🌹کوچههای آسمانی🌱
⏳#پانزده_روز طلایی_در_دفاع_مقدس 🗓31 تیرماه تا 15 مرداد 67 روزهای طلایی ⚡️ما در #دفاع_مقدس 🌴بود که ر
👆🥀
❓شاید #نسل_امروز سووال کنند که ،
چرا کسی این ⏳پانزده روز رو #تحلیل نمیکنه.
_یک #جواب این است که #تحلیل_گری توی صحنه نبرد وجود نداشت
در #مصاف دشمن فقط #امام بود و امت امام .
🗓روز #عید_قربان سال67 که مصادف با سوم مرداد ماه بود #همهی _اسلام در مقابل #همهی_کفر قرار گرفت.
🔥درگرمای 55 درجه و #تشنگی هم چیزی برای عرضه نداشتند.
#رزمنده ها آمده بودند با #دشمن بجنگند ، هرچه #خوبی و #خیر بود در صحنه بود.
توکل.
توسل.
تحمل.
تهور...
+عجیب تر😳 از همه #بدن هایی بود که هرساعت ⏰️ از #تن_پوش سبک تر میشد.
🕛نزدیکی های ظهر انگار همه #مُحرِم شده بودند و برای #قربانی به #منا میرفتند.
🔥از فرط گرما #لباسها رو کنده بودند و با #زیر_پیراهن آرپی جی بدوش و تیر بار به دست توی #جاده_اهواز_خرمشهر🌴 و کنارهای جاده دنبال #دشمن میدویدند.🏃🏃
+سفیدی زیر پیراهن هاشون #حوله_احرام رو #تداعی میکرد و #لبیک_گویان به #فرمان امام شون میرفتند برای #ذبح شدن.
روز عجیبی بود.
+آنقدر #سریع بچه ها به #دل_دشمن زدند که #جبهه قاطی پاطی شد . دیگه تیربار و آرپی جی به کار نمیومد ، اونهایی که سرنیزه و یا نارنجکی🧨 در دست داشتند حمله میکردند و یک جاهایی هم کار به مشت ولگد کشید.
_دشمن با تاریکی🌘 هوا فرار رو برقرار ترجیح داد.
_توی درگیری های _تن_به_تن بعضی از بچه ها گرفتار #نفربرها و #زرهپوش های دشمن شده و به #اسارت رفتند ، اونها میگفتند وقتی ما رو #عقب میبردند دیدیم تا شهر #بصره دشت از #تانک و نفربر #سیاهی میزد.همه آماده شده بودند به ما #حمله کنند. اما سرو ته کردند و به گاز از #معرکه فرار میکردند.🏃♂🏃🏃♂🏃♂
🔖اون پانزده روز افسانه ای ، امام در #جماران دست بر دعا🤲 و #امتش دست بر سلاح🔫 ، #تکلیف جنگ رو #یکسره کردند.
⏳در این چند روز #تابلویی از #وفاداری رزمندگان به امامشون ترسیم شد و #سندی در تاریخ ثبت شد 📆
+ رزمنده ها از این #میدان هم #سربلند بیرون اومدند.
جایی که جنگ #مغلوبه شد.. و #دشمن خوار ذلیل، با تتمه نیروهای شاخ شکسته و تانک های برجک پریده میرفت که خبر شکست را به #صدام_عفلقی و اربابانش برساند ،
#فرمان_امام رسید که رزمنده ها در تعقیب دشمن در مرز #متوقف شوند و اجازه #شرعی عبور از مرز رو ندارند.
+همه #میدونستند که اگر دنبال دشمن🙇 کنند #بهراحتی میتوانند به #بصره و #العماره برسند .
🗓11 مرداد روز #عیدغدیر و عملیات غدیر #تیر_خلاص #فرزندان_خمینی در #دفاع_مقدس 8 ساله بود .🌴
_دشمن #تمام_توانش رو هم به میدان آورد و #نصرت خدا شامل حال رزمندگان شد و تقریبا جبهه جنوب به سکون رسید. و از آنروز به بعد #دشمن بعثی #بساطش رو #جمع کرد و #پشت مرزهایش مستقر شد...
...و اینگونه #نصرت سربازان خمینی عزیز باعید قربان شروع و به غدیر ختم شد و #آبرویی که امام با خدا #معامله کرد #ضامن پیروزی شد.
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۱۰۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۱۰۱ : 🔻
📍ارمیا به سمت #تاب رفت و به پسرک👦 گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: _بلد نبود بازی کنه، #الکی نشسته بود!
زینب: _مامان رفت بستنی🍦، مامان تاب تاب میداد!
پدرِِ پسر: _شما با این بچه🧒 چه نسبتی دارید؟ ما همسایه
پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا🧔 به سمت آیه برگشت:
_سلام🤚! یه کم #اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: _سلام🤚! شما؟ اینجا؟
ِارمیا: _اومده بودم دنبال #جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده!
سه سالش شده؟🗓
آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب🧒 را روی زمین گذاشت و آیه بستنیاش را به دستش داد. زینب که بستنی🍦 را گرفت، دست ارمیا 🧔را تکان داد.
نگاه 👀ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند☺️ زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم #عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو #کثیف میکنه!
ارمیا: _پس به یکی از #آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم با زینب سادات🧒 بازی کنم؟
#زینب_سادات خودش را به او #چسبانده بود و قصد #جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد...
⏳ساعتی به بازی گذشت،
نگاه🙂 آیه بود و #پدری_کردنهای ارمیا...
زینب سادات 🧒هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری #لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، #بازیشان بیشتر# پدری
کردن و #دختری کردن بود.
⏳وقت رفتن ارمیا🧔 پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز #صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد 🎈میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم #تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند🤩 زد!
در راه خانه🏠 آیه رو به زینبش🧒 کرد و گفت:
ِ _امروز دختر من با #عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: _عمو نبود که، #بابامهدی بود!
زینبش لبخندی😄 به صورت متعجب😳 مادر زد و سرش را روی شانهی مادر گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید