eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
👆🥀 🗒سال ۱۳۵۸ به عضویت #سپاه درآمد. سال ۵۹ در سمت #فرمانده سپاه و فرماندار #پاوه با عزمی راسخ برای
👆🌹 📍او در برابر ، و نسبت به بود و همواره در خدمت اهالی مظلوم کردستان، به گونه ای که ذکر و پسندیده او ورد زبان اهالی بومی بوده و هست. +از همان زمان بودند برخی از اهل سنت آن دیار که به عشق💖 این سردار رشید اسلام نام فرزندان پسر خود را "ناصر کاظمی" می گذاشتند. +شهید کاظمی فرماندهی بود که استعداد شهید کاوه(به عنوان رزمنده و نیروی رزمی) را کشف کرد و به او مسوولیت واگذار نمود. ⏳ بعد از شهادت ناصر کاظمی؛ فرماندهی تیپ شهدا را عهده دار شد.🌴 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
[ ۰۱ ]📚 ● یک روز یک زن و مرد آمریکایی با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. _محمود نگاه پُر تنفرش😠 را دوخت به چهره‌ی کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما نداریم، بعد هم با عصبانیت 😡 آنها را از مغازه بیرون کرد. _زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و از مغازه بیرون رفتند. +آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آنها بگوید بالای چشمشان ابروست. محمود رو کرد به من و گفت: « برو بیار، باید اینجا رو آب🚿 بکشیم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «چون اینا مثل سگشون🐕 نجس‌اند.» 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۴. راوی: طاهره کاوه 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]📚 ● یک روز یک زن و مرد آمریکایی با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و
[ ۰۲ ]📚 ● گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو بدیم و بشکنیم، پاشین بریم بخوابیم با وجود اینکه او هم مثل من تا نیمه شب کار میکرد و خسته بود گفت: «نه، اول اینا رو تموم میکنیم بعد میریم میخوابیم هرچی باشه ما هم باید به اندازه خودمون به کمک بدیم.» ● یادم هست محمود مدام میکرد: «نکنه از این بخوری اگه صاحبش راضی نباشه جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.» گاهی پسته‌ای اگر از زیر 🔨چکش در میرفت و این طرف و آن طرف می‌افتاد تا پیداش نمیکرد و نمیریخت روی بقیه‌ی پسته‌ها جمع نمیشد. ● موقع که میشد صاحب پسته‌ها 💰 کمتری به ما میداد. محمود هم مثل من از او نداشت، ولی هر بار، ازش میگرفت و میگفت آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده. 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۳. راوی: طاهره کاوه 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]📚 ● گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو #زجر بدیم و #پسته بشکنیم، پاشین بریم
[ ۰۳ ]📚 ● علاوه بر ، مسئول تاکتیک هم بود. از آموزش و بازرسی گرفته تا آموزش شهری و کوهستان را باید درس میداد. همه هم به صورت عملی. یک روز بهش گفتم: «تو که این قدر زحمت میکشی، کی وقت میکنی به خودت و خانواده‌ات برسی؟» گفت: «حالا وقت رسیدن به خانه 🏡و خانواده نیست.» مکثی کرد و ادامه داد: «مگه نمیبینی تو و جاهای دیگه دارن چیکار میکنن؟» ● گفتم: «این که میگی درسته، اما بالاخره هم داره؛ حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانواده‌ات هم بگیری.» گفت: «به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه‌ی و رو هم و بکنه، باز هم کمه. الآن اگه لحظه‌ای کنیم؛ فردا، مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت کردن و سر زدن به خانواده‌ات نیست.» بدجور به او میخوردم.😕 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۶. راوی: محمد یزدی 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]📚 ● علاوه بر #مربیگری، مسئول #کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش #ایست و بازرسی گرفت
[ ۰۴ ] ● یکی از که اسلحه داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد میزد: «اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی بیا بیرون دیگه.» او که قصد بیرون آمدن نداشت، 💣 را کشیده بود و مدام میکرد که اگر به سمتش برود، را پرت میکند بین مردم! ● چند دقیقه‌ای⏳ به همین نحو گذشت، ناگهان آن از پشت پله‌ها پرید بیرون تا آمد را پرتاب کند همان پاسدار پاهایش را به بست؛ آن قدر با این کار را کرد که انگار عمری بوده است. ● دو سه سال⌛️ بعد رفتم یک شب همین خاطره را برای تعریف میکردم، گفت: «این قدرها هم که میگوئی کارش نبود.» پرسیدم مگر شما هم آنجا بودی؟ خندید😃 و گفت: «اون کسی که تو میگی خود من بودم.» 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۷. راوی: علی آل سیدان 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ] ● یکی از #پاسدارها که اسلحه #یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد میزد: «اگه مر
[ ۰۵ ]📚 ● از سر شب 🌖حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد به من بگوید، بالاخره را باز کرد و گفت: «بابا! خبرداری که تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اونجا، شما میدی؟» گفتم: «بله. اجازه میدم، چرا که نه، امامه همه باید بریم کنیم.» ● پرسید: «میدونین اونجا چه داره؟ جنگ، ؛ احتمال برگشت خیلی №ضعیفه.» با خنده😃 گفتم: «میدونم»، برای اینکه خیالش را کنم، ادامه دادم: «از همان روز اولی که به دنیا🌍 آمدی، با خدا کردم که تو را راه دین و حق کنم. اصلا من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به خدا پسرم.» 🌷گل از گلش شگفت، خندید😁 و صورتم را بوسید😘. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: «آن شب آقاجان، الهی‌اش را خوب پس داد.»👌 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۰. راوی: پدر شهید. 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]📚 ● از سر شب 🌖حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد #چیزی به من بگوید، بالاخره #سر
[ ۰۶ ]📚 ● بلندی‌های «سرا» دست بود، از آنجا روی ما داشتند. آتش🔥 سنگینی طرفمان میریختند، طوری که سرت را نمیتوانستی بالا بگیری. همه خوابیده بودن روی . +برای اینکه نیروها را داشته باشم به حالت بودم، ناگهان از پشت، دست را بر شانه‌ام احساس کردم؛ برگشتم دیدم است. جلوی آن همه تیر 🔫و گلوله، ایستاده بود. ● آمدم بگویم سرت را کن، دیدم دارد نگاهم میکند. گفت: «داوودی این چه وضعیه؟ خجالت بکش.» چشمانش از خشم😡 میدرخشید. با صدایی که به فریاد🗣 میماند، گفت: «فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را میکنن؟» بعد هم، بدون توجه به آن همه تیر و که به طرفش می‌آمد، به سمت جلو حرکت کرد. ● عملیات تمام شده بود که دیدمش، دستی به زد و گفت: «ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو کنی.» 📚 ستاره‌های دنباله‌دار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۳. راوی: علی محمود داوودی. 🗓 ۱۱ شهریور؛ سالروز شهادتِ شهید «محمود کاوه» گرامی باد.🥀 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید