eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 راهی خروج از شرکت و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم و این ندونستن تا رسیدن به خونه هم ادامه پیدا کرد، راننده سر خیابون منتظرم بود و من نگاهم و بین چندتا مانتویی که داشتم میچرخوندم و البته به نتیجه هم نمیرسیدم، امروز فهمیده بودم که من تو اون شرکت از همه ساده ترم و نمیدونستم باید برای این شام کوفتی از اینی که هستم ساده تر لباس میپوشیدم یا باید عین بقیه کارمندا یه جوری به خودم میرسیدم که انگار اومدم عروسی و ویلون و سیلون تو اتاق ایستاده بودم و چیزی هم تا برگشتنم نمونده بود که ناچار مانتوی فیلیم و تنم کردم، کمربندشم بستم و بااینکه بین شال و مقنعه دو دل بودم شال همرنگ مانتوم و رو سرم انداختم و کمی هم تمدید آرایش کردم و کیف مشکیم و برداشتم و قبل از خروج از اتاق و بعد هم خونه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم مامان رو صفحه گوشی جواب دادم: _سلام مامان صداش گوشم و پر کرد و حسابی احوال همو جویا شدیم از اینکه کار پیدا کرده بودم اونم در جوار رئیس خودش حسابی حالش روبه راه بود و فقط میخواست شب و تو خونه تنها نمونم و خودم هم تصمیم نداشتم اینجا بمونم که گفتم: _امشب حتما میرم خونه بابا، نگرانم نباش، فعلا باید برم کاری نداری؟ و تماسمون قطع شد. همون کتونیای صبحم و پام کردم و از خونه بیرون زدم، از پوشیدن این لباسا حس خوبی داشتم و فکر نمیکردم شریف هم بخواد ازش ایرادی بگیره که با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ساعت از 7 میگذشت که وارد شرکت شدم، حالا شرکت حسابی خلوت بود که با آسانسور خودم و رسوندم بالا و وارد دفتر شدم، نامحسوس که به داخل اتاق نگاه کردم شریف اون تو بود و حسابی هم مشغول کار با لپ تاپش بود که نشستم پشت میز وبعد از صاف کردن صدایی تو گلو باهاش تماس گرفتم و به محض شنیدن صداش گفتم: _من برگشتم! و دوباره به نگاه نامحسوسم ادامه دادم، لپ تاپش و بست و همزمان با بستنش نگاهش افتاد به منی که نمیدونم چرا اما خیره بهش مونده بودم! سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم و به هر سمتی غیر از اتاقش پرت کردم و طولی نکشید که بیرون اومد ، بااومدنش از روی صندلیم بلند شدم نگاهش و که به سرتا پام انداخت سعی کردم صاف تر بایستم و با لبخند زل زدم بهش، حتما برگاش ریخته بود از دیدن دختری به این زیبایی و خوشتیپی که حالا فکرای جدیدتری هم به سرم زد و چند تا ژست مدلینگ به خودم گرفتم و در معرض تماشا گذاشتم که برگی براش نمونه! جلوتر اومد هرچی بهم نزدیک تر میشد و بیشتر نگاهم میکرد اعتماد به نفس منم بالاتر میرفت که آخر سر سکوت بینمون و شکستم و گفتم: _قرار شام ساعت 9 تو برج میلادِ، فکر میکنم کم کم باید راه بیفتیم! و لبخند مودبانه ای زدم که روبه روم ایستاد و همزمان با فوت کردن نفس عمیقش تو صورتم گفت: _اینا چیه پوشیدی؟ و نگاهش رو کفشام ثابت موند: _کتونی پات کردی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ناباورانه دستش و تو صورتش کشید و من که حالا تموم اون لبخند و اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود هوا هاج و واج داشتم به خودم نگاه میکردم، بااون همه ژست که به خودم گرفته بودم توقع تعریف و تحسین داشتم و آقا گند زده بود به همه فکر و خیالاتم که لب زدم: _نباید کتونی میپوشیدم؟ جلوتر اومد: _این مانتو، مانتوییِ که مناسب قرار کاری با آدمای مهمه؟ و سری تکون داد: _خدا لعنتت کنه یزدانی، خدا لعنتت کنه بااین اوضاعی که برا من ساختی! و عین یه گرگ وحشی زل زد بهم: _بریم! و جلوتر از من راه افتاد! انقدر ترسناک شده بود که حتی میترسیدم دنبالش برم و باهاش سوار یه آسانسور بشم و فقط کیف سنگینم و سفت چسبیده بودم، تو دلم سرش داد میزدم و بهش فحش میدادم که جلوی در آسانسور ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت، نمیدونم چرا اما قیافه وحشیش داشت من و به خنده مینداخت و انگار عقلم و به کلی از دست داده بودم که لبخندی بهش زدم و اونکه کم مونده بود یه بلایی سر من یا خودش بیاره گفت: _نمیخوای دکمه آسانسور و بزنی؟ تازه فهمیدم آقا حتی دست به دکمه آسانسور هم نباید بزنن و این وظیفه منشی شخصیشونه و خواستم سریع عمل کنم و دکمه آسانسور و بزنم اما دوباره گند زدم! دکمه آسانسور و زدم اما به کل فراموش کرده بودم کیفی تو دستم دارم که کیفم افتاد رو پاش و همین برای دراومدن صدای شریف و پریدن رنگ من کافی بود که خم شدم واسه برداشتن کیف و همزمان صداش گوشم و پر کرد: _چی تو این کیف گذاشتی که انقدر سنگینه؟ صداش یه جوری بود که انگار داشت زور میزد و من کیف و برداشتم و جواب دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیز خاصی نیست فقط همون دفتر برنامه ریزی! و صاف ایستادم: _معذرت میخوام! و اونکه انگار دیگه به این کارهام عادت کرده بود همزمان با رسیدن آسانسور به این طبقه وارد آسانسور شد و این درحالی بود که بلند کردن پای راست براش سخت به نظر میرسید و این دسته گل جدیدی بود که من آب داده بودم..! مثل صبح چسبیده بودم به یه گوشه تا ناخواسته آسیب دیگه ای بهش نزنم که سرش به سمتم چرخید: _لازم نیست اون دفتررو با خودت حمل کنی و نگاه گرفته ای به پاش انداخت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم : _قول میدم حواسم به کیفم باشه که نیفته! چشم ریز کرد: _کلا نیازی به این دفتر نیست! و منتظر نگاهم کرد که ابرویی بالا انداختم: _که اینطور! و این جوابم برای محو شدنش تو افق کافی بود که دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و با خروج از ساختمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، حدود یک ساعت دیگه باید می‌رسیدیم و من بااینکه دنیای مدلینگم خراب شده بود بااینکه تیپ قشنگم تخریب شده بود اما یه نیمچه ذوقی هم برای اولین قرار کاری که از شانس خوبم به صرف شام اون هم تو برج میلاد بود داشتم، اونجا میتونستم یه دل سیر بخورم بی اینکه دنگی بدم و این خیلی خوب بود! غرق همین افکار ماشین کنار خیابون خیابون متوقف شد نگاهم و که به اطراف انداختم هنوز نرسیده بودیم و نمیدونستم چرا ماشین متوقف شده که صدای شریف گوشم و پر کرد : _پیاده شو! بی هیچ سوالی پیاده شدم و و کنار در ایستادم تا آقا تشریف فرما شن که با همون پرستیژ خاص خودش از ماشین بیرون اومد و به پشت سر من که نمیدونستم چه خبره نگاهی انداخت:
.شادی 💔❗️ دخترم با....😔💔 سلام من ۱۶ساله ازدواج کردم و یک دختر ۱۴ ساله دارم دخترم تئاتر کار میکنه و دوستان زیادی داره دخترم هر شب به بهانه تمرین تئاتر دوستانشو به خونه میاورد و با هم تمرین میکردند همه چی عادی بود تا روزی ک دوستاش مثل همیشه اومدن خونه ما و برای تمرین تئاتر به اتاق رفتند... بعد گذشت چندساعت صدا های عجیبی از اتاق دخترم میومد با سرعت رفتم و در اتاق دخترم رو باز کردم ولی.....👇🏿👀 https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37 ادامه متن در کانال بالا ☝️🏽
دختری قبل از باباش بهش یک نامه داد و گفت شب اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا به هر خواستگاری نامه را داد طلاقش دادند😱 حتی فامیل از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن بود هوش از سر دختر پراند نمیتوانست باور کند...😱 برای خواندن نامه‌ی‌جنجالی‌پدر👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هرچند هنوز متعجب بودم اما به انتخاب خودش چند دست لباس تنم کردم ، مانتوهایی که برام انتخاب کرده بود و تو تموم عمرم ندیده بودم و کیف و کفش هارو حتی تو خوابمم نمیدیدم و نمیدونستم میتونم از پس هزینش بربیام یا قراره قهوه ای شم که با تاخیر ست بعدی که برام انتخاب کرده بود و پوشیدم و بیرون اومدم، زرق و برق این یکی کمتر از اونیکیا بود و شاید میتونستم بخرمش که همزمان با دیدنش در حالی که روی صندلی روبه روی اتاق پرو نشسته بود گفتم: _فکر کنم این یکی از همشون بهتر باشه و تو آینه نگاهی به خودم انداختم که از روی صندلیش بلند شد: _خیلی خب همینارو بپوش و روبه خانم فروشنده که با لبخند نظاره گرمون بود ادامه داد: _این ست و همه اون قبلی هارو حساب کنید لطفا! رنگ از رخسارم پرید بااین حرفش و سریع چرخیدم به سمتش و نه بلندی گفتم، انقدر بلند که شریف لرزید و لبخند روی لبهای فروشنده خشکید: _لازم نیست، همین یکی کافیه! و کارت بانکیم و که تو دستم گرفته بودم و بالا آوردم : _من خیلی اهل لباس نیستم، همین یکی و حساب کنید! و جلوتر رفتم که شریف نفس عمیقی کشید: _همه رو میبریم! نگاه ملتمسم و بهش دوختم، یعنی نمیخواست بفهمه که من نمیخوام این همه لباس و بخرم؟ و حتی اگه بخوامم پولش و ندارم؟! از فکر به اینکه قرار بود دوباره ضایع بشم هم حالم گرفته بود که شریف گفت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _فکر میکنم تو کلا یه تختت کمه! جلوتر رفتم و با صدای آرومی که فروشنده نشنوه گفتم: _آقای شریف من انقدر تو کارتم موجودی ندارم! نگاهش و تو چشمام چرخوند و من ادامه دادم: _همین یکی کافیه! و منتظر نگاهش کردم که نمیدونم چرا اما ابرو بالا انداخت و سر تکون داد و بعد هم بی هیچ حرفی به سمت صندوق رفت ، دنبالش رفتم، امیدوار بودم با حرفام تحت تاثیر قرار داده باشمش ، همزمان با رسیدن به صندوق خواستم چیزی بگم که دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و تو کسری از ثانیه کارتش و روی میز گذاشت: _فقط لطفا اینارو تا ماشین برامون بیارید! بااین کارش در تلاش بودم فکم و از رو زمین جمع کنم، مگه میشد؟ شریف همه این لباسهارو خریده بود؟ شریف داشت پول این لباسهارو میداد و همه این لباسها متعلق به من بود؟ دهنم همچنان باز مونده بود که پول همه این خریدهارو حساب کرد و رو کرد به سمتم: _عادت ندارم دیر تر از زمان تعیین شده به قرارهام برسم، بریم! و راه خروج و در پیش گرفت و منی که هنوز کارش و هضم نکرده بودم با تاخیر دنبالش راه افتادم، حالا هم به سبب تعجب و هم بخاطر پاشنه بلند کفش هام آروم دنبالش راه افتادم... اون به ماشین رسیده بود و من همچنان لنگ لنگان داشتم مسیر و طی میکردم که راننده در و براش باز کرد ، خریدهارو تو صندوق جا داد و من تازه رسیدم! تو ماشین که نشستم شریف دستور حرکت داد و من که نمیتونستم چیزی نگم لبام و با زبون تر کردم و گفتم: _لازم نبود این لباسارو واسه من بخرید بی اینکه نگاهم کنه جواب داد: _تو منشی منی و خیلی جاها باید همراهم باشی، پس لازمه! چند ثانیه ای با خودم فکر کردم باید ازش تشکر میکردم: _ممنونم این بار نگاهم کرد: _نیازی به تشکر نیست، این کار و بخاطر خودم کردم، بخاطر اینکه تو منشی همراهمی! چند باری پشت سرهم پلک زدم، همین بود! شریف آدمی بود که اگه یه لحظه به بیشعوریش شک میکردم تموم تلاشش و میکرد تا ثابت کنه همون بیشعوریه که میدونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چند دقیقه ای میشد که رسیده بودیم به قرار کاریش، قرار کاری ای که با دوتا کله گنده بود این و از حرفهاشون فهمیدم و از قول و قرارهای همکاری ای که داشتن باهم میزاشتن و من همینطور که داشتم همه چی و به ذهن میسپردم از خوردن غذاهم غافل نمیشدم، اونهم چه غذاهایی! همه چی انقدر خوب بود که میخواستم تلافی این یکی دو روزی که مامان نبود و با ساندویچ سرمیکردم و دربیارم و حسابی داشتم به خودم میرسیدم و از غذاهایی که اسمشون و هم نمیدونستم نهایت لذت و میبردم که صدای شریف گوشم و پر کرد: _خیلی خب، تصمیمتون رو که گرفتید با منشی جدید من خانم علیزاده تماس بگیرید! نگاه اون دوتا مرد که یکیشون میانسال بود و اونیکی جوون و همسن و سال شریف و که به خودم دیدم هرچی تو دهنم بود و بی اینکه بجوم یه ضرب قورت دادم و تند تند سرم و تکون دادم: _بله تماس بگیرید! و لبخندی به جفتشون زدم و بااعتماد به نفس سر چرخوندم سمت شریف، دوباره سوراخای بینیش درحال باز و بسته شدن بودن که هرچند سخت اما تصمیم گرفتم دیگه چیزی نخورم و صاف نشستم، دوباره حرفهاشون ادامه پیدا کرد و من تموم این مدت ذهنم درگیر یک چیز بود و اون هم اینکه، اگه میخواستن فقط حرف بزنن و این همه غذارو حیف و میل کنن چرا تو رستوران و تایم شام قرار گذاشتن! به نتیجه ای هم نمیرسیدم و فقط به غذاها که اگه دوباره بهشون ناخنک میزدم شریف آب روغن قاطی میکرد زل زده بودم که انگار قول و قرارهاشون به نتیجه رسید که دست همدیگه رو به گرمی فشردن و لبخند تحویل همدیگه دادن، شاید دیگه الان این شام که یخ کرده بود و بالاخره شروع میکردن و من هم میتونستم به خوردن ادامه بدم اما هرچی منتظر موندم کسی قاشق و چنگال تو دستش نگرفت و شریف بلند شد!! این یعنی باید میرفتم، باید میرفتم و بااین غذاها که مطمئن بودم تا مدتها از جلو چشمام کنار نمیرن خداحافظی میکردم که ناچار بلند شدم و بعد از خداحافظی ای محترمانه از رستوران خارج شدیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو تموم مسیر سکوت کرده بودم، امشب باید میرفتم خونه بابا و معلوم نبود زنش یه ذره غذا واسه من نگه میداشت یا نه و از شانس بدم شکمم شروع به قار و قور کرد و تو سکوت ماشین حسابی هم گوشنواز شده بود که دستام و رو شکمم گذاشتم و با خجالت لبخندی به شریف زدم و همزمان صداش و شنیدم: _آقای رسولی میریم خونه من! رسولی یا همون آقای راننده مخصو جناب شریف تو آینه به شریف نگاه کرد و چشمی گفت و رئیس روبه من ادامه داد: _باید راجع به برنامه فردا صحبت کنیم بعدش آقای رسولی شمارو میرسونه! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، معذب شدم اما چیزی نگفتم، به هرحال ما همکار بودیم، ایشون رئیس بود و من منشی و عیبی نداشت اگه میرفتم به خونش خونه ای که حتما اعضای خانوادش هم اونجا بودن! به خودم دلگرمی دادم و همه فکر و خیالهایی که میومد تو سرم و پس فرستادم، الان تنها دغدغم رفتن به خونه بابا بود ، رفتن و دیدن قیافه نحس رضا! دیشب نرفتم اما امشب باید میرفتم به اون خونه و مگه میشد من برم اونجا و برادر عوضی زن بابام و نبینم؟ حتی فکر بهش باعث کلافگیم میشد که بالاخره رسیدیم به خونه شریف، خونه که چه عرض کنم قصری بود برای خودش! با دیدن خونه زندگیش کم مونده بود پس بیفتم، مثل این خونه رو حتی تو فیلمهاهم ندیده بودم و حالا واردش شده بودم! آقای رسولی با گذر از فضای باز هزار متری این قصر ماشین و نگهداشت و من پیاده شدم، انقدر محو این خونه شده بودم که حتی نفهمیدم شریف کی پیاده شد و رسولی کی رفت و قرار شد کی برگرده و حالا با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بریم تو! دنبالش رفتم: _خونتون خیلی قشنگه و انگار نمیتونستم خودم و نگهدارم که ادامه دادم: _خیلی هم با صفاست و هرچی جلوتر رفتیم نگاهم و به اطراف چرخوندم، نه خدمتکاری و نه هیچ کس دیگه ای رو به جز همون دو نفری که جلوی در قصرش بودن نمیدیدم و خونه غرق در سکوت مطلق بود که شریف کفش هاش و درآورد و بعد از پوشیدن دمپایی های مخصوصش نگاهی بهم انداخت: _ممنون! و به اون جفت دمپایی که روی جاکفشی بود اشاره کرد، همزمان با درآوردن کفش های پاشنه بلند مشکیم لب زدم: _این خونه کم کم نیاز به ده تا خدمتکار داره، چرا کسی نیست؟ یه تای ابروی خوش فرم مردونش و بالا انداخت و جواب داد: _من اینجا تنها زندگی میکنم، بدون هیچ خدمتکاری و با همون دوتا محافظ! چشمام تو کاسه چرخید و مو به تنم سیخ شد و یه لبخند ضایع زدم: _یعنی تنهای تنها؟ سر تکون داد: _تنها! و راه گرفت تو خونه: _بیا تو میخوام هرچی زودتر انجامش بدیم میخوام بخوابم! و چشم ازم گرفت. موهای تنم سیخ موند! پس این بود، من و کشونده بود خونه خالی و میخواست یه کاری باهام کنه و بعد هم بگیره بخوابه، اما کور خونده بود! پاهام و بهم چسبوندم و دستامم واسه دفاع از خودم مشت کردم هرچی با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم از این حرفاش معنی و مفهوم بدی استخراج نکنم که جدی لب زدم:
🔰چالش بوسه یواشکی💋😋🙈 دوران نامزدی همیشه دوست داشتم نامزدم دستمو بگیر یا منو بغل کنه ولی نامزدم از اونجایی که خیلی مذهبیه میگفت تا محرم نشدیم به هم دست نمی زنیم. اون روزا من دانشجو بودم و خوابگاهی. نامزدم دو هفته ای یه بار می اومدم پیشم . منم چون دلم بوس و بغل می خواست ونامزدم هم مذهبی میدونستم که منتفیه. خلاصه هر وقتی که قرار بودنامزدم بیاد با بچه های اتاقمون نقشه می کشیدیم همینجوری که من دارم با نامزدم قدم می زنم یجوری زمین بخورم که اون منو بغل کنه... هیچ وقت هم نقشه من اجرا نشد ولی یه بار که با هم بودیم برف اومده بود منم مثل خنگا کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. روی برف ها لیز خوردم در حال زمین خوردن بودم که دستمو گرفت، تا من تعادلمو حفظ کردم که زمین نخورم اونم دستشو کشید. منم به یه بهونه ای باهاش قهر کردم برگشتم خوابگاه. زنگ میزد پیام میداد من باهاش سرد برخورد می کردم. خلاصه دو سه روز بعد از لیز خوردن من روی برف ها زنگ زد گفت میخام عقد کنیم(منم تو دلم عروسی بود) بهش گفتم نمیدونم هر کاری که دوس داری بکن. مقدمات عقد فراهم شد و تو خونه ی ما مراسم عقد برگزار شد. منم بر اساس تجربه ی نامزدیمون هیچ امیدی به آقامون نداشتم گفتم به این باشه میگه بعد عروسی... ولی روز عقد من برای یه کاری رفتم اتاقم. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم... 😅🤭 برای خوندن ادامه ی سوتیهای من بزن روی لینک و جوین شو😍😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37