#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_14
برگام ریخت با این حرفش!
قشنگ نم و تو شلوار و حس میکردم،
بوی لو رفتن بدجوری به مشام میرسید که پوزخند تاسف باری بهم زد و از کنارم رد شد و رفت!
از طرفی لباسم جر خورده بود و نمیتونستم برم دنبالش تا بگم قضیه چیز دیگه ای بوده و از طرف دیگه دلم نمیخواست فکرکنه من دزدم!
مونده بودم چه خاکی بکنم تو سرم که دل و زدم به دریا و دوییدم دنبالش و صداش زدم:
_آقای صبری!
نرسیده به در خروجی ایستاد و منتظر نگاهم کرد که روبه روش وایسادم و گفتم:
_دزدی چیه؟ من اصلا نمیفهمم شما چی میگید!
شونه ای بالا انداخت:
_دوربین های محوطه همه چیز و ضبط و ثبت میکنن خانم!
و خواست راهش و بکشه بره که گفتم:
_اینطور نیست، قضیه چیز دیگه ایه
و خواستم ادامه بدم که اشاره ای به مانتوی پاره شدم و کرد:
_فعلا بهتره شما برید دنبال یه لباس از این شرایط دربیاید، من توضیحی نمیخوام!
مردتیکه لجباز نمیذاشت حرف بزنم و فقط کار خودش و میکرد که یهو نفهمیدم چرا اما جواب دادم:
_باسه پس شمارتون و بدید من رسیدم خونه زنگ میزنم همه چی و میگم!
چشماش یه جوری گرد شد که فکر کردم شاید بهش پیشنهاد خونه خالی دادم!
تو سکوت با چشمای گردش نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد که دستم و جلو صورتش تکون دادم:
_چیشد؟
تازه به خودش اومد و سری به اطراف تکون داد:
_خجالت بکشید خانم!
و همراه برادر زادش رفت بیرون که راه افتادم دنبالش...
خنده ام گرفته بود،
گند پشت گند!
فقط داشتم خرابکاری میکردم و به جای جبران کار و بدتر میکردم،
قبل از اینکه سوار ماشینش که برخلاف تصوراتم پراید نبود و یه اپتیمای مشکی رنگ بود بشه گفتم:
_شمارتون و بدید من باهاتون تماس بگیرم!
نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_لا الله الا الله، خجالت بکش خانم،تو روز روشن شماره میخوای؟
به بدبختی خودم و نگهداشتم تا نخندم،
حالا دیگه خیلیم دنبال این نبودم که بهش ثابت کنم قصدم از برداشتن چادر دزدی نبوده،
میخواستم شمارش و گیر بیارم تا کرم ریختنام و شروع کنم و هر جور شده اون کارت بسیج فعال و از دل این شیر پاستوریزه بیرون بکشم!
این بار قدم هام و شیک و خانمانه به سمتش برداشتم:
_آقا محسن نمیشه جلو بچه توضیح داد، متوجه اید که؟
در ماشینش و باز کرد و برادر زاده اش و فرستاد تو ماشین و بعد گفت:
_بفرمایید!
اینکه هیچ جوره نمیخواست شمارش و به من بده و جای من اون داشت ناز میکرد حسابی رو مخم بود و همین باعث شده بود تا مصمم بشم واسه گرفتن شمارش:
_دیرتون نشه؟
نفس عمیقی کشید،
ادامه دادم:
_پیتزاها سرد میشن!
لبای گوشتیش تو صورتش جمع شد:
_ممنون که به فکر پیتزاهایید
لبخند زنون جواب دادم:
_قابلی نداشت!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
دوازدهم
فروردین
روز "جمهوری اسلامی"
گرامی بـاد✌️
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🌸
دلتنگم
و با هیچڪسم
میل سخن نیست
حضرت صاحب دلم♥
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😁|•° #پسرانه🍃
°•|💪|•° #نظامی🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_15
مطمئنا دلش میخواست از دست من خودش و بکشه،
از چشماش میشد فهمید با این حال گوشیم و از تو جیبم درآوردم و گفتم:
_باهاتون تماس میگیرم شمارتون و بگید
نگاهی به اطراف انداخت و عصبی و نگران جواب داد:
_این کارا چیه میکنید؟ اگه کسی ببینه...
پریدم وسط حرفش:
_0912؟
کم مونده بود دو دستی بکوبه تو سرش که جواب داد:
_خیلی خب یادداشت کنید!
بالاخره شمارش و گرفتم،
شاید الان یه کم سرتق بازی درآورده بودم اما این شماره میتونست کار و بارم و راه بندازه،
با خیال راحت گوشی و گذاشتم تو جیبم و برگشتم داخل که متوجه سوگند شدم،
دست به سینه نشسته بود و نگاهم میکرد و روی میز هم اثری از برگر ها نبود که رفتم سمت میز و قبل از من صدای سوگند دراومد:
_کجا بودی؟
نگاهم و رو میز چرخوندم سس بود اما برگر نه!
سریع پرسیدم:
_برگرا کو؟
پاشد سرپا و دستی رو شکم قلمبه شدش کشید که خندم گرفت:
_چند ماهشه؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_برگره! اونم دوتا
چشمام و ریز کردم و تهدیدوار گفتم:
_برگر من و خوردی؟
آسوده نشست سرجاش:
_خیلی چسبید جون تو
میخواستم بزنم لهش کنم که بحث به کلی عوض شد:
_بیرون چیکار میکردی؟
با یادآوری گرفتن شماره محسن صبری گوشیم و درآوردم بیرون و گفتم:
_محسن صبری و دیدم، اومده بود پیتزا بخره، شمارشم گرفتم!
دهانش باز مونده بود و فقط نگاهم میکرد که گوشی و سر دادم سمتش:
_اینم شمارش!
ناباورانه به شماره زل زده بود که گفتم:
_دستت نخوره پاکش کنی
و دوباره گوشی و برگردوندم سمت خودم:
_اصلا بذار سیوش کنم یه وقت قاطی شماره های دیگه نشه!
و با خنده خواستم شماره رو سیو کنم که سوگند از حالت مجسمه ایش دراومد:
_بنویس!
این بار من با تعجب نگاهش کردم و سوگند در کمال آرامش ادامه داد:
_جناب آقای محسن تاخیری!
و یه دفعه پوکید از خنده که تازه دو هزاریم افتاد و صدای خنده هامون باهم قاطی شد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌿•
#استوری
ازخودمخستهام…!!🍃
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_16
#محسن
شیرین زبونیای ستایش تمومی نداشت و تا خونه واسم زبون میریخت که بالاخره رسیدیم.
وارد خونه که شدیم،
زهرا اومد سمتم:
_کجایید داداش روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد!
نگاهی به ساعت انداختم:
_بد عادت کردید به سر شب شام خوردن!
با خنده جعبه های پیتزا رو ازم گرفت و رفت به سمت آشپزخونه:
_تو که میدونی بخاطر خودم نمیگم، بابا طاقت گرسنگی نداره!
بابا همین طور که نشسته بود رو مبل و مشغول خوندن کتاب بود، جواب داد:
_عیبی نداره همه تقصیرا گردن من، فقط اون شام و بیارید!
خنده ها تو خونه به راه بود و امروز جمعمون حسابی جمع بود،
زهرا و خانوادش و مجتبی و زن و بچش اینجا بودن و شام و دور هم بودیم.
راه افتادم سمت دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم تا خستگیم در بره که هنزمان با ورود به دستشویی صدای مرضیه رو شنیدم:
_محسن جان تلفنت داره زنگ میخوره
در و باز کردم و سریع گوشی و از دستش گرفتم،
شماره غریبه بود و هرچی فکر میکردم به خاطر نمیاوردمش که با تاخیر جواب دادم:
_بله بفرمایید
با پیچیدن صدای نازک زنونه ای تو گوشی چشمام گرد شد:
_سلام آقای صبری، شناختید؟
صدا برام آشنا بود و با یه کمی فکر میتونستم بفهمم که کی پشت خطه،
همون دختره که به زور شماره ام و گرفته بود!
با مکث جواب دادم:
_بفرمایید
رفته رفته صداش رو هم نازک تر میکرد:
_خوبید؟ راستش زنگ زدم باهاتون حرف بزنم!
نگاه مرضیه رو، رو خودم حس میکردم که رفتم تو اتاق و در و بستم:
_خانم محترم چه حرفی؟
ریز ریز خندید:
_خب بالاخره یه سری سوتفاهما پیش اومده که من میخوام تکلیفشون و روشن کنم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_17
صدای زهرا رو از بیرون میشنیدم:
_محسن همه منتظر توییم بیا دیگه!
قشنگ همه چی پیچیده بود بهم که سرسری جواب دادم:
_تکلیف روشنه خانم شما چادر همسر برادر من و برداشتع بودید تا بتونید بیاید دفتر من بعد هم پسش دادید، حرفی نیست!
بلافاصله صداش تو گوشی پیچید:
_بله در واقع من چادر و قرض گرفتم تا بتونم شمارو ببینم!
نمیدونستم چی باید بگم و سکوت کرده بودم که خودش ادامه داد:
_با اینکه تو اولین برخورد اون اتفاقا افتاد، اما میخواستم بگم که من میخوام تو کلاسای بسیج پایگاه شرکت کنم!
پوزخندی زدم،
سر و وضعش هنوز جلو چشمام بود و داشت حرف از کلاسای بسیج میزد:
_ولی من فکر نمیکنم این کلاسا مناسب شما و پوشش شما باشن!
دوباره خندید:
_نه اینطور نیست من امروز فقط چادرم و جا گذاشته بودم، وگرنه تا حالا هیچ برادری یه تار از موهای من و ندیده برادر!
میدونستم داره دروغ میگه،
میدونستم حتما کارش گیره و به این کلاسا نیاز داره و بخاطرش داشت همچین دروغ شاخ داری میگفت اما به روش نیاوردم چون حوصله سر و کله زدن با همچین دختر زبون بازی رو نداشتم:
_عجب! خیلی خب اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم
پر انرژی جواب داد:
_میخوام تو پایگاه ثبت نامم کنید، اصلا میشه همین امشب ببینمتون؟
صدام و تو گلوم صاف کردم و خواستم جواب بدم و حرفش و رد کنم اما قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_الان آدرس و براتون میفرستم، بیاید اونجا من منتظرتونم!
و بیدر عین ناباوریم خداحافظی تلفن و قطع کرد!
هنوز گیج بودم،
اون دختر باهام قرار گذاشته بود،
با من...
با محسن صبری،
پسر حاج رضا صبری و من مثل ماست فقط نگاهش کرده بودم!
تو همین افکار سر میکردم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم افکارم متفرق شد و خیره شدم به آدرسی که برام فرستاده شده بود،
یه باغ رستوران که ازم خواسته بود واسه ساعت 10 خودم و به اونجا برسونم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
●∞♥️∞●
#دلبرونه
نگاهم ڪرد و لرزیدم،
خجالٺ مےڪشم از او😍
بگویید عاشقٺ گفٺہ: نگاه محشرے دارے!---♡.°•
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_18
دوباره صدا زدنم باعث شد تا از فکر به اون دختر بیرون بیام و از اتاق خارج شم،
حالا دیگه جمع خانواده حسابی جمع بود،
رفتم سمت میزغذاخوری و کنار مجتبی رو صندلی نشستم و مشغول خوردن شام شدم،
شامی که نفهمیدم کجا رفت!
#الی
عین احمقا زل زده بودم به دیوار و لبخند میزدم،
انگار با یکی از بازیکنای خوشتیپ تیم ملی قرار داشتم یا نه با گلزار یه ملاقات عاشقانه داشتم که این حجم از خوشحالی وجودم و پر کرده بود!
خودم داشتم خل میشدم هیچی،
سوگندم که امشب پیشم بود رو هم دیوونه کرده بودم که یهو گفت:
_به نظرت امشب چی میشه؟
با نفس عمیقی جواب دادم:
_نمیدونم، فقط امیدوارم ازم خوشش بیاد!
انگار نمیفهمیدم چی دارم میگم که دوباره حرفم و تو ذهنم مرور کردم و بعد همزمان با سوگند با چشمای گرد شده همو نگاه کردیم و گفتیم:
_خداکنه خوشش بیاد؟
و صدای خنده هامون رفت بالا و سوگند ادامه داد:
_خبریه الی؟
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت میز آرایشم:
_چه خبری؟
و نشستم جلو آینه و منتظر نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت:
_حس میکنم بوی عشق میاد!
از تو آینه لبخند تمسخر باری بهش زدم:
_گل بگیرم اون حس بویاییتو!
و سری هم به نشونه تاسف واسش تکون دادم که با خنده جواب داد:
_به هرحال هرچیزی ممکنه،
حتی تو در کنار حاج محسن!
ابرویی بالا انداختم:
_مکه نرفته!
خنده هاش ادامه داشت،
پشت سرم ایستاد و از تو آینه سوالی نگاهم کرد:
_خب، دیگه چیا میدونی خانم حاج محسن؟!
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و تهدیدوار گفتم:
_دهنت و میبندی و میری عین بچه آدم میشینی یه گوشه، اوکی؟
لباش عینهو یه خط صاف و صوف شد و چند باری پشت سرهم پلک زد بی هیچ حرفی!
دست بردم سمت ادکلن شیشه ای سنگینم و تکرار کردم:
_اوکی؟
خیلی سعی میکرد که نخنده اما زد زیر خنده و جواب داد:
_آره ارواح عمت تو از این ادکلن میگذری؟
نگاهی به ادکلن انداختم،
راست هم میگفت
گرون بود و تو سر خودمم نمیشکوندمش چه برسه سوگند!
ادکلن و گذاشتم سرجاش و صندلم و از پام درآوردم:
_ولی به جون سوگند از این میگذرم!
و خواستم با دمپایی بیفتم جونش که پا گذاشت به فرار و مطابق حرفم چپید تو یه گوشه اتاق...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟