°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_35 چشم و ابرويي براش اومدم: _ پياده شو كه آروم خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_36
موبه مو همه چي رو واسه پونه تعريف كردم..
و با هر كلمه پونه پخش شد رو ميز و به سختي جمع شد!
يه تيكه از پيتزاش و خورد و فرو رفت توي فكر...
اين و از نگاه خيره موندش ميفهميدم!
با دقت نگاهش كردم و با صدا زدن اسمش انگار از افكار نامشخصش خارجش كردم:
_ باز داري به مهران فكر ميكني؟
سرش رو به نشونه ي رد حرفم تكون داد:
_دارم به جاويد فكر ميكنم،بد حالت و گرفته يلدا...نميخواي كاري كني؟
شونه اي بالا انداختم:
_نميدونم...من كه تصميم گرفتم ديگه نيام كلاساش و...پاسم نشم مهم نيست...فقط ديگه نميخوام قيافه نحسش و ببينم
نيش خندي زد:
_ مگه ديوونه اي؟ميخواي اميرعلي و باقي پسراي كلاس و شاد كني؟تو بايد بياي سر كلاس حالش و بگيريم
بطري نوشابم و باز كردم همزمان جواب دادم:
_ منم امروز فكر ميكردم ميتونم حالش و بگيرم اما يه جوري موهام و كشيد و داغونم كرد كه كلا تسليمشم...اين استادِ زيادي وحشيه پونه!
لب و لوچش آويزون شد:
_ من و باش فكر ميكردم استاد عاشق تو ميشه و عروسي و ماه عسل و...
با خنديدنم باعث شدم كه ادامه ي حرفش و نگه ى مثل بز نگام كنه...
دستم و رو دهنم گذاشتم و گفتم:
_خب خب داشتي ميگفتي،راستي اسم بچه هامون چي بود؟
چپ چپ نگاهم كرد:
_ برو عمت و مسخره كن
چشمام و بستم و با لحن مسخره اي گفتم:
_ تو كه ميدوني من عمه ندارم...بازم ميگي؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_36
خمیازه ای کشید:
_نه که کج و کوله باشی ولی فقط یکی لنگه خودت میاد خواستگاریت نه همچین پسری!
و انگار خواب باعث شد تا کلا من و حرفام و از همه مهم تر صورت زخمیم و از یاد ببره و راه بیفته سمت در که صداش زدم:
_الان فهمیدی علت باند پیچی دماغم چی بود یا قصدم از حرفام چی بود؟
خمیازه دوم و کشید:
_نه والا تو که عین آدم حرف نمیزنی منم که خستم نمیتونم مزخرفاتت و گوش کنم، فعلا بخواب تا فردا ببینم چی میگی!
و در کمال تعجبم در اتاق و باز کرد و خواست بره بیرون که ناباورانه گفتم:
_مامان!
یه جوری خمار و خواب آلود نگاهم کرد که جیگرم کباب شد و حرفم و عوض کردم:
_شب بخیر!
با صدای گرفته ای جواب داد:
_رو صورت نخوابی، شب بخیر!
و در اتاق و بست و رفت...
با رفتن مامان لباس هام و عوض کردم و بعد از پاک کردن صورتم
رو تخت دراز کشیدم،
فکر محسن صبری و برنامه ای که پیش اومده بود حتی یه ثانیه هم ولم نمیکرد و یه جورایی فکر میکردم امشب تو خواب هم همراهمه!
#محسن
میز صبحونه چیده شده بود و آقاجون و مجتبی مشغول صبحونه خوردن بودن که رفتم کنارشون و شروع کردم به صبحونه خوردن،
صبحونه ای که بهونه بود و من میخواستم بابا و مجتبی رو باخبر اون خواستگاری ساختگی کنم!
انقدر تو فکر بودم که مجتبی متوجه شد و پرسید:
_کجایی محسن؟
لبخندی تحویلش دادم:
_زیر سایه شما!
بابا نگاهش و بین جفتمون چرخوند و گفت:
_اول صبحی دارید سر شوخی و باز میکنیدا!
مجتبی جواب داد:
_دیدم تو فکره گفتم ازش بپرسم وگرنه خدایی نکرده نمیخواستم اذیتش کنم!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_اذیتی نبود داداش، حق با شماست من تو فکر بودم!
یه تای ابروی پرپشت و مشکیش و بالا انداخت:
_تو فکر چی؟
خجالت میکشیدم از بیان حرفم،
خصوصا که تو خانواده ما تا حالا هیچوقت پیش نیومده بود خودمون مسئله ازدواج و مطرح کنیم چه برسه به اینکه من بخوام بگم یکی و میخوام و باید بریم خواستگاریش!
به تته پته افتادم و به سختی گفتم:
_خب... راستش... راستش من...
بابا که چیزی از حرفام نمیفهمید با تعجب چشم دوخت بهم:
_راستش تو چی؟
سرم و انداختم و پایین و خیره به یه نقطه نامعلوم ادامه دادم:
_راستش من از یه خانمی خوشم اومده گفتم اگه شما صلاح بدونید بریم خواستگاریش!
این و گفتم و نفس عمیقی کشیدم، انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود...
احساس آزادی میکردم!
همزمان با سر دادن نفس عمیقم صدای بابارو شنیدم:
_تو... تو از کسی خوشت اومده؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_36
ناباورانه دستش و تو صورتش کشید و من که حالا تموم اون لبخند و اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود هوا هاج و واج داشتم به خودم نگاه میکردم،
بااون همه ژست که به خودم گرفته بودم توقع تعریف و تحسین داشتم و آقا گند زده بود به همه فکر و خیالاتم که لب زدم:
_نباید کتونی میپوشیدم؟
جلوتر اومد:
_این مانتو،
مانتوییِ که مناسب قرار کاری با آدمای مهمه؟
و سری تکون داد:
_خدا لعنتت کنه یزدانی،
خدا لعنتت کنه بااین اوضاعی که برا من ساختی!
و عین یه گرگ وحشی زل زد بهم:
_بریم!
و جلوتر از من راه افتاد!
انقدر ترسناک شده بود که حتی میترسیدم دنبالش برم و باهاش سوار یه آسانسور بشم و فقط کیف سنگینم و سفت چسبیده بودم،
تو دلم سرش داد میزدم و بهش فحش میدادم که جلوی در آسانسور ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت،
نمیدونم چرا اما قیافه وحشیش داشت من و به خنده مینداخت و انگار عقلم و به کلی از دست داده بودم که لبخندی بهش زدم و اونکه کم مونده بود یه بلایی سر من یا خودش بیاره گفت:
_نمیخوای دکمه آسانسور و بزنی؟
تازه فهمیدم آقا حتی دست به دکمه آسانسور هم نباید بزنن و این وظیفه منشی شخصیشونه و خواستم سریع عمل کنم و دکمه آسانسور و بزنم اما دوباره گند زدم!
دکمه آسانسور و زدم اما به کل فراموش کرده بودم کیفی تو دستم دارم که کیفم افتاد رو پاش و همین برای دراومدن صدای شریف و پریدن رنگ من کافی بود که خم شدم واسه برداشتن کیف و همزمان صداش گوشم و پر کرد:
_چی تو این کیف گذاشتی که انقدر سنگینه؟
صداش یه جوری بود که انگار داشت زور میزد و من کیف و برداشتم و جواب دادم: