eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد
❤️ 😍 برگام ریخت با این حرفش! قشنگ نم و تو شلوار و حس میکردم، بوی لو رفتن بدجوری به مشام میرسید که پوزخند تاسف باری بهم زد و از کنارم رد شد و رفت! از طرفی لباسم جر خورده بود و نمیتونستم برم دنبالش تا بگم قضیه چیز دیگه ای بوده و از طرف دیگه دلم نمیخواست فکرکنه من دزدم! مونده بودم چه خاکی بکنم تو سرم که دل و زدم به دریا و دوییدم دنبالش و صداش زدم: _آقای صبری! نرسیده به در خروجی ایستاد و منتظر نگاهم کرد که روبه روش وایسادم و گفتم: _دزدی چیه؟ من اصلا نمیفهمم شما چی میگید! شونه ای بالا انداخت: _دوربین های محوطه همه چیز و ضبط و ثبت میکنن خانم! و خواست راهش و بکشه بره که گفتم: _اینطور نیست، قضیه چیز دیگه ایه و خواستم ادامه بدم که اشاره ای به مانتوی پاره شدم و کرد: _فعلا بهتره شما برید دنبال یه لباس از این شرایط دربیاید، من توضیحی نمیخوام! مردتیکه لجباز نمیذاشت حرف بزنم و فقط کار خودش و میکرد که یهو نفهمیدم چرا اما جواب دادم: _باسه پس شمارتون و بدید من رسیدم خونه زنگ میزنم همه چی و میگم! چشماش یه جوری گرد شد که فکر کردم شاید بهش پیشنهاد خونه خالی دادم! تو سکوت با چشمای گردش نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد که دستم و جلو صورتش تکون دادم: _چیشد؟ تازه به خودش اومد و سری به اطراف تکون داد: _خجالت بکشید خانم! و همراه برادر زادش رفت بیرون که راه افتادم دنبالش... خنده ام گرفته بود، گند پشت گند! فقط داشتم خرابکاری میکردم و به جای جبران کار و بدتر میکردم، قبل از اینکه سوار ماشینش که برخلاف تصوراتم پراید نبود و یه اپتیمای مشکی رنگ بود بشه گفتم: _شمارتون و بدید من باهاتون تماس بگیرم! نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم: _لا الله الا الله، خجالت بکش خانم،تو روز روشن شماره میخوای؟ به بدبختی خودم و نگهداشتم تا نخندم، حالا دیگه خیلیم دنبال این نبودم که بهش ثابت کنم قصدم از برداشتن چادر دزدی نبوده، میخواستم شمارش و گیر بیارم تا کرم ریختنام و شروع کنم و هر جور شده اون کارت بسیج فعال و از دل این شیر پاستوریزه بیرون بکشم! این بار قدم هام و شیک و خانمانه به سمتش برداشتم: _آقا محسن نمیشه جلو بچه توضیح داد، متوجه اید که؟ در ماشینش و باز کرد و برادر زاده اش و فرستاد تو ماشین و بعد گفت: _بفرمایید! اینکه هیچ جوره نمیخواست شمارش و به من بده و جای من اون داشت ناز میکرد حسابی رو مخم بود و همین باعث شده بود تا مصمم بشم واسه گرفتن شمارش: _دیرتون نشه؟ نفس عمیقی کشید، ادامه دادم: _پیتزاها سرد میشن! لبای گوشتیش تو صورتش جمع شد: _ممنون که به فکر پیتزاهایید لبخند زنون جواب دادم: _قابلی نداشت! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
دوازدهم فروردین روز "جمهوری اسلامی" گرامی بـاد✌️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌸 دلتنگم و با هیچڪسم میل سخن نیست حضرت صاحب دلم♥ ‌✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 °•|💪|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
❤️ 😍 مطمئنا دلش میخواست از دست من خودش و بکشه، از چشماش میشد فهمید با این حال گوشیم و از تو جیبم درآوردم و گفتم: _باهاتون تماس میگیرم شمارتون و بگید نگاهی به اطراف انداخت و عصبی و نگران جواب داد: _این کارا چیه میکنید؟ اگه کسی ببینه... پریدم وسط حرفش: _0912؟ کم مونده بود دو دستی بکوبه تو سرش که جواب داد: _خیلی خب یادداشت کنید! بالاخره شمارش و گرفتم، شاید الان یه کم سرتق بازی درآورده بودم اما این شماره میتونست کار و بارم و راه بندازه، با خیال راحت گوشی و گذاشتم تو جیبم و برگشتم داخل که متوجه سوگند شدم، دست به سینه نشسته بود و نگاهم میکرد و روی میز هم اثری از برگر ها نبود که رفتم سمت میز و قبل از من صدای سوگند دراومد: _کجا بودی؟ نگاهم و رو میز چرخوندم سس بود اما برگر نه! سریع پرسیدم: _برگرا کو؟ پاشد سرپا و دستی رو شکم قلمبه شدش کشید که خندم گرفت: _چند ماهشه؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _برگره! اونم دوتا چشمام و ریز کردم و تهدیدوار گفتم: _برگر من و خوردی؟ آسوده نشست سرجاش: _خیلی چسبید جون تو میخواستم بزنم لهش کنم که بحث به کلی عوض شد: _بیرون چیکار میکردی؟ با یادآوری گرفتن شماره محسن صبری گوشیم و درآوردم بیرون و گفتم: _محسن صبری و دیدم، اومده بود پیتزا بخره، شمارشم گرفتم! دهانش باز مونده بود و فقط نگاهم میکرد که گوشی و سر دادم سمتش: _اینم شمارش! ناباورانه به شماره زل زده بود که گفتم: _دستت نخوره پاکش کنی و دوباره گوشی و برگردوندم سمت خودم: _اصلا بذار سیوش کنم یه وقت قاطی شماره های دیگه نشه! و با خنده خواستم شماره رو سیو کنم که سوگند از حالت مجسمه ایش دراومد: _بنویس! این بار من با تعجب نگاهش کردم و سوگند در کمال آرامش ادامه داد: _جناب آقای محسن تاخیری! و یه دفعه پوکید از خنده که تازه دو هزاریم افتاد و صدای خنده هامون باهم قاطی شد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌿• ازخودم‌خسته‌ام…!!🍃 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 شیرین زبونیای ستایش تمومی نداشت و تا خونه واسم زبون میریخت که بالاخره رسیدیم. وارد خونه که شدیم، زهرا اومد سمتم: _کجایید داداش روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد! نگاهی به ساعت انداختم: _بد عادت کردید به سر شب شام خوردن! با خنده جعبه های پیتزا رو ازم گرفت و رفت به سمت آشپزخونه: _تو که میدونی بخاطر خودم نمیگم، بابا طاقت گرسنگی نداره! بابا همین طور که نشسته بود رو مبل و مشغول خوندن کتاب بود، جواب داد: _عیبی نداره همه تقصیرا گردن من، فقط اون شام و بیارید! خنده ها تو خونه به راه بود و امروز جمعمون حسابی جمع بود، زهرا و خانوادش و مجتبی و زن و بچش اینجا بودن و شام و دور هم بودیم. راه افتادم سمت دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره که هنزمان با ورود به دستشویی صدای مرضیه رو شنیدم: _محسن جان تلفنت داره زنگ میخوره در و باز کردم و سریع گوشی و از دستش گرفتم، شماره غریبه بود و هرچی فکر میکردم به خاطر نمیاوردمش که با تاخیر جواب دادم: _بله بفرمایید با پیچیدن صدای نازک زنونه ای تو گوشی چشمام گرد شد: _سلام آقای صبری، شناختید؟ صدا برام آشنا بود و با یه کمی فکر میتونستم بفهمم که کی پشت خطه، همون دختره که به زور شماره ام و گرفته بود! با مکث جواب دادم: _بفرمایید رفته رفته صداش رو هم نازک تر میکرد: _خوبید؟ راستش زنگ زدم باهاتون حرف بزنم! نگاه مرضیه رو، رو خودم حس میکردم که رفتم تو اتاق و در و بستم: _خانم محترم چه حرفی؟ ریز ریز خندید: _خب بالاخره یه سری سوتفاهما پیش اومده که من میخوام تکلیفشون و روشن کنم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 صدای زهرا رو از بیرون میشنیدم: _محسن همه منتظر توییم بیا دیگه! قشنگ همه چی پیچیده بود بهم که سرسری جواب دادم: _تکلیف روشنه خانم شما چادر همسر برادر من و برداشتع بودید تا بتونید بیاید دفتر من بعد هم پسش دادید، حرفی نیست! بلافاصله صداش تو گوشی پیچید: _بله در واقع من چادر و قرض گرفتم تا بتونم شمارو ببینم! نمیدونستم چی باید بگم و سکوت کرده بودم که خودش ادامه داد: _با اینکه تو اولین برخورد اون اتفاقا افتاد، اما میخواستم بگم که من میخوام تو کلاسای بسیج پایگاه شرکت کنم! پوزخندی زدم، سر و وضعش هنوز جلو چشمام بود و داشت حرف از کلاسای بسیج میزد: _ولی من فکر نمیکنم این کلاسا مناسب شما و پوشش شما باشن! دوباره خندید: _نه اینطور نیست من امروز فقط چادرم و جا گذاشته بودم، وگرنه تا حالا هیچ برادری یه تار از موهای من و ندیده برادر! میدونستم داره دروغ میگه، میدونستم حتما کارش گیره و به این کلاسا نیاز داره و بخاطرش داشت همچین دروغ شاخ داری میگفت اما به روش نیاوردم چون حوصله سر و کله زدن با همچین دختر زبون بازی رو نداشتم: _عجب! خیلی خب اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم پر انرژی جواب داد: _میخوام تو پایگاه ثبت نامم کنید، اصلا میشه همین امشب ببینمتون؟ صدام و تو گلوم صاف کردم و خواستم جواب بدم و حرفش و رد کنم اما قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد: _الان آدرس و براتون میفرستم، بیاید اونجا من منتظرتونم! و بیدر عین ناباوریم خداحافظی تلفن و قطع کرد! هنوز گیج بودم، اون دختر باهام قرار گذاشته بود، با من... با محسن صبری، پسر حاج رضا صبری و من مثل ماست فقط نگاهش کرده بودم! تو همین افکار سر میکردم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم افکارم متفرق شد و خیره شدم به آدرسی که برام فرستاده شده بود، یه باغ رستوران که ازم خواسته بود واسه ساعت 10 خودم و به اونجا برسونم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
●∞♥️∞● نگاهم ڪرد و لرزیدم، خجالٺ مےڪشم از او😍 بگویید عاشقٺ گفٺہ: نگاه محشرے دارے!---♡.°• ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 دوباره صدا زدنم باعث شد تا از فکر به اون دختر بیرون بیام و از اتاق خارج شم، حالا دیگه جمع خانواده حسابی جمع بود، رفتم سمت میزغذاخوری و کنار مجتبی رو صندلی نشستم و مشغول خوردن شام شدم، شامی که نفهمیدم کجا رفت! عین احمقا زل زده بودم به دیوار و لبخند میزدم، انگار با یکی از بازیکنای خوشتیپ تیم ملی قرار داشتم یا نه با گلزار یه ملاقات عاشقانه داشتم که این حجم از خوشحالی وجودم و پر کرده بود! خودم داشتم خل میشدم هیچی، سوگندم که امشب پیشم بود رو هم دیوونه کرده بودم که یهو گفت: _به نظرت امشب چی میشه؟ با نفس عمیقی جواب دادم: _نمیدونم، فقط امیدوارم ازم خوشش بیاد! انگار نمیفهمیدم چی دارم میگم که دوباره حرفم و تو ذهنم مرور کردم و بعد همزمان با سوگند با چشمای گرد شده همو نگاه کردیم و گفتیم: _خداکنه خوشش بیاد؟ و صدای خنده هامون رفت بالا و سوگند ادامه داد: _خبریه الی؟ از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت میز آرایشم: _چه خبری؟ و نشستم جلو آینه و منتظر نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت: _حس میکنم بوی عشق میاد! از تو آینه لبخند تمسخر باری بهش زدم: _گل بگیرم اون حس بویاییتو! و سری هم به نشونه تاسف واسش تکون دادم که با خنده جواب داد: _به هرحال هرچیزی ممکنه، حتی تو در کنار حاج محسن! ابرویی بالا انداختم: _مکه نرفته! خنده هاش ادامه داشت، پشت سرم ایستاد و از تو آینه سوالی نگاهم کرد: _خب، دیگه چیا میدونی خانم حاج محسن؟! نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و تهدیدوار گفتم: _دهنت و میبندی و میری عین بچه آدم میشینی یه گوشه، اوکی؟ لباش عینهو یه خط صاف و صوف شد و چند باری پشت سرهم پلک زد بی هیچ حرفی! دست بردم سمت ادکلن شیشه ای سنگینم و تکرار کردم: _اوکی؟ خیلی سعی میکرد که نخنده اما زد زیر خنده و جواب داد: _آره ارواح عمت تو از این ادکلن میگذری؟ نگاهی به ادکلن انداختم، راست هم میگفت گرون بود و تو سر خودمم نمیشکوندمش چه برسه سوگند! ادکلن و گذاشتم سرجاش و صندلم و از پام درآوردم: _ولی به جون سوگند از این میگذرم! و خواستم با دمپایی بیفتم جونش که پا گذاشت به فرار و مطابق حرفم چپید تو یه گوشه اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟