eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم بخاطر فلج بودنم سرم هوو اورد😔💔 عادت داشتم هرروز که چشم باز میکردم خودم و کنج دیوار می‌دیدم، دلم خیلی گرفته بود حداقل یه بچه هم نداشتم زندگیم و از این اوضاع بیرون بیاره بعد اون تصادف نحس فلج شده بودم و این بود حال و روزم. از صبح دلشوره ولم نمی‌کرد،چند ساعتی گذاشت که صدای در خونه اومد و بعد تصویر شوهرم همراه خدمتکارمون که دست تو دست هم وارد خونه شدن، شوهرم بدون هیچ خجالتی دستشو دورش انداخت بدون هیچ رحمی گفت... 💔👇 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
••♡•• خدا نازک دل است کافی است عاشقانه به آسمان نگاه کنیم؛ آنگاه بخشیده شدیم(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 امیری از رو زمین جمع شد، تایم ناهار رسید و مطابق همیشه همه رفتن و من و موندم و شریف، حالا که امیری از جلوی چشمام دور شده بود بهترین فرصت بود که از شریف بپرسم چرا؟ چرا یه جواب درست حسابی به کارمندا نداد تا همه چی ختم به خیر بشه که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از در زدن وارد اتاقش شدم، قبل از اینکه من چیزی بگم شریف گفت: _واسه ناهار امروز هوس زرشک پلو کردم! جلوتررفتم و سری به نشونه تایید تکون دادم: _سفارش میدم منتظر نگاهم کرد تا برم بیرون اما نرفتم و گفتم: _آقای شریف نگاهش ادامه پیدا کرد،خیره شدم تو چشماش: _میشه بپرسم چرا درست و حسابی جواب کارمندهارو ندادید؟ سکوتتون همه چی و بدتر کرد، حالا باید دنبال راهی بگردیم تا... نزاشت حرفم تموم شه: _از قصد جواب امیری و ندادم! چشمام گرد شد و شریف ادامه داد: _یه چیزایی هست که تو نمیدونی، میخواستم کم کم بهت بگم اما امیری امروز یهو این سوال و پرسید و من هم مجبور شدم بی هماهنگی با تو این کار و انجام بدم. چشم هام گرد باقی موند: _من چی و نمیدونم؟ نفس عمیقی کشید و تکیه داد به پشتی صندلیش: _یه چیزایی راجع به من! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، نمیدونستم چی میخواد بگه اما تا حالا شریف و اینطوری ندیده بودم، شریفی که هیچوقت اجازه توضیح دادن به کسی نمیداد حالا خودش میخواست واسم یه سری چیزهارو توضیح بده، چیزهایی که نمیدونستم! لب زدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _خب؟ از پشت صندلیش بلند شد و به سمت مبلمان تو اتاقش رفت، رو یکی از مبل ها نشست و خطاب به منی که سرپا بودم گفت: _بیا بشین دل تو دلم نبود واسه فهمیدن ماجرا که خیلی زود به سمتش قدم برداشتم و روبه روش نشستم، شریف دستاش و توهم قفل کرد و گفت: _من باید ازدواج کنم! پلکم پرید از اینکه بی مقدمه همچین حرفی زده بود و نمیدونم چرا یه سری فکر تو ذهنم جرقه خورد، فکرای بی سر و تهی که نمیتونستم دور بریزمشون! شریف دشات نگاهم میکرد، نه عصبی و نه مثل یه رئیس، این بار نگاهش فرق داشت که لب هاش و با زبون تر کرد: _چطوره اول ناهار بخوریم بعد راجع بهش حرف بزنیم؟ تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم: _همین الان بگید جا خورده ابرویی بالا انداخت و با تاخیر گفت: _خیلی خب، داشتم میگفتم، من باید ازدواج کنم، این خواسته پدرمه و من به عنوان جانشین پدرم باید متاهل بشم و نمیتونم بااین قضیه مخالفتی کنم دوباره آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، شریف خم شد رو به جلو و آرنج روی پاهاش گذاشت: _بخاطر همین ماز تو میخوام که... حرفش ادامه داشت اما نمیدونم چرا از جام بلند شدم، شاید چون شوکه شده بودم، شاید چون توقع نداشتم، توقع نداشتم که شریف اینجوری مقدمه چینی کنه و بخواد از من... از من خواستگاری کنه! هیچ جوره آمادگیش و نداشتم که گفتم: _به نظرم همون بهتر که بعد از ناهار حرف بزنیم، من الان خیلی شوکه شدم و نمیتونم باقی حرفاتون و گوش کنم، ببخشید!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بین نگاه هاج و واج مونده شریف راه خروج و در پیش گرفته بودم، تموم تنم یخ کرده بود با این حرفهاش که قبل از خروج از اتاق صداش و شنیدم: _من که هنوز چیزی نگفتم! به سمتش چرخیدم، از روی مبل بلند شده بود که جواب دادم: _چیزی نگفتید؟ حتما به نظرتون این پیشنهاد و این صحبت هاتون هم مثل همه کارهای دیگتون بی عیب و نقصه؟ جفت ابروهاش بالا پرید: _پیشنهادم؟ من که هنوز پیشنهادم و مطرح نکردم و قدم برداشت به سمتم، بهم نزدیک تر میشد و حس میکردم اون نگاهش خبیثانست، حس میکردم یه چیزی پشت اون نگاه پنهونه، حس میکردم داره به سمتم میاد و قراره یه اتفاق بیفته ، یه اتفاق که از نظر شریف عاشقانست اما من نمیخواستم رخ بده، نمیخواستم عین تو فیلما دستم و بگیره و خیره تو چشمام ازم خواستگاری کنه که عقب عقب رفتم، من عقب میرفتم و شریف جلو میومد که آخر سر خسته شد و اخلاق گندش و رو کرد، حتی الانم که میخواست ازم خواستگاری کنه گند اخلاقیش همراهش بود که ایستاد و نگاه تیزی بهم انداخت: _چیکار میکنی خانم علیزاده؟ میزاری حرفم و بزنم یا نه؟ لحن و صداش باعث شد تا با قیافه گرفتم نگاهش کنم: _من چیکار میکنم؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چرا اینطوری حرف میزنید؟ نکنه فکر کردید چون رئیسمید میتونید هرجوری دلتون خواست رفتار کنید و حتی اینجوری از من... میخواستم ادامه بدم اما دهن باز موندش و که دیدم منصرف شدم و شریف بریده بریده گفت: _دوباره باید بری بیمارستان؟ این بار سرت به جایی خورده؟ با پررویی نوچی گفتم و شریف جدی ادامه داد: _پس چرا نمیزاری حرفم و بزنم؟ و این بار منتظر جوابم نموند: _خانوادم اصرار دارن من ازدواج کنم، با دختر یکی از سهامدارهای بزرگ شرکت که از بدشانسی من دختر عموی همین خانم امیریِ و من نمیخوام این اتفاق بییفته، چون از تموم زن ها بیزارم، چون نمیخوام پای زنی به زندگیم باز شه صدای نفس کشیدنم بلند شد، سر از حرفهای شریف درنمیاوردم، حرفهاش با افکارم مطابقت نداشت که ادامه داد: _حالا که این اتفاقا افتاده حالا که این شایعه تو شرکت پیچیده میخواستم بهت پیشنهاد کنم که صداش و در نیاری، که حرف بقیه رو رد نکنی و بزاری این شایعه پابرجا بمونه، فقط واسه یه مدت کوتاه بزار این شایعه پابرجا بمونه، فقط تا وقتی که من رسما جانشین پدرم بشم و بتونم سهام آقای امیری و بخرم، فقط تا اونموقع کنار من باش به عنوان منشی نه، به عنوان کسی که فکر میکنن باهاش ارتباطی خارج از ارتباط کاری دارم کنارم باش... صدای نفس هام بلند تر هم شد، ناباورانه به شریف نگاه کردم و درآخر تیر خلاص و زد: _قول میدم برات جبران کنم، خونه ماشین هرچی که بخوای برات میخرم فقط پیشنهادم و رد نکن! نگاهم تو چشم هاش چرخید، شریف منتظر جواب بود اما من انقدر شوکه شده بودم که تنم یخ کرده بود و عمرا نمیتونستم اینجا بمونم که خیلی سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرم داشت منفجر میشد، باورم نمیشد مرتیکه همچین پیشنهادی بهم داده بود و باورم نمیشد که با خودم همچین فکر احمقانه ای کردم ، واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مخ واموندم رخ داده بود که فکر میکردم شریف داره ازم خواستگاری میکنه؟ چرا فکر میکردم شریف بااین همه برو بیا، شریفی که همه تا کمر براش خم میشن در عرض چند روز عاشق منی که ته شهر زندگی میکنم و اگه درآمد خودم یا مامان قطع شه از این بیشتر به فلاکت میفتم شده؟ چرا انقدر خر بودم، البته بلانسبت خر این بخش ماجرا حتی واسه خود خرهم قفل بود! نفس عمیقی کشیدم، صبح تا ظهر یه مصیبت دیگه داشتم و حالا فاجعه ای مهیب تر از مصیبت صبح رخ داده بود که هرچی عمیق نفس میکشیدم بی فایده بود، حسابی تو فکر بودم که قامت شریف جلو روم نقش بست، نمیخواستم ببینمش نمیخواستم دوباره حرفی پیش بکشه که با صندلیم چرخ زدم و پشت بهش تند تند پلک زدم و همزمان لبهام و گاز گرفتم با یادآوری افکارم دلم میخواست حتی صدای نفس هامم نشنوه دلم میخواست بره اما نرفت و صداش گوشم و پر کرد: _چیزی شده؟ دستام مشت شد، شاید به نظر اون چیزی نشده بود اما به نظر من شده بود، اتفاق خیلی بدی افتاده بود که برنگشتم سمتش و شریف ادامه داد: _من فقط یه پیشنهاد بهت دادم میتونی ردش کنی تیز به سمتش چرخیدم: _معلومه که این کار و میکنم، من همدست شما نمیشم! یه تای ابروش بالا پرید و خیلی زود جواب داد: _خیلی خب مشکلی نیست
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط... نزاشتم حرفش تموم شه و از روی صندلی بلند شدم و خیره تو چشماش گفتم: _فقط چی؟ نکنه قراره بخاطر قبول نکردن پیشنهادتون اخراج شم؟ نکنه قراره... این بار اون بود که بین حرفم پرید: _من نمیخواستم همچین حرفی بزنم، میخواستم بگم فقط لطفا زودتر ناهار و سفارش بدی، چون تایم ناهار روبه پایانِ! گفت و رفت. رفت اما من موندم و حال خرابم، من قهوه ای شدم و همینجا موندم! با لب و لوچه آویزون رو صندلیم فرود اومدم، داشتم دیوونه میشدم از دست خودم که دستی تو صورتم کشیدم و تلفن و برداشتم، نه تنها برای شریف که برای خودم هم غذا سفارش دادم انگار دیگه برام مهم نبود که صرفه جویی کنم فقط میخواستم با پرخوری خودم و آروم کنم... میشد گفت امروز سخت ترین روز زندگیم بود. امروز با کلی دردسر بالاخره به پایان رسید و من راهی خونه شدم. بااینکه اصلا حوصله رفتن به خونه بابارو نداشتم اما باید میرفتم اونجا که منتظر تاکسی لب خیابون ایستادم و قبل از اینکه یه تاکسی بگیرم رضا جلو روم سبز شد، رضا و موتورش! با دیدنش اوقاتم تلخ تر از قبل شد اما نیش اون حسابی باز بود: _سلام، از الان من راننده شخصیتم دیگه لازم نیست خودت بیای یا احیانا بااون مرتیکه بیای خونه و ادامه داد: _بپر بالا! با تعجب نگاهش کردم: _بپرم بالا؟ جواب داد: _آره دیگه، سوار شو بریم نفس عمیقی کشیدم: _من با تاکسی میام، اینجوری راحت نیستم سریع کیفم و از دستم قاپید وپشتش گذاشت: _با رعایت فاصله شرعی مشکلی نداره نترس! خواستم کیفم و بردارم و راهم و بکشم برم اما با صدای بلندش مانعم شد: _چرا انقدر با من لج میکنی؟ چرا سوار نمیشی بریم؟ صدا کلفت کردنش برام اهمیتی نداشت که کیفم و برداشتم و تکرار کردم: _من با تاکسی میام! و لب خیابون راهی شدم و همزمان شریف و دیدم، هنوز سوار ماشینش نشده بود و نگاهش به این سمت بود و رضاهم دنبالم میومد که رو از شریف گرفتم و با دیدن تاکسی ای که داشت بهم نزدیک میشد دستی برای تاکسی تکون دادم و سوار شدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 رسیدم خونه. وسایلم و جمع کردم و علی رغم میلم راهی خونه بابا شدم، خیلی خوب میشد اگه شبهام و اونجا نمیگذروندم، اگه اون خواهر برادر ناتنی سرتقم و نمیدیدم اگه راضیه و داداش رو مخش و تحمل نمیکردم اما چاره ای نبود، وقتی تنها خونه میموندم مامان نگرانم میشد و من فعلا باید شبهام و تو این خونه و بااین آدمها میگذروندم... روزها درحال گذر بود، دیگه کمتر گند میزدم، کمتر هم با شریف دهن به دهن میشدم و فقط واسه مسائل کاری باهاش هم صحبت میشدم و البته یه سری کارهای شخصیش، تو این روزه دیگه اهمیتی به اون شایعه که همچنان وجود داشت نمیدادم، من تنهایی کاری ازم برنمیومد و شریف هنوز عامل اصلی این کار و پیدا نکرده بود. حالا فقط یک هفته تا پایان زمانی که شریف واسه اثباتم داده بود باقی بود، نمیدونستم نظرش راجع به من راجع به کارهام مثبت هست یا نه، نمیدونستم بااومدن منشی قبلیش خانم روشن، میتونم به عنوان یه کارمند اینجا مشغول باشم یا نه و همین باعث کشیدن نفس های عمیق پی در پی ام شده بود که تلفن زنگ خورد، شریف پشت خط بود که سریع جواب دادم: _بله رئیس صداش تو گوشی پیچید: _بیا تو اتاقم... با تعجب ابرویی بالا انداختم و بلند شدم، نمیدونستم باهام چیکار داره اما وارد اتاقش شدم، پشت میزش نشسته بود که با دیدنم نگاهی بهم انداخت:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _بیا جلوتر نمیدونستم از چی میخواد حرف بزنه اما جلوتر رفتم و شریف از پشت میزش بلند شد: _طراحی ظروف جدید به کلی عوض شده، یادمه که دفعه قبل از گروه طراحی خواستم عوضش کنه چون اون طرح تکراری بود اما حالا دارم میبینم که اسم تو زیر این طراحی ها نوشته شده! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم: _وقتی از اون طرح ها استقبال نشد و‌شما عصبی شدید از دیدنشون من با تیم طراحی مدام در ارتباط بودم یه چیزایی ازشون یاد گرفتم و با کمک بچه ها این طراحی هارو انجام دادم، معذرت میخوام نباید این کار و میکردم، میخواستم کمک کرده باشم ولی انگار گند زدم! و دست بردم واسه برداشتن اون برگه ها که روی میزش بودن اما شریف مانعم شد: _گند نزدی! آروم سرم و بالا گرفتم، همینکه صورتش و دیدم ادامه داد: _این طراحی دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم! صاف وایسادم و ناباورانه نگاهش کردم، باورم نمیشد شریف داشت راجع به من اینطوری حرف میزد، باورم نمیشد که از کارم تعریف میکرد که زرتی لبخند زدم: _واقعا؟ مصمم سری به نشونه تایید تکون داد: _کارت خوب بود، بااین طراحی جدید تو میتونیم یه سری ظروف که تا به حال تو بازار نبوده تولید کنیم... باافتخار بینیم و بالا کشیدم، یه جوری که هوای تازه تا مغزم رسید و لبخندم عمیق تر شد: _خوشحالم که تونستم نظرتون و جلب کنم! بالاخره بعد از مدتها یه لبخند کوچولو از شریف نصیب من شد، البته خیلی کوچولو،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط یه ذره گوشه لبهاش بالا رفت و من که نگران بودم، نگران اتمام این یکماه و بیکار شدن، من که دیگه فکر و خیال انتقام تو سرم نبود و بعید میدونستم شریف بخواد التماسم کنه واسه موندن و من هم دست رد به سینش بزنم، از رویاهای انتقامیم بیرون اومدم و گفتم: _پس با این وجود میشه من... منتظر که نگاهم کرد ادامه دادم: _میشه من بعد از این چند روز و به پایان رسیدن قرارداد یک ماهه ام با شما، برم تو تیم طراحی؟ قول میدم هعمه تلاشم و کنم و... نزاشت حرفم تموم شه: _نه! با صراحت جوابم و داد، یه نه گفت و باعث شد لبهام عینهو یه خط صاف بشه که سری تکون دادم و این بار شریف ادامه داد: _تو قرار نیست بری تو تیم طراحی، تو منشی من باقی میمونی و هر از گاهی میتونی به بچه های طراحی کمک کنی! چشمام گرد شد: _ولی اینطور که من شنیدم حال خانم روشن داره خوب میشه و به زودی برمیگرده سرکار! با تاخیر صدایی تو گلو صاف کرد: _ خب برگرده، وقتی برگشت میتونه مثل بقیه کارمندها مشغول کار بشه! هاج و واج نگاهش کردم، باورم نمیشد شریف قصد بیرون کردنم و نداره، باورم نمیشد من قرار بود منشیش باقی بمونم که لبخند عمیقی روی لبهام نشست و شریف بحث دیگه ای و پیش کشید: _فقط در خصوص پیشنهادم، جوابت همچنان منفیه؟ هرچی زده بودم پرید، لبخندم روی لبهام نموند و با حرص نفسی کشیدم: _بله، تا هروقت که فکرش و کنید جوابم منفیه، من نامزد سوری شما نمیشم! و سری تکون دادم: _با اجازه.. و از اتاقش بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همراه شریف مشغول بازبینی از کارخونه بودم، کارخونه تولید تشک های درجه یک که البته شریف با حساسیت خاصی بازبینی میکرد و با سرکارگر صحبت میکرد، هر قدم که برمیداشتیم نفس عمیقی میکشیدم، اینکه خیالم از بابت کار تو شرکت شریف راحت شده بود خیلی خوب بود، خیلی خوب بود که چند روز پیش اولین حقوقم و دریافت کردم و واسه مامان پول فرستادم، با شریف قرارداد امضا کردم و حالا همه چی داشت خوب پیش میرفت، انقدر خوب که رو مخ رفتن های رضا دیگه برام مهم نبود، انقدر خوب که خوشحال و سرحال بودم! با شنیدن صدای شریف به خودم اومدم: _خیلی خب ، بریم! دنبالش راه افتادم و شریف ادامه داد: _واسه شب برنامم چیه؟ حالا دیگه فول فول بودم که گفتم: _واسه شام به یه مهمونی دعوتید، اکثر تجار و رقبای کاریتون هم تو این مهمونی حضور دارن! سری تکون داد: _پس سریع باید آماده شیم و خودمون و برسونیم، امشب حتما باید تکلیف چندتا قرارداد کاری روشن بشه صحبت های شریف ادامه داشت و من پشت سرش قدم برمیداشتم که بالاخره از کارخونه خارج شدیم. لباس های مناسب این مهمونی و همراه خودم آورده بودم، هرچی که لازم داشتم تو ماشین بود و قرار بود تو شرکت آماده رفتن به این مهمونی بشم اما یه دفعه همه چیز عوض شد: _آقای رسولی میریم خونه! قبل از اینکه از شریف سوالی کنم خودش ادامه داد: