✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.🔅
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
*🌹 #خانواده شوهر 🌹*
🍃زن و #شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت :
*میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان را فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم ...*
و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهت گفت : ان شاءالله که خیره.
👈 مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت :
*خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه❓*
زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .
🌴مرد گفت : *خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم ....*
زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن *اونها که غریبه نیستند .*
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد .
و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.
*پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ❓*
🌻زن گفت : تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت :
*دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ❓*
و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که *غذایی که باید مي پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ❓*
👈و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ❓
مرد گفت : *خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند .*
زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن .
🌷مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند *فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی یه غذای حاضری به خانواده ام بدی ..*
و این درسی باشه برای تو که از این به بعد به خانواده ام احترام بگذاری .
*✅ پس با مردم همانطوری #معامله کن که برای خودت #دوست داری ...*
*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹*
*🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آماده اعزام برای شرکت در عملیات کربلای ۴ بود، قرآن را آماده کردم که از زیر آن عبور کند، نگاه پدرش از او برداشته نمیشد، به پدر گفت: بابا ۲۳ سال است که مرا می بینی، سیر نشده ای؟
باباش هم که این حرف را شنید سرخ شد و سفید و هیچ چیز نگفت.
مهربانی عجیبی در چهره اش موج میزد، فهمیدم که آخرین بدرقه ی اوست، دلم ریخت.
ناخودآگاه اشکهایم جاری شد، به طوری که احساس کردم اشگ چشمانم تا پاهایم را هم خیس کرده است.
اگر چه قبلاً خواب دیده بودم و به من الهام شده بود که دو فرزندم شهید میشوند، اما نمیدانم چطور شد که آن روز وقتی پسرم از زیر قرآن رد شد خوابی که دیده بودم مجدداً برایم یادآوری شد.
آن روز علی از زیر قرآن عبور کرد و پشت سرش در را بست، اما بعد از آن هیچوقت در خانه ی ما برای او باز نشد.
راوی: مادر محترم شهید
🌷شهید علی قاقازانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴 فواید دائم الوضو بودن
رزق و روزیت فراوان مےگردد از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: کسی که دوست دارد بر خیر و برکت منزلش بیفزاید هنگام غذا خوردن وضوء بگیرد...
امام صادق (علیه السلام) فرمودند : كسى كه وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک كند، یك حسنه براى او نوشته مى شود و كسى كه وضو بگیرد و صبر كند تا دست و رویش خود خشک شوند، سى حسنه براى او نوشته مى شود...
عمرت زیاد می شود رسول خدا
(صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: سعی کن طاهر و با وضو باشی که خداوند بر طول عمرت می افزاید....
خواب با وضو، عبادت است
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند و اگر کسی بدون وضو خوابید بسترش برای او قبر خواهد بود و مانند مرداری می ماند تا صبح شود....
مرگ با وضو، شهادت است
رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی شهید خواهى بود...
در قیامت نورانی می شوی پیامبر خدا می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه ی امّتها در حالی محشور میکند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانیهای نورانی دارند...
📚منابع: مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل؛ ج۱ ص۳۵۶ بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#بادقت_بخوان 🖇
✨آیت الله دستغیب مثالی جالبی میزنند...
⁉️اگر سگ گرسنه ای به شما روی بیاورد وهمراه شما نان و گوشت باشد، آیا با گفتن چخ سگ میرود؟!
⁉️چوب هم بلند کنی فایده ندارد، او گرسنه است وچشمش به غذاست و دست بردار نیست،
📌 اما اگر هیچ همراه نداشته باشی، می فهمد چیزی نداری و میرود…
💥📌💥شیطان هم در کمین دل انسان است؛ نگاهی به دل می کند اگر آذوقه اش که همان حب مال، زَر و زیور، شهوت، بخل، حسادت و… درآن بود، همانجا متمرکز میشود و می ماند.
✔️و اگر صدبارهم بگویی: اعوذبالله من الشیطان الرجیم فایده ندارد؛
✅✨✅اما اگر طعمه و آذوقه اش، را دور کنی آنگاه می بینی با یک استغفار فرار میکند..
✨📌✨تا وقتی گناه رو قلبا دوست داریم و خودمون رو در موقعیت گناه قرار میدیم :
☑️نمیشه چشمامون به گناه آلوده بشه و بگیم پناه میبریم بخدا!
☑️ تو مجلس گناه بشینیم و بگیم پناه میبریم به خدا!
☑️نمیشه غیبت بشنویم و بگیم پناه میبریم به خدا!
⁉️مثل اینکه خودتو بندازی جلو ماشین و بگی پناه میبرم به خدا!!!
✨باید از موقعیت گناه فرار کنیم و به خدا پناهنده بشیم..✨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
💫 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ
🌾ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ؛
💫ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌾ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ
💫ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
🌾ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
💫ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﻭ
🌾ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
💫ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛
🌾 ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ
💫ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ
🌾 ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ .
💫ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
🌾ﺩﺭﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ
💫 ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
🌾ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
مرد تاجر و باغ زیبا
مردي تاجر در حياط قصرش انواع مختلف درختان و گياهان و گلها را کاشته و باغ بسيار زيبايي را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترين سرگرمي و تفريح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گياهان آن بود.
تا اين که يک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولين فرصت به ديدن باغش رفت.
اما با ديدن آنجا، سر جايش خشکش زد…
تمام درختان و گياهان در حال خشک شدن بودند،
رو به درخت صنوبر که پيش از اين بسيار سر سبز بود، کرد و از او پرسيد که چه اتفاقي افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سيب نگاه مي کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمي توانم مثل او چنين ميوه هايي زيبايي بار بياورم و با اين فکر چنان احساس نارحتي کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزديک درخت سيب رفت، اما او نيز خشک شده بود…!
علت را پرسيد و درخت سيب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوي خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنين بوي خوشي از خود متصاعد نخواهم کرد و با اين فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجايي که بوته ي يک گل سرخ نيز خشک شده بود علت آن پرسيده شد، او چنين پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاييز نمي توانم گل بدهم. پس از خودم نا اميد شدم و آهي بلند کشيدم. همين که اين فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ي گردش خود در باغ متوجه گل بسيار زيبايي شد که در گوشه اي از باغ روييده بود.
علت شادابي اش را جويا شد. گل چنين پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزي خود را حفظ مي کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بويي گل سرخ نيز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که اين قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و اين باغ به اين زيبايي را پرورش داده است مي خواست چيزي ديگري جاي من پرورش دهد، حتماً اين کار را مي کرد. بنابراين اگر او مرا پرورش داده است، حتماً مي خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصميم گرفتم تا آنجا که مي توانم زيباترين موجود باشم…"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#بادقت_بخوان 🖇
✨"الگوی زیبایی برای دیگران باش"✨
✅سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد.
✅از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند.
✅از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.
✅از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند.
✅از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد.
✅از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد.
✅"بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍پيامبر اکرم (ص) :
ای على: خدمت به خانواده، كفاره گناهان كبيره و خاموش كننده خشم خداوند و مهريه حورالعين و زياد كننده حسنات و درجات است.ای علی خدمت نمیکند کسی به خانواده اش مگر صدیق یا شهید یا کسی که خدا خیر دنیا و آخرت را برای او می خواهد.
📚 جامع الاحاديث الشيعه ج ۲۲
✍پيامبر اکرم (ص) ميفرمايند:
بهترين زنان شما آن زني است كه براي شوهرش آرايش و زينت ميكند، اما از بيگانگان خود را ميپوشاند."
📚 بحارالانوار، ج ۱۰۳، ص ۲۳۵
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان
مرد بسیار ثروتمندی که ازحکیمی دل خوشی نداشت
با خدمتکارانش در بیرون شهر با حکیم
و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد.
مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت :
تصمیم گرفته ام پول خودم را هدر دهم
و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم .
بگو جنس این سنگ از چه باشد
و روی آن چه بنویسم
تا هر کس بالای آن قبر بایستد
و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده اش بگیرد!
حکیم خنده ای کرد و پاسخ داد :
اگرخودت هم بالای سنگ قبرمی ایستی .
سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب
کن و روی آن هیچ چیز ننویس!
بگذار مردمی که بالای آن می ایستند
تصویر خودشان را ببینند
و اگر هم آمرزشی طلب می کنند
نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود
برای اینکه جلوی اطرافیانش
کم نیاورد با تمسخر گفت :
اما همه که برای دعای آمرزش
بالای سنگ قبر نمی ایستند ؟
و حکیم با همان تبسم گرم و
صمیمانه همیشگی اش گفت :
آنها آیینه ای بیش نخواهند دید.
نکته
آیینه چو نقش تو بنمود راست
خودشکن آیینه شکستن خطاست
#آیینه_چونقش_توبنمودراست_خودشکن_آیینه_شکستن_خطاست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•