eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🚷 من یاسی 30 ساله هستم. یه شب مهمانی به خانه عمو اَهورا رفته بودیم بعد از اینکه خوابیدم تو خواب عمیق بودم. اتفاق افتاد....... جرات اینکه به مادرم چیزی بگویم نداشتم بد از آن ماجرا دیگر ب خانه عمو اَهورا نرفتم به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب خبر بارداری را به من داد دنیا رو سرم خراب شد بر ترسم غلبه کردم و ب مادرم ماجرا را گفتم و قرار بر این شد دوربینی را در خانه عموم قرار بدیم و من مجدد ب خانه عمو رفتم و درحالی ک خواب بودم بازهم همان اتفاقات تکرار شد تا اینکه صبح دوربین ها رو ک چک میکردیم از تعجب انگشت حیرت ب دهان گرفتیم 😧... ادامه داستان باز شود♨️👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نه با قیافه خوابالو، بلکه با لباس ورزشی و یه شیکر تو دستش که جا خورده ابرویی بالا انداختم: _صبح بخیر نگاهش و بین من و میز صبحونه چرخوند: _صبح بخیر فکر میکردم میاد میشینه و صبحونه میخوره اما در کمال ناباوری راهش و گرفت و رفت!! نمیدونم شاید فکر میکرد این صبحونه مال اون نیست و تمومش مال منه که دنبالش رفتم و صداش زدم: _کجا میرید؟ صبحونه درست کردم پا رو پله اول گذاشت: _من صبحونه خوردم دوباره ابروهام بالا پریدن: _ولی من کلی صبحونه درست کردم رو چندمین پله به سمتم چرخید: _خب خودت بخور، تو که اشتهات زیاده و میتونی! سرم و به اطراف تکون دادم: _انقدری زیاد نیست که تنهایی بشینم و اون همه صبحونه رو بخورم بیخیال شونه ای بالا انداخت: _میگی چیکار کنم؟ بخاطر اینکه تو نمیتونی تنهایی صبحونه بخوری گند بزنم تو برنامه صبحونه و ورزشم و بشینم دوباره صبحونه بخورم؟ حالا میفهمیدم، پس با این لباس ها داشت از تمرین برمیگشت که دلخور گفتم: _نمیدونستم بیدار شدید، فکر میکردم هنوز خوابید نوچی گفت: _من هر روز راس ساعت 5و نیم صبح از خواب بیدار میشم، یک ساعتی تو باشگاه ورزش میکنم و بعد میام سرکار، جمعه ها این برنامم و ساعت 7 و نیم عملی میکنم، الانم باید دوش بگیرم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_180 نه با قیافه خوابالو، بلکه با لباس ورزشی و یه ش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لعنتی ریتم زندگیش همچین مرتب و با برنامه بود که دیگه نتونستم چیزی بگم، اصلا چرا باید اصرار میکردم؟ مال بابام که نبود! هرچقدر که میتونستم میخوردم و باقیش هم میموند که میموند، فدای سرم! با رفتن شریف به آشپزخونه برگشتم، یه لیوان شیر ریختم، یه لیوان چای و حالا میخواستم حسابی بترکونم، میخواستم به شریف ثابت کنم بود و نبودنش رو خوردن صبحونم اثری نداره و فقط جهت جلوگیری از حیف و میل شدن مواد صبحونه میخواستم تشریف بیاره و صبحونه کوفت کنه و حالا دست به کار شدم، اول از همه گردو خوردم، عد هم خرما و چای و حالا نوبت سوسیس و تخم مرغم بود، لعنتی داشت باهام حرف میزد که چند لقمه ای ازش خوردم و وقتی دیدم لیوان شیر با مظلومیت زل زده بهم، اون لیوان و هم سر کشیدم و بعد رفتم سراغ خامه و عسل! این صبحونه عجیب میچسبید که از خوردن سیر نشدم و حتی حالا داشتم قدر نبودن شریف و میدونستم که همزمان با جویدن لقمه تو دهنم صدای شریف و شنیدم: _اگه صبحونت و خوردی بریم خرید قبل از بیرون زدنم از اتاق، یه کمی به سر و صورتم رسیده بودم، لباس هامم تنم بود و کار خاصی واسه آماده شدن نداشتم که این لقمه رو قورت دادم و لقمه بعدی و آماده کردم و جواب دادم: _الان تموم میشه سر و کله اش که تو آشپزخونه پیدا شد، سریع لقمه بعدی هم گذاشتم تو دهنم و شریف با تعجب نگاهی به میز انداخت: _از همه اینا خوردی؟ تنهایی؟ این لقمه خوشمزه رو هم قورت دادم و بلند شدم، حتما پشیمون شده بود که لبخند خبیثانه ای تحویلش دادم: _دلتون خواست؟ من که گفتم بیاید صبحونه بخورید ولی حالا دیگه کاری از دستم بر نمیاد و... نزاشت حرفم تموم شه، جلو اومد و گفت: _همه اینارو باهم خوردی؟ باقی حرفم و یادم رفت و سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _چطور؟ نگاهش تو صورتم ثابت موند: _الان خوبی؟ دوباره لبخند زدم و خواستم جوابی بهش بدم که نمیدونم چه بلایی سرم اومد اما قبل از چرخیدن زبونم تو دهنم، دل پیچه عجیبی گرفتم، انقدر عجیب که زبونم بند اومد و دوتا دستم و ر و شکمم گذاشتم، شریف تکرار کرد: _خوبی؟ و من که اصلا خوب نبودم ناچار از کنار شریف عبور کردم و بدو بدو به سمت دستشویی رفتم: _یه کمی صبر کنید، برمیگردم میگم، حالا چه وقت دل پیجه بود؟ اونم جلوی همچین آدمی، جلوی شریف! دل پیچه عجیب و‌ وحشتناکی گرفته بودم، هر لحظه ممکن بود گند غیرقابل جبرانی بزنم که دویدم و به بدبختی خودم و به دستشویی رسوندم، قبل از اینکه منفجر بشم، قبل از اینکه افتضاحی به بار بیاد… ادامه پارت و اینجا بخون😍👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
گردو مرورگری است که به شکل هوشمند تبلیغات سایت‌ها را حذف می‌کند. علاوه بر این موتور جستجوی پیشفرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فراجستجوگر است و امکاناتی نظیر پیش نمایش بعضی از سایت‌ها مثل یوتیوب - آپارات - ویکی پدیا - ... رو داره که بدون باز کردن اون سایت‌ها با کلیک روی دکمه play زیر نتایج میتونید محتوای اون سایت‌ها رو ببینید. دریافت نسخه اندروید از بازار:👇🏻 https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser دریافت نسخه اندروید از مایکت: 👇🏻 https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.
به هر کسی محبت کنی او را ساختی و به هر کس بدی کنی او را باختی پس بساز و نباز...
📓 داستان واقعی دختر ١٨ 🖤🥀 سلام من هستم ماجرا از آن وقتی شروع شد کنکور قبول نشدم. تصمیم گرفتم پیدا کنم . . تا اینکه چند روز بعد در یه شرکت شدم بین همکارام یه نفر و « متین » صدا می زدند، این آقا با هر بهانه ای سعی می‌کرد بیاد بیان اتاق من و با من صحبت کنن . اول ؛ برخورد سردی داشتم . اما بعد ها باهاش راحت تر شدم رفته رفته کردم به متین مند شدم بعد از ٢ ماه اشنایی ایشون منو به یه قرار تو کافه دعوت کردند و من هم کردم بعد از نوشیدن یه بارون شدیدی میبارید و آخر شب بود ایشون به من گفتن بهتر که الان به منکه نزدیک تره بریم تا بعد بند اومدن بارون شمارو برسونم اول نکردم ولی بعد به خانه او رفتیم و...😱 بزن رو لینک ادامش هست 😔👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
وقتی دوتا جاریام بهم گفتند شوهرم یواشکی رفته خاستگاری بدنم به رعشه افتاد با گریه و التماس گفتم شما بگید چیکار کنم؟ جاری کوچیکه گفت بنظرم زنگ بزن به داداشات بگو بریزن سرش تا میخوره بزننش تا ادم بشه. که جاری بزرگم گفت اتفاقا اونجوری که بدتر سر لج میفته تو هنوز این داداشا و مادرشونو نمیشناسی؟ گفت من یک فکری دارم امشب انجام میدیم که تا عمر داره فکر زن دوم گرفتن از کله ی خودشو داداشاش بره بیرون🤦‍♀ گفت امشب باید......😳😳😳 ادامه ی سرگذشت یکی از اعضا👇 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
سلام من آقام و 33 سالمه یه بار هشت سال قبل توی عقد از دخترعموم به دلیل عدم تفاهم جدا شدیم ... منم امسال با یکی اشنا شدم که هم خوشگل بود هم خوش اخلاق واقعا بهش وابستگی شدید عاطفی پیدا کردم تقریبا یکسال باهم آشنا بودیم گاهی که سر قرار یا رستوران یا پارک میومد دختر سه ساله ای با خودش می آورد و میگفت خواهرمه منم باور کردم. خلاصه بعد چند ماه من پیشنهاد خواستگاری و ازدواج دادم اما اون به جای اینکه خوشحال بشه شوکه شد، امروز فردا می کرد یه روز میگفت بابام مریضه یه روز میگفت جهازم آماده نیست یه روز میگفت خانوادم آمادگی ندارن بلاخره من عاصی شدم از این موقعیت و با خودم گفتم من که با همه شرایط قبولش دارم پس بهتره خودم برم محل کار پدرش و با باباش صحبت کنم یه روز بی خبر رفتم پیش باباش و گفتم برای امر خیر اومدم و از دختر خانمتون خوشم اومده باباش گفت دختر من؟؟؟؟مطمئنی؟؟ ...👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فیکس یه ربع و شاید هم بیشتر تو دستشویی بودم، دل و رودم بد بهم ریخته بود و حالا میفهمیدم گردی و تعجب چشمای شریف برای چی بود! اون دلش صبحونه نمیخواست، ته همه حرفهاش نگران این اوضاع بود، نگران این دلپیچه لعنتی که حالا به محض شستن دستهام دوباره سراغم اومد، این بار شدید تر از قبل بهم حمله کرده بود که شستن دستهام ناتموم موند... بعد از دقیقه ها بالاخره تونستم از دستشویی بیرون برم، اونم با چه حالی، دیگه حتی نای راه رفتن هم نداشتم که بین راه شریف جلو روم ظاهر شد: _یک ساعته کجایی؟ ظهر شد! قیافم زار بود اما نمیخواستم جلو شریف خودم و ببازم که صاف ایستادم و جواب دادم: _یه سری وسایل تو اتاق جا مونده بود رفتم برداشتمشون نگاهی بهم انداخت: _کو؟ کیفت که بیرونه چیزیم که دستت نیست آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم: _همچین وسایلی که نه، لباسم جا مونده بود که پوشیدم نگاهش همچنان بهم بود که ابرویی بالا انداخت: _فکر میکردم با اون حال رفتی دستشویی! تند تند سرم و به اطراف تکون دادم: _کدوم حال؟ من فقط نگران جاموندن لباسم بودم این بار چشم ریز کرد: _صدای سیفون دستشویی هم تا این بیرون میومد بازهم با سر و صدا بزاق دهنم و پایین فرستادم: _جدا؟ من که چیزی نشنیدم و از کنارش رد شدم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _فعلا بریم به کارامون برسیم ، همونطور که گفتید داره ظهر میشه بعد حتما این قضیه سیفون و پیگیری کنید، من که تو اتاق چیزی نشنیدم ولی اگه شما سر و صدایی از دستشویی شنیدید حتما یه چیزی تو دستشویی خراب شده و باید درستش کنید! حرف میزدم و با استرس چشمام و تو کاسه میچرخوندم، خوبیش این بود که حالا جلوتر از شریف راه افتاده بودم و شریف قیافم و موقع گفتن این چرت و پرت ها نمیشنید که جواب داد: _آره حتما پیگیری میکنم، ولی توهم مراقب خورد و خوراکت باش! و این بار اون از من جلو زد، از کنارم رد شد، از من سبقت گرفت و من که با این جملش حسابی خراب شده بودم آهی از اعماق دلم سر دادم، یعنی ممکن بود شریف بو برده باشه؟ یعنی ممکن بود فهمیده باشه من تو اتاق نبودم و تو دستشویی بودم؟ سرم و به اطراف تکون دادم، امکان نداشت، من وقتی شریف و دیدم که از اون قسمت دستشویی و اتاقا رد شده بودم و جای هیچ شکی نبود، شریف طبق معمول داشت با قلدری حرف میزد و جای نگرانی نبود که سرم و بهاطراف تکون دادم تا ذهنم خالی از این فکر و خیالا بشه و دوباره صدای شریف به گوشم رسید: _چرا وایسادی؟ ازم فاصبه گرفته بود و سرچرخونده بود به سمتم که قدم تند کردم: _دارم میام، بریم... و چند دقیقه بعد بالاخره از عمارت شریف بیرون زدیم... تو خرید دست و دلباز بود ادامه پارت و اینجا بخون😍👇👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حتی دست و دلباز تر از وقتی که به قول خودش برای منشیش خرید میکرد، امروز حای چیزهایی که نمیخواستم و خوشم نمیومد هم به اجبار میخرید و همه اینها بخاطر شروع بازی باهم بودنمون بود! همه اینها بخاطر از میدون بیرون کردن رویا بود، شریف میخواست رویارو بفرسته پی کارش و میخواست این کار و با کمک من انجام بده و بعدش... از بعدش حرفی نزده بود از پگاه دختری که صداش و شنیده بودم حرفی نزده بود اما خودم یه حدس هایی میزدم، حدس میزدم شریف بعد از این ماجراها قراره با پگاه ازدواج کنه، پگاهی که هیچ چیز ازش نمیدونستم! بالاخره خریدهای بیشمارمون به پایان رسید، لباسها و کیف و کفش های مارک به کنار، وقتی سیمکارتم و از تو گوشی داغونم که چهارسال از خریدنش میگذشت بیرون آوردم و تو گوشی جدید چهل میلیونیم انداختم به حدی ذوق زده بودم که مشابه این حال و به یاد نمیاوردم، بالاخره منم از این گوشی خفنا دستم گرفته بودم و نمیتونستم جلوی ذوق زدگیم و بگیرم که با شنیدن صدای شریف به خودم اومدم: _حالا تو خونه باهاش ور میری کارباهاش و یاد میگیری، الان فقط به حرفهام گوش کن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سخت بود دل کندن از گوشی و گوش دادن به حرفهای شریف با این وجود بیشتر از این ندیده بازی درنیاوردم و سرچرخوندم به سمتش، کنارم و پشت فرمون نشسته بود، هنوز ماشین و به حرکت درنیاورده بود و حرفها برای گفتن داشت. _گوش میکنم خیره تو چشمام گفت: _من فردا تو شرکت میخوام به بچه ها معرفیت کنم، فقط به همون چند نفری که تو دفتر خودمن، حواست باشه اصلا نباید استرس داشته باشی، باید تا میتونی خودت و بهم نزدیک کنی و به بچه ها لبخند بزنی، یه جوری که انگار واقعا بیمون یه خبرایی هست تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _خیالتون راحت، من تو پیچوندن بقیه استادم! چشماش که گرد شد فهمیدم باز با حرف زدنم گند زدم و در اصلاح جمله ام ادامه دادم: _منظورم اینه که از بابت من نگرانی ای نداشته باشید تا چند ثانیه چشماش گرد موند و بالاخره به حالت اولیه برگشت: _حرف زدنت هم باید درست کنی، وقتی دارم به بقیه معرفیت میکنم فقط همون چند دقیقه معرفی باهام راحت و خودمونی باش، فقط اون چند دقیقه مثل یه رئیس باهام رفتار نکن! باز هم سر تکون دادم: _گفتم که ادامه پارت و اینجا بخون❤️😍👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5