت حال و احوال میکرد که نشستم تو جام و نگاهی به صورتش انداختم،
هنوز هم سنگین پلک میزد و هرچند ثانیه یه بار به من لبخند تحویل میداد:
_نگفتی،
خوبی؟
باورم نمیشد این آدم همون شریفی بود که میشناختم و حالا منتظر جواب احوالپرسیش زل زده بود به من،
منی که با حرفهاش گیج شده بودم و حال میزونی هم نداشتم،
بااین وجود سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره یزدانی هم خوبه!
بلند خندید:
_یزدانی کیه؟
من دارم حال تورو میپرسم،
خوبی جانا؟
لبام و به دندون گرفتم،