🍀 کرامت وبزرگی سوره اخلاص🍀
❣امام صادق (علیه السلام)می فرماید:
❣هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله)بر بدن سعد بن معاذ نماز میت می خواند، نود هزار فرشته به نمازش حاضر شدند که حضرت جبرئیل هم میان آنها بود.بعد از نماز پیغمبر ازجبرئیل سوال کرد:به چه علت شما بر نماز سعد حاضر شدید وبر بدن او نماز خواندید؟
🌸جبرئیل عرض کرد:بخاطر آنکه سعد در همه حالات چه در راه رفتن و نشستن و خوابیدن وایستادن ،وچه در حالت سواره یا پیاده دائما((سوره قل هوالله احد))را تلاوت می کرد،به خاطر همین کار او خدای متعال به ما فرمود در تشیع اوشرکت کرده و بر بدنش نماز بخوانیم.
📚منبع: ارشاد القلوب،ج1،ص194
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#پندانه
بردبار باش!
کیفها توی کیففروشیها اگر خوشفرم و خوشقوارهاند به خاطر این است که پر از کاغذ باطلهاند. اگر آن کاغذ باطلهها را بیرون بریزی از فرم و قیافه میافتند و کاغذها هم دیگر زبالهاند و باید دور ریخته شوند. خشم و عصبانیت چیزی شبیه همان کاغذ باطله است.
اگر فرو ببری شکل و شخصیت پیدا میکنی و اگر بیرون بریزی از شکل و شخصیت و معنویت میافتی. پس خشمت را فرو ببر تا شخصیتت حفظ شود ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍#حکایت
از حاتم طاعى پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم
را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
#قبری_که_بوی_امامزمانعج_میداد....
🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا میرفتیم. یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمیشناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را میشناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را میداد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته میگفت: «اگه این حرفها را میزنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری
📚 کتاب "عارفانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اِحذَر أن يَخدَعَكَ الغُرورُ بِالحائِلِ اليَسيرِ، أو يَستَزِلَّكَ السُّرورُ بِالزّائِلِ الحَقيرِ
بپرهيز از اين كه فريفته شدن به[اين دنياى] دگرگون شونده ناچيز، تو را گول بزَنَد، يا شاد گشتن به اين فناپذير بى ارزش، تو را بلغزاند
غررالحكم حدیث2612
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
👌خواندنى وجالب
🔹«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند.
🔹و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
🔹و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
🔹و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
🔹و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد
🔹بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
💠خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را به ما عنایت فرما..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی=(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
♦️گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفرطرف چپ.
♦️به یکی ازسمت راستها گفت: تو کیستی؟ گفت: عقل
پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: مغز
♦️از دومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: مهر
پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: دل
♦️از سومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: حیا
پرسید:جایت کجاست؟ گفت:چشم سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: تو کیستی؟ جواب داد: تکبر
پرسید:محلت کجاست؟ گفت مغز
گفت: با عقل یکجایید؟ گفت: من که آمدم عقل می رود.
♦️از دومی سؤال کرد: تو کیستی؟ جواب داد: حسد
محلش را پرسید; گفت: دل
پرسید: با مهر یک مکان دارید؟ گفت: من که بیایم، مهر خواهد رفت.
♦️از سومی پرسید: کیستی؟ گفت: طمع
پرسید: مکانت کجاست؟ گفت: چشم
گفت: با حیا یک جا هستید؟ گفت: چون من داخل شوم، حیا خارج می
شود..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💫گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام برخواستی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
🌹 #اخلاق_شهدایی 🌹
🌸یادمہ وقتی شهید مرادخانی
شروع بہ ڪاری میڪردن
بچہ ها و نوجوونای
مثل پروانہ دورش میگشتن
این مرد بزرگ با رفتار و ڪردار صادقانش ،
با اون چهره آرومش ، با لبخندهای ملیحش
همہ رو جذب خودش میڪرد .
توی شبای احیا بچہ ها را جمع میڪرد
و بهشون احڪام یاد میداد .
🌸ایشون اراده بسیار قوی داشتن و
وقتی ڪسی صحبت از نشدن ڪاری میڪرد
خیلی آروم با اون لبخند زیبا میگفت
میشہ ، شما یاعلی بگو
خدا ڪمڪت میڪنہ و
همین رفتار ایشون
باعث ایجاد اعتماد بہ نفس
توی جوونا میشد .
🥀#شهید_محرمعلی_مرادخانی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام حسين عليه السلام:
مَن طَلَبَ رِضا اللّهِ بِسَخَطِ الناسِ كَفاهُ اللّهُ اُمُورَ الناسِ، و مَن طَلَبَ رِضا الناسِ بِسَخَطِ اللّهِ، وَكَلَهُ اللّهُ إلى النّاسِ
هركه خشنودى خدا را با ناخشنودى مردم بطلبد، خداوند او را از امور مردم بى نياز كند و هركه خشنودى مردم را با ناخشنود كردن خدا بجويد، خداوند او را به مردم وا گذارد
میزان الحکمه جلد4 صفحه488
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
برای صدقه دادن توی جیبمان به دنبال کمترین
مبلغ میگردیم...!
و از خداوند بالاترین درجه ی
نعمتها را میخواهیم!
چه ناچیز می بخشیم...
و چه بزرگ تمنا می کنیم.. !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•