eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_37 پونه صورتش و جلو آورد و دندوناش و نشونم داد كه خنديدم و زدم پس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نشستم توي ماشين و با عجله گوشيم و در آوردم: _جانم؟! _يلدا..كجايي تو دختر زود بيا خونه كار واجب دارم باهات پوفي كشيدم و به شوخي گفتم: _سلام ندي يه وقت مادر من؟! خنديد: _حالا نميخواد سلام كردن و ياد من بدي بيا بابات برات يه خوابايي ديده منم هرچي ميگم باز حرف خودش رو ميزنه! با تعجب چشمي گفتم و بعد از خداحافظي قطع كردم.. از شنيدن حرفاش مغزم سوت كشيد! داشتم از فضولي ميمردم كه چه كاره واجبيه؟! و جوابي واسش پيدا نميكردم كه نگاهم افتاد به پونه كه مثل بز زل زده بود به من : _مامانت بود؟ چشمام و ريز كردم : _اوهوم يه ابروشو انداخت بالا: _بازم خواستگاره،شك نكن و بعد براي در آوردن حرص من خنديد با عصبانيت غريدم: _ پونه! كه خودش و زد به كوچه علي چپ و آهنگ و زياد كرد... مسير رو با رقص و ديوونه بازي هاي پونه به مقصد رسونديم و با رسيدن به خونشون از ماشين پرتش كردم بيرون و تخته گاز به سمت خونه روندم... بماند كه چقدر سر و صداي ماشينم در اومد تا رسيدم خونه! از فضولي زياد گوشم و چسبوندم به در سالن كه صداي بابا از پشت در به گوشم خورد: _از اينا بهتر ديگه نيست خانوم ...اين خط اينم نشون! مامان با كلافگي گفت: _من نميدونم فقط ميگم بايد بزاريم به عهده خودش... صداي خنده ي بابا تو خونه طنين انداز شد: _آره خانومم،آره فداتشم فقط تو آروم باش! تو دلم خندم گرفت... بابا چه اهل دل بوده و ما نميدونستيم! ديگه وقتش رسيده بود بود در سالن و باز كردم و با سرفه ساختگي داد زدم: _خب ديگه من اومدم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با همون اعصاب داغون شده به لطف دختری که هرلحظه میترسیدم جا بزنه یا کاری کنه که من نتونم تحمل کنم و این بازی ناتموم بمونه، خودم و رسوندم به پایگاه یه کمی اینجا کار داشتم و باید بهشون میرسیدم. پشت میزم نشستم که همزمان گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، حتما اون دختره بود و میخواست به عذرخواهی و تقاضای بخشش بهم بگه که تونسته کاری از پیش ببره یا نه! با همین فکر گوشی و برداشتم اما با دیدن شماره آرش ناامید پوفی کشیدم و جواب دادم: _جانم آرش صدای پر انرژیش تو گوشی پیچید: _سلام و صبح بخیر یا اخی! جواب سلامش و دادم که ادامه داد: _آقا محسن خیال دانشگاه اومدن نداره نه؟ دو هفته ای بود که حتی فرصت نکرده بودم به کلاسای آخرم برسم و آرش هم شروع به گلایه کرده بود که گفتم: _تو که اوضاع من و بهتر میدونی، همه کارای پایگاه به پای منه این روزا با خنده جواب داد: _بله، از مسئولیتای سنگینت خبردارم ولی خب باید بدونی که استاد رسولی هم از پایان نامت راضیه هم اینکه یه فکرایی واست دارن تو دانشگاه شاگرد ممتاز! حسابی گیجم کرده بود که پرسیدم: _چی میگی آرش؟ یه کمی مکث کرد و بعد شمرده شمرده گفت: _پاشو بیا دانشگاه استاد رسولی و که ببینی خودت میفهمی، فعلا! و بی اینکه بهم مهلت جواب دادن بده، گوشی و قطع کرد! مونده بودم چیکار کنم و چی از حرفاش بفهمم و میخواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که صدای تق تق در ریشه افکارم و از دستم درآورد، سردرگم جواب دادم: _بفرمایید تو! و منتظر چشم دوختم به در که یهو اون دختر الناز وارد اتاق شد و همزمان با ورود چشمکی نثارم کرد: _سلام، چطوری؟ با دیدن سر و وضعش و این کارش بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم و از رو صندلی بلند شدم: _سلام، این.. این چه وضعیه؟ رو پنجه پا چرخ زد و خودش و رسوند به میز و درست روبه روم ایستاد: _خوشگل کردم اومدم دیدنت، چیه نکنه دوست نداری؟ و پر ناز و عشوه نگاهم کرد که رو ازش گرفتم و زیر لب 'استغفرالله' ای گفتم، نمیدونستم چرا اما با دیدنش قلبم داشت به شدت توی سینم میکوبید... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هرچند هنوز متعجب بودم اما به انتخاب خودش چند دست لباس تنم کردم ، مانتوهایی که برام انتخاب کرده بود و تو تموم عمرم ندیده بودم و کیف و کفش هارو حتی تو خوابمم نمیدیدم و نمیدونستم میتونم از پس هزینش بربیام یا قراره قهوه ای شم که با تاخیر ست بعدی که برام انتخاب کرده بود و پوشیدم و بیرون اومدم، زرق و برق این یکی کمتر از اونیکیا بود و شاید میتونستم بخرمش که همزمان با دیدنش در حالی که روی صندلی روبه روی اتاق پرو نشسته بود گفتم: _فکر کنم این یکی از همشون بهتر باشه و تو آینه نگاهی به خودم انداختم که از روی صندلیش بلند شد: _خیلی خب همینارو بپوش و روبه خانم فروشنده که با لبخند نظاره گرمون بود ادامه داد: _این ست و همه اون قبلی هارو حساب کنید لطفا! رنگ از رخسارم پرید بااین حرفش و سریع چرخیدم به سمتش و نه بلندی گفتم، انقدر بلند که شریف لرزید و لبخند روی لبهای فروشنده خشکید: _لازم نیست، همین یکی کافیه! و کارت بانکیم و که تو دستم گرفته بودم و بالا آوردم : _من خیلی اهل لباس نیستم، همین یکی و حساب کنید! و جلوتر رفتم که شریف نفس عمیقی کشید: _همه رو میبریم! نگاه ملتمسم و بهش دوختم، یعنی نمیخواست بفهمه که من نمیخوام این همه لباس و بخرم؟ و حتی اگه بخوامم پولش و ندارم؟! از فکر به اینکه قرار بود دوباره ضایع بشم هم حالم گرفته بود که شریف گفت: