『🌿』
هـــــࢪ چہ مــ|🌙|ــــآھ اسٺ
فــــداے ࢪخِ مهـتابے تو..."
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_21
اوهومی گفتم:
_کلاسای بسیج، من میخوام شرکت کنم!
رسیدن شام باعث شد تا بین حرفامون وقفه بیفته،
بعد از رفتن گارسون جواب داد:
_میتونید بیاید واسه ثبت نام، فقط شما مطمئنید که میخواید عضو بسیج پایگاه بشید؟
مصمم جواب دادم:
_بله، چطور؟
شونه ای بالا انداخت:
_خواستم از همین الان بهتون بگم که فردا یه وقت خدایی نکرده اذیت نشید،
بالاخره هرروز نماز صبح و به جمعیت خوندن و شرکت هر هفته ای تو نماز جمعه و دعای ندبه شاید یه کمی براتون سخت باشه!
یه قاشق غذا تو دهنم بود که بااین حرفش پرید تو گلوم و به سرفه زدن افتادم،
چی داشت میگفت؟
نماز صبح؟ نماز جمعه؟
دعای ندبه؟
مگه میخواست کافر مسلمون کنه؟
سرفه میزدم و رنگ عوض میکردم که یه لیوان آب گرفت سمتم:
_شما حالتون خوبه؟
با حرص آب و یه نفس سر کشیدم و در حالی که نفس نفس میزدم نگاهش کردم، از چشم هاش میخوندم که مخصوصا داره این حرفارو میزنه تا پوزمو بماله به خاک و البته کور خونده بود من حتی اگه شده باشه ساعت 4،5 صبح میرفتم مسجد نماز صبح و به جماعت میخوندم اما نمیذاشتم این شازده بتونه واسم قلدری کنه و حالم و بگیره!
در کمال آرامش جواب دادم:
_وای، من حتی اگه شماهم نمیگفتید تصمیم داشتم این کارارو انجام بدم البته نمازام و تو خونه میخونما اما خب حس میکردم اگه تو مسجد بخونم باحال تره میدونید!
چشم هاش گرد شد:
_باحال تره؟
باز ادبیات بیشعورانم داشت کار دستم میداد که جمعش کردم:
_منظورم اینه که با ثواب بیشتر آدم حالش بهتر میشه!
ابرویی بالا انداخت:
_آها، خب پس، از فردا میتونید تشریف بیارید پایگاه، من دیگه میرم شبتون بخیر!
و از رو صندلیش بلند شد!
جدی جدی داشت میرفت انگار نه انگار که من اینجا تنها میموندم و باید تنهایی غذا میخوردم!
صداش زدم:
_آقای صبری، کجا بااین عجله بشینید لطفا!
متعجب نگاهم کرد:
_حرفی مونده؟
با صندلیش اشاره کردم:
_شما بفرمایید
نشست رو صندلیش،
ادامه دادم:
_اینطور که نمیشه شما فقط نگاه کردید و من خوردم!
و یه تیکه از کباب برگ با چنگال برداشتم و گرفتم سمتش:
_بفرمایید!
و منتظر نگاهش کردم که دستم و پس زد:
_ممنون میل ندارم!
میل ندارم در حیطه فعالیت شکموها یه چیز مسخره بود بنابراین به اصرار کردن خودم ادامه دادم:
_تعارف نکنید!
و دوباره چنگال و به سمتش گرفتم و اون دوباره دستم و پس زد!
و دوباره تعارف من به غذا خوردن و انکار اون و نخوردن غذا شروع شد!
انقدر اینکار ادامه پیدا کرد که آخر سر خسته شدم و همزمان با کشیدن نفس عمیقی خم شدم رو میز و چنگال و بردم به سمت دهنش،
دهنی که باز بود و عین طوطی داشت تکرار میکرد:
_نمیخورم ممنون!
و این بار به نتیجه نرسید!
چنگال و تا ته فرو بردم تو دهنش:
_دیگه تعارف بسه!
و عین جنگجوها وقتی که شمشیر و از تن کسی که کشتنش بیرون میکشن،
چنگال و بیرون کشیدم و آسوده خاطر نشستم سرجام!
چشم هاش از تعجب چهارتا شده بود و دهن پرش، باز مونده بود که ضربه ای رو میز زدم:
_د بخور!
و صبری که کاملا هنگ کرده بود، شوکه شده بدنش تکونی خورد و تند تند غذارو جوید...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
عاشق خسته✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
شهید مرتضی آوینی🕊
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_22
عین زامبیا گوشت میخوردم و اون روی سگم بالا اومده بود،
مردتیکه میمرد انقدر تعارف تیکه پاره نکنه؟
میمزد اعصابم و بهم نریزه؟!
با اعصاب خراب یه لیوان دوغ سر کشیدم که یهو متوجه صدای سرفه هاش شدم،
یه طوری داشت سرفه میزد که انگار داره خفه میشه!
لیوان دوغ و سر کشیدم و بعد یه لیوان آب ریختم براش از شدت سرفه سرخ شده بود و گردنش و میخاروند که لیوان و گذاشتم جلوش و گفتم:
_پرید گلوتون؟
آب بخورید؟
اما فقط عین ماست نگاهم کرد بی اینکه دست واموندش بیاد سمت لیوان!
از فکر اینکه دوباره داره تعازف میکنه و باید آب و بتپونم تو حلقش کلافه نفس عمیقی سر دادم و لیوان و گرفتم دستم و خم شدم رو میز که این بار نیتم و فهمید و قبل از اینکه آب بخوره دستم و پس زد و دست زدن پس همانا و خالی شدن لیوان آب تو صورتم همانا!
پلک میزدم و از مژه هام آب میچکید،
من تو هنگ بودم و اون سرفه میکردم،
با چشم های گرد شدم نگاهش کردم و دهن باز کردم واسه راه انداختن داد و بیداد که با اون حالش بلند شد سرپا و با بدبختی گفت:
_به گوشت حساسیت دارم، من و برسون بیمارستان!
و آشفته حال راه افتاد تو رستوران!
مخم داشت سوت میکشید و چیزی از اوضاع نمیفهمیدم که با صدای سرفه های سرسام آورش به خودم اومدم و پول غذایی که خیرسرش قرار بود حساب کنه رو گذاشتم رو میز و بدو بدو راه افتادم دنبالش...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
⸀💛..🌻˼- -
سلیماناازاینخرمنفقط
یڪ خوشہمیخواهم
زگوشہگوشہۍدنیافقط
ششگوشہمیخواهم
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
شھدایے باشیم✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
°•|📲|•° #استوری 🍃
°•|🌸|•° #مهدوی 🍃
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#سلام_امام_زمانم 💚
ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من
در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من
ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی
بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
آرامش با قرآن✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
دلم گرفته ای رفیق✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات