°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_29 با تموم نفرتي كه همين امروز نسبت بهش تو دلم اي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_30
وارد اتاق كه شد با يه لبخند مرموز نگاهش كردم كه نشست و ظرف شكر رو روي ميز گذاشت..
ازش چشم گرفتم و مشغول ريختن شكر توي قهوم شدم اما جاويد مشكوكانه نگاهم ميكرد و دست به سمت فنجونش نميبرد كه يه قلپ خوردم و گفتم:
_ شما نميخوريد؟
يه نگاه به قهوه كرد و يه نگاه به من:
_ يه دفعه مهربون شدي؟!
دوباره لبخند زدم:
_ قهوه بهم آرامش ميده،شماهم بخوريد كه آروم شيد
دست به سينه به صندلي تكيه داد:
_ ديگه سرد شد،زنگ ميزنم دوباره برام ميارن
و با يه نيش خند از روي صندلي بلند شد...
اين بار ديگه نميخواستم اون برنده باشه،
بايد حالش رو ميگرفتم!
هرطور كه شده
پس همزمان بلند شدم و فنجونش رو برداشتم و به سمتش رفتم:
_ نيازي نيست،قهوتون هنوز داغه داغه و بعد قهوه رو به سمتش گرفتم كه با تعجب گفت:
_ قهوه سرد دوست ندارم
و دستم رو پس زد اما من از رو نميرفتم و دوباره فنجون رو به سمتش گرفتم:
_ تعارف نكنيد استاد
نفس عميقي كشيد و با يه نگاه جدي دوباره دستم رو پس زد و ماجرا دوباره تكرار شد!
من هي فنجون رو به سمتش ميگرفتم و اون دستم رو پس ميزد انقدر اين حركت تكرار شد كه همزمان با اينكه من فنجون رو به سمتش بردم اون هم محكم دستم رو پس زد كه من هول شدم فنجون رو به سمت بالا پرت كردم و در كمال ناباوري قهوه ي توي فنجون رو پيرهنِ سفيدِ استاد جاويد خالي شد...
حالا ديگه صداي خورد شدن فنجون روي زمين هم برام مهم نبود و فقط واسه چند لحظه چشم هام رو روي هم فشار دادم و بعد چشم هام رو باز كردم...
از ديدنش درحالي كه يك طرف پيرهنش قهوه اي و طرف ديگه اش سفيد بود و ازش قهوه چكه ميكرد روي زمين بدجوري خندم گرفته بود!
انقدر كه درد خوردم رو فراموش كردم و زدم زير خنده و همين براي شنيدن صداي پر خشم جاويد كافي بود:
_ تو...تو چيكار كردي دختره ي...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_30
خواب که نبودم،
فقط خودم و به خواب زده بودم تا بیشتر از این باهم درگیر نشیم و از طرف دیگه حرکاتش و زیر نظر بگیرم تا بعدا واسه سوگند تعریف کنم و دوتایی به ریشش بخندیم!
چنددقیقه ای به سکوت گذشت و فقط داشت رانندگی میکرد که یهو انگار حوصلش سر رفت و صدای ضبط و باز کرد اولش تو دلم گفتم
'همچین بچه مثبتم نیستا'
ولی وقتی صدا پخش شد تازه فهمیدم اتفاقا هست خیلی هم هست!
بی مناسبت داشت مداحی گوش میداد و زیر لب هم با خودش تکرار میکرد!
برگهام ریخته بود و فقط در تلاش بودم که نزنم زیر خنده و اوضاع خراب نشه اما انگار خیلی نتونسته بودم طبیعی نقش بازی کنم که بین مداحی گوش دادنش گفت:
_اگه چیز خنده داری هست بگو منم بخندم!
ای تف تو این شانس که لبخند ضایع رو لبم همه چیز و خراب کرده بود!
بی اینکه چشم باز کنم جواب دادم:
_چیزی نیست دارم با آهنگات ارتباط برقرار میکنم... خیلی خوبن!
و یهو زدم زیر خنده که صدای ضبط و خاموش کرد و جواب داد:
_آدمی مثل تو چی میفهمه تک تک کلمه های تو این مداحی ها چقدر پر مفهومه!
صاف نشستم رو صندلی و گفتم:
_باشه برادر، موسی به دین خود عیسی هم به دین خود،اوکی؟
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_من زندگی خودم و دارم توهم زندگی خودتو!
و زیر لب با خودم گفتم
'من اون کارت و ازت بگیرم فقط بعدش دیگه سایمم نمیبینی'
با یه کم مکث جواب داد:
_الحمدلله که زندگیامون شبیه هم نیست!
دستام و بردم بالا و اداش و درآوردم:
_الحمدلله!
و این حرکتم خیلی زد تو ذوقش که با صدای بلند گفت:
_اصلا تو رو چه به کارت بسیج فعال؟ همون بهتر که فردا بری شکایت کنی فوقش چند میلیون تومان میفتم تو خرج و یه کم بدو بدو میکنم بعدش خلاص میشم!
به مرز خطر رسیده بودیم که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_من که حرفی ندارم فقط میگم خدایی نکرده یه کم بد نباشه که تو محل پر شه شما شبونه با دختر بیرون بودی و...
حرفم و برید:
_داری منو تهدید میکنی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دارم آگاهت میکنم!
لحن حرف زدنم یه جوری بود که اگه فحشش میدادم راحت تر باهام کنار میومد اما خب من آدمی نبودم که کم بیارم و زبونم از کار بیفته!
قبل از اینکه جوابی بده یهو ترمز زد و ماشین و نگهداشت و من با نگاه به اطرافم فهمیدم که رسیدیم رستوران،
رستورانی که حالا تعطیل شده بود و ماشینم تو تاریکی مطلق شب تک و تنها یه گوشه پارک شده بود...
همینطور اینطرف و اونطرف و نگاه میکردم و جرئت نمیکردم پیاده بشم که صداش و شنیدم:
_آگاه شدم فردا برو شکاییت و کن، حالا هم ممنون میشم با یه خداحافظی خوشحالم کنی!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
پس هارت و پورتش فقط واسه چند دقیقه و از سر جوگیری بود که اینجوری داشت پیادم میکرد!
با تردید نگاهش کردم که ادامه داد:
_خداحافظ!
زورم گرفت از این بیشعوری بی نهایتش و با حرص از ماشینش پیاده شدم و در و محکم کوبیدم،
اینجا میموندم و خوراک گرگا میشدم بهتر از این بود که منت این مردتیکه رو بکشم!
سری به نشونه تاسف واسم تکون داد که در ماشینش و چنین وحشیانه بستم و بعد گازش و گرفت و رفت!
از ترسم بدو بدو رفتم سمت ماشینم و خواستم سوارش بشم که همزمان با یادآوری اینکه واسه رفتن به بیمارستان روشن نمیشد، چشمم افتاد به لاستیک پنچر شده سمت راننده و با قیافه زارم در حالی که دلم میخواست بشینم و دو دستی بکوبم تو سرم بدو بدو رفتم دنبال ماشین صبری و همینطور که دستام و تو هوا تکون میدادم تا متوجهم بشه داد زدم:
_صبری صبر کن، صبری صبر کن و....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_30
_اون کت که بخاطر تو پاره شد واسه من خیلی مهم بود چون اون کت...
و حرفش ادامه داشت اما با بلند شدن صدای تق تق در و بعد هم ورود آقای جهانی به اتاق ادامه پیدا نکرد:
_حالا که خانم روشن نتونستن بیان من قهوه تون وآماده کردم
و سینی ای که تو دستش بود وروی میز گذاشت وبیرون رفت،
با رفتنش منتظر ادامه حرف شریف موندم اما ادامه نداد و به سمت دیوار شیشه ای اتاقش رفت،
حالا شهر زیر پاش بود که پشت بهم جواب داد:
_میتونی این یه ماه و شایدم بیشتر تا وقتی که خانم روشن برگرده اینجا مشغول باشی،
البته به عنوان منشی من،
چون حالا همه چی عوض شده وما یه منشی لازم داریم وبعد...
سرش به سمتم چرخید وادامه داد:
_بعد از برگشتن خانم روشن هم حقوقت وتمام و کمال میگیری ومیری پی کارت !
نفس عمیقی کشیدم ،
من باید منشی این آدم که ازش متنفر بودم میشدم و هنوز هیچ جوابی بهش نداده بودم که کامل به سمتم چرخید:
_اگه هم نه میتونی ...
با دوباره باز شدن در بازهم حرفش نصفه موند این بار یزدانی اومد تو اتاق اونم با نیش باز و انگار خیلی هم با شریف راحت بود که اصلا مثل بقیه باهاش تا نمیکرد:
_چیشد؟
و دفتر قطوری که دستش بود و دودستی به سمتم گرفت:
_اینم دفتر برنامه های آقای رئیس تا آخر ماه که خانم روشن تا آخر این ماه ثبتش کرده
و با لبخند ادامه داد: