eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_35 چشم و ابرويي براش اومدم: _ پياده شو كه آروم خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 موبه مو همه چي رو واسه پونه تعريف كردم.. و با هر كلمه پونه پخش شد رو ميز و به سختي جمع شد! يه تيكه از پيتزاش و خورد و فرو رفت توي فكر... اين و از نگاه خيره موندش ميفهميدم! با دقت نگاهش كردم و با صدا زدن اسمش انگار از افكار نامشخصش خارجش كردم: _ باز داري به مهران فكر ميكني؟ سرش رو به نشونه ي رد حرفم تكون داد: _دارم به جاويد فكر ميكنم،بد حالت و گرفته يلدا...نميخواي كاري كني؟ شونه اي بالا انداختم: _نميدونم...من كه تصميم گرفتم ديگه نيام كلاساش و...پاسم نشم مهم نيست...فقط ديگه نميخوام قيافه نحسش و ببينم نيش خندي زد: _ مگه ديوونه اي؟ميخواي اميرعلي و باقي پسراي كلاس و شاد كني؟تو بايد بياي سر كلاس حالش و بگيريم بطري نوشابم و باز كردم همزمان جواب دادم: _ منم امروز فكر ميكردم ميتونم حالش و بگيرم اما يه جوري موهام و كشيد و داغونم كرد كه كلا تسليمشم...اين استادِ زيادي وحشيه پونه! لب و لوچش آويزون شد: _ من و باش فكر ميكردم استاد عاشق تو ميشه و عروسي و ماه عسل و... با خنديدنم باعث شدم كه ادامه ي حرفش و نگه ى مثل بز نگام كنه... دستم و رو دهنم گذاشتم و گفتم: _خب خب داشتي ميگفتي،راستي اسم بچه هامون چي بود؟ چپ چپ نگاهم كرد: _ برو عمت و مسخره كن چشمام و بستم و با لحن مسخره اي گفتم: _ تو كه ميدوني من عمه ندارم...بازم ميگي؟! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 خمیازه ای کشید: _نه که کج و کوله باشی ولی فقط یکی لنگه خودت میاد خواستگاریت نه همچین پسری! و انگار خواب باعث شد تا کلا من و حرفام و از همه مهم تر صورت زخمیم و از یاد ببره و راه بیفته سمت در که صداش زدم: _الان فهمیدی علت باند پیچی دماغم چی بود یا قصدم از حرفام چی بود؟ خمیازه دوم و کشید: _نه والا تو که عین آدم حرف نمیزنی منم که خستم نمیتونم مزخرفاتت و گوش کنم، فعلا بخواب تا فردا ببینم چی میگی! و در کمال تعجبم در اتاق و باز کرد و خواست بره بیرون که ناباورانه گفتم: _مامان! یه جوری خمار و خواب آلود نگاهم کرد که جیگرم کباب شد و حرفم و عوض کردم: _شب بخیر! با صدای گرفته ای جواب داد: _رو صورت نخوابی، شب بخیر! و در اتاق و بست و رفت... با رفتن مامان لباس هام و عوض کردم و بعد از پاک کردن صورتم رو تخت دراز کشیدم، فکر محسن صبری و برنامه ای که پیش اومده بود حتی یه ثانیه هم ولم نمیکرد و یه جورایی فکر میکردم امشب تو خواب هم همراهمه! میز صبحونه چیده شده بود و آقاجون و مجتبی مشغول صبحونه خوردن بودن که رفتم کنارشون و شروع کردم به صبحونه خوردن، صبحونه ای که بهونه بود و من میخواستم بابا و مجتبی رو باخبر اون خواستگاری ساختگی کنم! انقدر تو فکر بودم که مجتبی متوجه شد و پرسید: _کجایی محسن؟ لبخندی تحویلش دادم: _زیر سایه شما! بابا نگاهش و بین جفتمون چرخوند و گفت: _اول صبحی دارید سر شوخی و باز میکنیدا! مجتبی جواب داد: _دیدم تو فکره گفتم ازش بپرسم وگرنه خدایی نکرده نمیخواستم اذیتش کنم! سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _اذیتی نبود داداش، حق با شماست من تو فکر بودم! یه تای ابروی پرپشت و مشکیش و بالا انداخت: _تو فکر چی؟ خجالت میکشیدم از بیان حرفم، خصوصا که تو خانواده ما تا حالا هیچوقت پیش نیومده بود خودمون مسئله ازدواج و مطرح کنیم چه برسه به اینکه من بخوام بگم یکی و میخوام و باید بریم خواستگاریش! به تته پته افتادم و به سختی گفتم: _خب... راستش... راستش من... بابا که چیزی از حرفام نمیفهمید با تعجب چشم دوخت بهم: _راستش تو چی؟ سرم و انداختم و پایین و خیره به یه نقطه نامعلوم ادامه دادم: _راستش من از یه خانمی خوشم اومده گفتم اگه شما صلاح بدونید بریم خواستگاریش! این و گفتم و نفس عمیقی کشیدم، انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود... احساس آزادی میکردم! همزمان با سر دادن نفس عمیقم صدای بابارو شنیدم: _تو... تو از کسی خوشت اومده؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ناباورانه دستش و تو صورتش کشید و من که حالا تموم اون لبخند و اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود هوا هاج و واج داشتم به خودم نگاه میکردم، بااون همه ژست که به خودم گرفته بودم توقع تعریف و تحسین داشتم و آقا گند زده بود به همه فکر و خیالاتم که لب زدم: _نباید کتونی میپوشیدم؟ جلوتر اومد: _این مانتو، مانتوییِ که مناسب قرار کاری با آدمای مهمه؟ و سری تکون داد: _خدا لعنتت کنه یزدانی، خدا لعنتت کنه بااین اوضاعی که برا من ساختی! و عین یه گرگ وحشی زل زد بهم: _بریم! و جلوتر از من راه افتاد! انقدر ترسناک شده بود که حتی میترسیدم دنبالش برم و باهاش سوار یه آسانسور بشم و فقط کیف سنگینم و سفت چسبیده بودم، تو دلم سرش داد میزدم و بهش فحش میدادم که جلوی در آسانسور ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت، نمیدونم چرا اما قیافه وحشیش داشت من و به خنده مینداخت و انگار عقلم و به کلی از دست داده بودم که لبخندی بهش زدم و اونکه کم مونده بود یه بلایی سر من یا خودش بیاره گفت: _نمیخوای دکمه آسانسور و بزنی؟ تازه فهمیدم آقا حتی دست به دکمه آسانسور هم نباید بزنن و این وظیفه منشی شخصیشونه و خواستم سریع عمل کنم و دکمه آسانسور و بزنم اما دوباره گند زدم! دکمه آسانسور و زدم اما به کل فراموش کرده بودم کیفی تو دستم دارم که کیفم افتاد رو پاش و همین برای دراومدن صدای شریف و پریدن رنگ من کافی بود که خم شدم واسه برداشتن کیف و همزمان صداش گوشم و پر کرد: _چی تو این کیف گذاشتی که انقدر سنگینه؟ صداش یه جوری بود که انگار داشت زور میزد و من کیف و برداشتم و جواب دادم: