#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]📚
● یک روز یک زن و مرد آمریکایی با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند.
_محمود نگاه پُر تنفرش😠 را دوخت به چهرهی کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما #سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت 😡 آنها را از #فشار مغازه بیرون کرد.
_زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و #حیرت_زده از مغازه بیرون رفتند.
+آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آنها بگوید بالای چشمشان ابروست.
● محمود رو کرد به من و گفت: « برو #شلنگ بیار، باید اینجا رو آب🚿 بکشیم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «چون اینا مثل سگشون🐕 نجساند.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۴. راوی: طاهره کاوه
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]📚 ● یک روز یک زن و مرد آمریکایی با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]📚
● گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو #زجر بدیم و #پسته بشکنیم، پاشین بریم بخوابیم با وجود اینکه او هم مثل من تا نیمه شب کار میکرد و خسته بود گفت: «نه، اول اینا رو تموم میکنیم بعد میریم میخوابیم هرچی باشه ما هم باید به اندازه خودمون به #بابا کمک بدیم.»
● یادم هست محمود مدام #یادآوری میکرد: «نکنه از این #پستهها بخوری اگه صاحبش راضی نباشه جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.» گاهی پستهای اگر از زیر 🔨چکش در میرفت و این طرف و آن طرف میافتاد تا پیداش نمیکرد و نمیریخت روی بقیهی پستهها #خاطرش جمع نمیشد.
● موقع #حساب_کتاب که میشد صاحب پستهها 💰 کمتری به ما میداد. محمود هم مثل من #دل_خوشی از او نداشت، ولی هر بار، ازش #رضایت میگرفت و میگفت آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۳. راوی: طاهره کاوه
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]📚 ● گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو #زجر بدیم و #پسته بشکنیم، پاشین بریم
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]📚
● علاوه بر #مربیگری، مسئول #کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش #ایست و بازرسی گرفته تا آموزش #جنگ شهری و کوهستان را باید درس میداد. همه هم به صورت عملی. یک روز بهش گفتم: «تو که این قدر زحمت میکشی، کی وقت میکنی به خودت و خانوادهات برسی؟» گفت: «حالا وقت رسیدن به خانه 🏡و خانواده نیست.» مکثی کرد و ادامه داد: «مگه نمیبینی #دشمن تو #کردستان و جاهای دیگه دارن چیکار میکنن؟»
● گفتم: «این که میگی درسته، اما بالاخره #خانواده هم #حقى داره؛ حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانوادهات هم بگیری.» گفت: «به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همهی #هست و #نیستش رو هم #فدای_اسلام و #انقلاب بکنه، باز هم کمه. الآن اگه لحظهای #غفلت کنیم؛ فردا، مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت #استراحت کردن و سر زدن به خانوادهات نیست.» بدجور به او #غبطه میخوردم.😕
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۶. راوی: محمد یزدی
#شهید_محمود_کاوه
#تیپ_ویژه_شهدا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]📚 ● علاوه بر #مربیگری، مسئول #کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش #ایست و بازرسی گرفت
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ]
● یکی از #پاسدارها که اسلحه #یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد میزد: «اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی بیا بیرون دیگه.» او که قصد بیرون آمدن نداشت، #ضامن_نارنجک💣 را کشیده بود و مدام #تهدید میکرد که اگر به سمتش برود، #نارنجک را پرت میکند بین مردم!
● چند دقیقهای⏳ به همین نحو گذشت، ناگهان آن #منافق از پشت پلهها پرید بیرون تا آمد #نارنجک را پرتاب کند همان پاسدار پاهایش را به #رگبار بست؛ آن قدر با #مهارت این کار را کرد که انگار عمری #تیرانداز بوده است.
● دو سه سال⌛️ بعد رفتم #تیپ_ویژه_شهدا یک شب همین خاطره را برای #کاوه تعریف میکردم، گفت: «این قدرها هم که میگوئی کارش #تعریفی نبود.» پرسیدم مگر شما هم آنجا بودی؟ خندید😃 و گفت: «اون کسی که تو میگی خود من بودم.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۷. راوی: علی آل سیدان
#شهید_محمود_کاوه
#تیپ_ویژه_شهدا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ] ● یکی از #پاسدارها که اسلحه #یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد میزد: «اگه مر
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]📚
● از سر شب 🌖حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد #چیزی به من بگوید، بالاخره #سر_صحبت را باز کرد و گفت: «بابا! خبرداری که #ضد_انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اونجا، شما #اجازه میدی؟» گفتم: «بله. اجازه میدم، چرا که نه، #فرمان امامه همه باید بریم #دفاع کنیم.»
● پرسید: «میدونین اونجا چه #وضعیتی داره؟ جنگ، #جنگ_نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی №ضعیفه.» با خنده😃 گفتم: «میدونم»، برای اینکه خیالش را #راحت کنم، ادامه دادم: «از همان روز اولی که به دنیا🌍 آمدی، با خدا #عهد کردم که تو را #وقف راه دین و حق کنم. اصلا #آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به #امان خدا پسرم.»
🌷گل از گلش شگفت، خندید😁 و صورتم را بوسید😘. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: «آن شب آقاجان، #امتحان الهیاش را خوب پس داد.»👌
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۰. راوی: پدر شهید.
#شهید_محمود_کاوه
#تیپ_ویژه_شهدا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]📚 ● از سر شب 🌖حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد #چیزی به من بگوید، بالاخره #سر
#برشی_از_کتاب [ ۰۶ ]📚
● بلندیهای «سرا» دست #ضد_انقلاب بود، از آنجا #دید_خوبی روی ما داشتند. آتش🔥 سنگینی طرفمان میریختند، طوری که سرت را نمیتوانستی بالا بگیری. همه خوابیده بودن روی #زمین.
+برای اینکه نیروها را #تحت_کنترل داشته باشم به حالت #نیم_خیز بودم، ناگهان از پشت، دست #سنگینی را بر شانهام احساس کردم؛ برگشتم دیدم #محمود است. جلوی آن همه تیر 🔫و گلوله، #صاف ایستاده بود.
● آمدم بگویم سرت را #خم کن، دیدم دارد #بدجوری نگاهم میکند. گفت: «داوودی این چه وضعیه؟ خجالت بکش.» چشمانش از خشم😡 میدرخشید. با صدایی که به فریاد🗣 میماند، گفت: «فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را #خالی میکنن؟» بعد هم، بدون توجه به آن همه تیر و #گلوله که به طرفش میآمد، به سمت جلو حرکت کرد.
● عملیات تمام شده بود که دیدمش، دستی به #شانهام زد و گفت: «ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو #خم کنی.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۳. راوی: علی محمود داوودی.
🗓 ۱۱ شهریور؛ سالروز شهادتِ شهید «محمود کاوه» گرامی باد.🥀
#شهید_محمود_کاوه
#تیپ_ویژه_شهدا
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید