🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۱۰۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۱۰۱ : 🔻
📍ارمیا به سمت #تاب رفت و به پسرک👦 گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: _بلد نبود بازی کنه، #الکی نشسته بود!
زینب: _مامان رفت بستنی🍦، مامان تاب تاب میداد!
پدرِِ پسر: _شما با این بچه🧒 چه نسبتی دارید؟ ما همسایه
پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا🧔 به سمت آیه برگشت:
_سلام🤚! یه کم #اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: _سلام🤚! شما؟ اینجا؟
ِارمیا: _اومده بودم دنبال #جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده!
سه سالش شده؟🗓
آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب🧒 را روی زمین گذاشت و آیه بستنیاش را به دستش داد. زینب که بستنی🍦 را گرفت، دست ارمیا 🧔را تکان داد.
نگاه 👀ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند☺️ زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم #عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو #کثیف میکنه!
ارمیا: _پس به یکی از #آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم با زینب سادات🧒 بازی کنم؟
#زینب_سادات خودش را به او #چسبانده بود و قصد #جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد...
⏳ساعتی به بازی گذشت،
نگاه🙂 آیه بود و #پدری_کردنهای ارمیا...
زینب سادات 🧒هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری #لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، #بازیشان بیشتر# پدری
کردن و #دختری کردن بود.
⏳وقت رفتن ارمیا🧔 پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز #صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد 🎈میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم #تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند🤩 زد!
در راه خانه🏠 آیه رو به زینبش🧒 کرد و گفت:
ِ _امروز دختر من با #عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: _عمو نبود که، #بابامهدی بود!
زینبش لبخندی😄 به صورت متعجب😳 مادر زد و سرش را روی شانهی مادر گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید