🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🔆جوانمردی و ایمان
🌱شاگردان و یاران امام صادق علیهالسلام به گرد او حلقه زده بودند. امام از یکی از یارانش پرسید: به چه کسی «فتی» «جوان» میگویند؟
او در پاسخ عرض کرد: آنکسی که در سنّ جوانی است.
🌱فرمود: بااینکه اصحاب کهف در سنین پیری بودند خداوند آنها را به خاطر ایمانی که داشتند بهعنوان «جوان» یاد کرده است در آیه 10 سوره کهف میفرماید:
«یادآور زمانی را که این گروه جوانان به غار پناه بردند.»*
🌱آنگاه در پایان حضرت فرمود:
«هر کس به خدا ایمان داشته باشد و تقوا پیشه کند، جوان (مرد) است.»
✨✨رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل بهوسیلهی جوارح است.»
📚بحارالانوار، ج 69، ص 69
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆قارون و موسی علیهالسلام
🔅حضرت موسی علیهالسلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیهالسلام از این قاعدهی آزار رساندن مستثنی نبود.
او ثروت زیادی داشت و بهاندازهای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانهی او را حملونقل میکردند و از خانهای گردنکلفتی بود که به زیردستانش ظلم مینمود.
🔅موسی علیهالسلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبهی زکات میکرد، او میگفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!»
🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوشسیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو میدهم که فردا هنگامیکه موسی برای بنیاسرائیل سخنرانی میکند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد.
آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنیاسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه میکرد.
🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیهالسلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت:
🔅ای موسی علیهالسلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنیاسرائیل بگویم تو مرا بهسوی خود خواندهای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا بهسوی خویش دعوت نکردهای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است.
در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد:
🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر.
زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد.
در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه میکرد، به این مطلب رسید:
🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او میزنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار میکنیم تا بمیرد.
🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنیاسرائیل گمان میکنند که تو با فلان زن زنا کردی!
موسی علیهالسلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیهالسلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کردهام. زن هماندم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آنها دروغ میگویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.»
🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد.
📚(حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253)
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلایه شنیدنی #امام_خمینی(ره) از تعاریف و تمجید های آیتالله مشکینی
✾📚 @Dastan 📚✾
بلند پرواز باشید ...
❣بلند پرواز که باشید دیگر سنگهایی که به طرفتان پرتاب میشوند، هرگز به شما نخواهند رسید.
❣حتی ابرها هم نمیتوانند بر شما ببارند تا پرهایتان را خیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمدهاید و هیچوقت زیر سایه کسی قرار نخواهید گرفت.
❣آسمان حق شماست،
پس تا میتوانید بلندتر بپرید ...
❣گوش نسپارید به سخن کسانی که مخالف بلند پروازیاند، آنها همانهایی هستند که حتی قادر نیستند به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! و ترس از پرواز همیشه زمینگیرشان میکند ...
❣آسمان حق شماست...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آرزوی_او....
#آرزوی_من!
🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او میگفتم، میخندید و میگفت: «من از خدا خواستهام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.»
🌷او شهادت را نقطهی کمال میدانست و آنقدر در راه عقیدهی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نمایندهی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانوادهی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم....
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز محمدحسین زینتبخش
#راوی: همسر گرامی شهید
📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅داستان بسیار زیبای ملاقات
🎥حجت الاسلام عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆زوجهی ایّوب، رحیمه
🌱همسر ایّوب، رحیمه، نوهی حضرت یوسف بود که بر اثر ابتلای ایّوب رفته بود برای تهیه نان. چون برگشت به جایگاه ایّوب بهجای خشکی، باغ و بوستان دید و دو جوان دید؛ گریست و فریاد کرد: «ای ایّوب! چه بر سر تو آمد؟»
ایّوب او را صدا زد. چون نزدیک آمد، ایّوب را شناخت و بازگشتن نعمتهای الهی را دید، سجدهی شکر الهی را بهجا آورد.
🌱چون رفته بود برای ایّوب نان تحصیل کند، پول نداشت. چیزی (همانند) گیسوان خود را برید و به نانوا داد تا با آن نان را خدمت ایّوب آورد. چون ایّوب گیسوان را بریده دید، غضب کرد و سوگند یاد کرد که صد چوب بر او بزند.
چون سبب بریدن را عرض کرد، ایِوب غمگین شد و از سوگند پشیمان گردید.
خداوند وحی فرمود: بگیر دستهای از چوبهای خوشهی خرما را که صد ترکه باشد و به یکدفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نکرده باشی.(4)
🌱به قول دیگر شیطان زنش را وسوسه کرد و شُبهاتی بر او القاء کرد. چون بر ایّوب بازگو کرد؛ حضرت ناراحت شد و گفت: «شیطان بر کشتن من حریص است، اگر خدا شفا بدهد مرا، بر تو بزنم؛ برای آنکه گوش به سخنان شیطان دادی.»
🌱چون شفا یافت دستهای از چوب باریک گرفت از درختی که آن را «ثمام» میگفتند و یکمرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نکرده باشد.(5)
تفسیر قمی، ج 2، ص 239
قصصالانبیاء راوندی، ص 141
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀
#داستان_آموزنده
🔆غلام ایثارگر
🍂«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بینظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور میکرد، دید غلامی در آنجا کار میکند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانهی گرسنگی دم خود را تکان میداد.
🍂غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همهی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیرهی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همینقدر که دیدی.»
🍂فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.»
🍂فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع میکنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب میرسانم.»
🍂عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید.
حکایتهای شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.»
📚جامع السعادات، ج 2، ص 118
✾📚 @Dastan 📚✾
❇️ پاسخ امام رضا عليه السلام به نامه يکی از زائران
☑️ آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالی اشرف مازندران نقل کرد:
▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی میکرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامهی خود خدمت ايشان رفتم
✉️ و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام میروم، پاکتی به من داد و فرمود:
🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
▫️ با خود گفتم:
🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟!
▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم.
🕌 هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم.
🌌 بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که:
🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند.
▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست!
✨ برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود:
🔶 حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو:
🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟
يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است. چ
🏠 وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجيچی از پشت در بلند شد که:
🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری:
«آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب»
▫️ سپس افزود:
🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکردهايم!»
⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴.
#امام_رضا_علیه_السلام
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_کوتاه 📚
گل شمعدانی وگل رز
روی مبل نشسته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟» بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.»
📚 به نقل از صفحه «یادداشت های بی تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن
✾📚 @Dastan 📚✾