eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
71هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است. فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃✨✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆مراتب ایمان 💥امام صادق علیه‌السلام به مرد سرّاج (زین ساز) که خدمتگزارش بود، فرمود: بعضی از مسلمین دارای یک سهم از ایمان و بعضی دارای دو سهم و بعضی سه و بعضی هفت سهم هستند، سزاوار نیست بر شخصی که یک سهم از ایمان را دارا است، بار کنند و وادار کنند آنچه را، آن‌کس که دو سهم از ایمان را دارد؛ و آن‌که دو سهم ایمان دارد سه سهم بر او بار کنند. فرمود: برایت مثالی بزنم، مردی بود که همسایه‌ای نصرانی داشت، او را به اسلام دعوت نمود. او اجابت کرد و مسلمان شد. چون سحر شد به درب خانه‌اش آمد و در زد، گفت: کیستی؟ گفت: من فلانی هستم، وضو بگیر و لباس بپوش برویم برای نماز، پس تازه‌مسلمان وضو گرفت و لباس پوشید و برای نماز حاضر گشت، هر دو نماز بسیاری خواندند، پس‌ازآن نماز صبح خواندند و صبر کردند تا صبح روشن شد. 💥«نصرانی» خواست به منزل برود آن مرد به او گفت: کجا می‌روی، روز کوتاه است و الآن ظهر است، نماز ظهر بخوانیم. 💥پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود، گفت: نماز عصر نزدیک است صبر کرد و نماز عصر را خواند، خواست برود گفت: نماز مغرب را هم بخوان و این وقتش کوتاه است، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نیز خواندند، باز خواست برود، گفت: یک نماز دیگر باقی مانده، صبر کن نماز عشاء را بخوانیم؛ پس نماز را خواندند و از یکدیگر جدا شدند. 💥چون سحر شد، مسلمان ناوارد درب نصرانی تازه‌مسلمان را کوبید. گفت: کیستی؟ خود را معرفی کرد و گفت: وضو بگیر و لباس بپوش، برویم نماز بگزاریم! تازه‌مسلمان گفت: برای این دینت شخصی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد؛ من مردی بینوا و دارای عیال و فرزندانم. پس او را به نصرانیّت بازگردانید و مانند اوّلش شد. (او را در چنین فشاری قرار داد که از دین محکمی بیرونش آورد.) رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل به‌وسیله‌ی جوارح است.» 📚بحارالانوار، ج 69، ص 69 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔵توکل چه کلمه زیباییست؛ اجازه دادن به خداوند که خودش تصمیم بگيرد. تنها خداوندست که بهترینها را برای بندگانش رقم میزند.💐 فقط بخواهیم و آرزو کنیم، اما پیشاپیش شاد باشيم وایمان داشته باشيم که رویاهايمان همچون بارانی در حال فرو ریختن اند. 🌸 پیشا پیش شاد باشیم و شکر گزار ! چرا که خداوند نه به قدر رویاهایمان بلکه به اندازه ایمان واطمینان ما انسانهاست، که می بخشد.🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
📚🌷هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد. وقتی از ته دل بخندی، وقتی هر چیزی را به خودت نگیری، وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی، وقتی برای شاد بودن نیاز به بهانه نداشته باشی . آن زمان است که واقعا زندگی می کنی ... ! بازی زندگی، بازی بومرنگ‌هاست؛ اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمی‌گردند. زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🔆جوانمردی و ایمان 🌱شاگردان و یاران امام صادق علیه‌السلام به گرد او حلقه زده بودند. امام از یکی از یارانش پرسید: به چه کسی «فتی» «جوان» می‌گویند؟ او در پاسخ عرض کرد: آن‌کسی که در سنّ جوانی است. 🌱فرمود: بااینکه اصحاب کهف در سنین پیری بودند خداوند آن‌ها را به خاطر ایمانی که داشتند به‌عنوان «جوان» یاد کرده است در آیه 10 سوره کهف می‌فرماید: «یادآور زمانی را که این گروه جوانان به غار پناه بردند.»* 🌱آنگاه در پایان حضرت فرمود: «هر کس به خدا ایمان داشته باشد و تقوا پیشه کند، جوان (مرد) است.» ✨✨رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ایمان (معجونی از) اعتقاد قلبی و گفتنش به زبان و عمل به‌وسیله‌ی جوارح است.» 📚بحارالانوار، ج 69، ص 69 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 🔆قارون و موسی علیه‌السلام 🔅حضرت موسی علیه‌السلام در راه ابلاغ رسالت بسیار رنج کشید و به انواع اذیت و آزار از فرعون و بلعم باعورا و دیگران مبتلا بود تا جایی که قارون پسرعموی موسی علیه‌السلام از این قاعده‌ی آزار رساندن مستثنی نبود. او ثروت زیادی داشت و به‌اندازه‌ای داشت که چندین جوان نیرومند، کلیدهای خزانه‌ی او را حمل‌ونقل می‌کردند و از خان‌های گردن‌کلفتی بود که به زیردستانش ظلم می‌نمود. 🔅موسی علیه‌السلام مطابق فرمان خدا، از او مطالبه‌ی زکات می‌کرد، او می‌گفت: «من هم به تورات آگاهی دارم و کمتر از موسی نیستم، چرا زکات مالم را به او بپردازم!» 🔅سرانجام غرور قارون باعث شد که تصمیم خطرناکی گرفت و آن این بود که: به یک زن فاحشه که خوش‌سیما و خوش قامت و فریبا بود گفت: صد هزار درهم به تو می‌دهم که فردا هنگامی‌که موسی برای بنی‌اسرائیل سخنرانی می‌کند در ملأعام بگویی موسی با من زنا کرد. آن زن، این پیشنهاد ناجوانمردانه را پذیرفت. فردای آن روز، بنی‌اسرائیل اجتماع کرده بودند، موسی تورات را به دست گرفته و از روی آن، مردم را موعظه می‌کرد. 🔅قارون با زرق و برق همراه اطرافیان خود در آن اجتماع شرکت نموده بود، ناگهان آن زن برخاست، ولی وقتی سیمای ملکوتی موسی علیه‌السلام را دید، از تصمیم قبلی خود منصرف شد و با صدای بلند گفت: 🔅ای موسی علیه‌السلام بدان که قارون صد هزار درهم به من داد تا در ملأعام به بنی‌اسرائیل بگویم تو مرا به‌سوی خود خوانده‌ای تا با من زنا کنی. تو هرگز مرا به‌سوی خویش دعوت نکرده‌ای، خداوند ساحت مقدس تو را از چنین آلودگی منزّه نموده است. در این هنگام دل پر درد و رنج موسی شکست و درباره قارون چنین نفرین کرد: 🔅ای زمین قارون را بگیر و در کام خود فرو بر. زمین به امر الهی دهن باز کرد و قارون و اموالش را به اعماق زمین فرو برد. در نقل دیگر آمده است که: حضرت موسی مردم را به احکام و شریعت موعظه می‌کرد، به این مطلب رسید: 🔅کسی که زنا کند ولی همسر نداشته باشد صد تازیانه به او می‌زنیم و کسی که زنا کند و همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا بمیرد. 🔅قارون برخاست و گفت: گرچه خودت باشی؟ موسی فرمود: آری. قارون گفت: بنی‌اسرائیل گمان می‌کنند که تو با فلان زن زنا کردی! موسی علیه‌السلام گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر چنین ادعایی کرد، طبق ادعایش عمل کنید. آن زن را نزد موسی علیه‌السلام آوردند و موسی به او قسم داد که راست بگوید، آیا من با تو آمیزش کرده‌ام. زن همان‌دم منقلب شد که با این تهمت پیامبر خدا را بیازارم؛ با صراحت گفت: «نه آن‌ها دروغ می‌گویند، قارون فلان مبلغ را به من داد تا چنین بگویم.» 🔅قارون سرافکنده شد و موسی به سجده افتاد و گریه کرد و گفت: خدایا دشمن تو مرا آزرد و خواست با تهمت مرا رسوا سازد، اگر من رسول تو هستم مرا بر او مسلّط گردان… و نفرین کرد و عذاب الهی یعنی زمین او را به کام خود فرو برد. 📚(حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 122 -بحارالانوار، ج 13، ص 253) ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلایه شنیدنی (ره) از تعاریف و تمجید های آیت‌الله مشکینی ✾📚 @Dastan 📚✾
بلند پرواز باشید ... ❣بلند پرواز که باشید دیگر سنگ‌هایی که به طرفتان پرتاب می‌شوند، هرگز به شما نخواهند رسید. ❣حتی ابرها هم نمی‌توانند بر شما ببارند تا پرهایتان را خیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمده‌اید و هیچ‌وقت زیر سایه کسی قرار نخواهید گرفت. ❣آسمان حق شماست، پس تا میتوانید بلندتر بپرید ... ❣گوش نسپارید به سخن کسانی که مخالف بلند پروازی‌اند، آنها همان‌هایی هستند که حتی قادر نیستند به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! و ترس از پرواز همیشه زمین‌گیرشان می‌کند ... ❣آسمان حق شماست... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 .... ! 🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او می‌گفتم، می‌خندید و می‌گفت: «من از خدا خواسته‌ام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.» 🌷او شهادت را نقطه‌ی کمال می‌دانست و آن‌قدر در راه عقیده‌ی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نماینده‌ی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانواده‌ی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم.... 🌹خاطره ای به یاد معزز محمدحسین زینت‌بخش : همسر گرامی شهید 📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅داستان بسیار زیبای ملاقات 🎥حجت الاسلام عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆زوجه‌ی ایّوب، رحیمه 🌱همسر ایّوب، رحیمه، نوه‌ی حضرت یوسف بود که بر اثر ابتلای ایّوب رفته بود برای تهیه نان. چون برگشت به جایگاه ایّوب به‌جای خشکی، باغ و بوستان دید و دو جوان دید؛ گریست و فریاد کرد: «ای ایّوب! چه بر سر تو آمد؟» ایّوب او را صدا زد. چون نزدیک آمد، ایّوب را شناخت و بازگشتن نعمت‌های الهی را دید، سجده‌ی شکر الهی را به‌جا آورد. 🌱چون رفته بود برای ایّوب نان تحصیل کند، پول نداشت. چیزی (همانند) گیسوان خود را برید و به نانوا داد تا با آن نان را خدمت ایّوب آورد. چون ایّوب گیسوان را بریده دید، غضب کرد و سوگند یاد کرد که صد چوب بر او بزند. چون سبب بریدن را عرض کرد، ایِوب غمگین شد و از سوگند پشیمان گردید. خداوند وحی فرمود: بگیر دسته‌ای از چوب‌های خوشه‌ی خرما را که صد ترکه باشد و به یک‌دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نکرده باشی.(4) 🌱به قول دیگر شیطان زنش را وسوسه کرد و شُبهاتی بر او القاء کرد. چون بر ایّوب بازگو کرد؛ حضرت ناراحت شد و گفت: «شیطان بر کشتن من حریص است، اگر خدا شفا بدهد مرا، بر تو بزنم؛ برای آن‌که گوش به سخنان شیطان دادی.» 🌱چون شفا یافت دسته‌ای از چوب باریک گرفت از درختی که آن را «ثمام» می‌گفتند و یک‌مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نکرده باشد.(5) تفسیر قمی، ج 2، ص 239 قصص‌الانبیاء راوندی، ص 141 ✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀 🔆غلام ایثارگر 🍂«عبدالله بن جعفر» شوهر حضرت زینب علیها السّلام از سخاوتمندان بی‌نظیر بود. روزی از کنار نخلستان عبور می‌کرد، دید غلامی در آنجا کار می‌کند، همان وقت غذای غلام را آوردند و خواست مشغول خوردن شود؛ سگی گرسنه به آنجا آمد و به نشانه‌ی گرسنگی دم خود را تکان می‌داد. 🍂غلام مقداری از غذا را به جلوی سگ انداخت و سگ آن را خورد، غلام مقدار دیگر انداخت و سگ آن را خورد؛ تا اینکه همه‌ی غذای خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسید: «جیره‌ی غذای روزانه تو چقدر است؟» گفت: «همین‌قدر که دیدی.» 🍂فرمود: «پس چرا سگ را بر خود مقدّم داشتی؟» فرمود: «این سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگی از اینجا رد کنم.» 🍂فرمود: «پس خودت امروز گرسنگی را با چه غذایی رفع می‌کنی؟» گفت: «با صبر و مقاومت گرسنگی روز را به شب می‌رسانم.» 🍂عبدالله وقتی ایثار و جوانمردی غلام را مشاهده کرد، گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است؛ و برای تشویق و جبران آن، نخلستان و غلام را از صاحبش خرید، سپس غلام را آزاد کرد و آن نخلستان را با تمامی وسایلی که داشت به او بخشید. حکایت‌های شنیدنی، ج 5، ص 114 -المحجه البیضاء، ج 6، ص 80 پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.» 📚جامع السعادات، ج 2، ص 118 ✾📚 @Dastan 📚✾
❇️ پاسخ امام رضا عليه السلام به نامه‌ يکی از زائران ☑️ آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالی اشرف مازندران نقل کرد: ▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی می‌کرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامه‌ی خود خدمت ايشان رفتم ✉️ و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام می‌روم، پاکتی به من داد و فرمود: 🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.» ▫️ با خود گفتم: 🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! ▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم. 🕌 هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامه‌ام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم. 🌌 بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که: 🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند. ▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست! ✨ برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود: 🔶 حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو: 🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب 🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب ▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟ يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است. چ 🏠 وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجيچی از پشت در بلند شد که: 🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری: «آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب» ▫️ سپس افزود: 🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکرده‌ايم!» ⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴. ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 گل شمعدانی وگل رز روی مبل نشسته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرید نگاه می کردم. چه مانکن هایی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟» بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.» 📚 به نقل از صفحه «یادداشت های بی تاریخ» دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن ✾📚 @Dastan 📚✾
رنج بردن باعث فهمیدن می‌شود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا می‌دارد. تا این‌که قواعد زندگی و تلخی و سختی را می‌شناسد و به درك و شعور می‌رسد. ولی وقتی به فهمیدن و درك رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت می‌شود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج می‌بری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درك نمی‌کنند و نمی‌فهمند و نمی‌بینند، به جانت نیش می‌زند و آزارت میدهد. ولی هر قدر در نادانی می‌شود درجا زد، در فهمیدن نمی‌شود. وقتی چشم‌هایت باز شد، دیگر نمی‌توانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی. 📕 ✍🏽 ✾📚 @Dastan 📚✾
دوباره صبح زيبايى رسيده، دوباره سر زد از مشرق، سپيده، عجب نقشى زده، نقاش عالم چه تصوير قشنگى آفريده سلااااام،، امروزتون خدایی، و پُر از حس خوب زندگی ✾📚 @Dastan 📚✾
🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀⚡️🥀 🔆ایثار حاتم طائی 🌱سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند، خورده بودند. زن حاتم می‌گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی‌شد. حتّی حاتم و دو نفر از بچه‌هایم «عدی و سفانه» از گرسنگی خوابم نمی‌برد. حاتم عدی را و من سفانه را با زحمت مشغول نمودیم تا خوابشان ببرد. 🌱حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم، اما از گرسنگی خوابم نمی‌برد ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده‌ام. چند دفعه مرا صدا کرد، من جواب ندادم. 🌱حاتم داشت از سوراخ خیمه به طرف بیابان نگاه می‌کرد، شَبَهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می‌آید. حاتم صدا زد کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه‌های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می‌کنند. 🌱حاتم گفت: زود برو بچه‌هایت را حاضر کن، به خدا قسم آن‌ها را سیر می‌کنم. وقتی‌که این سخن را از حاتم شنیدم، فوراً از جایم حرکت کردم و گفتم: به چه چیز سیر می‌کنی؟! 🌱گفت: همه را سیر می‌کنم. برخاست و تنها یک اسبی داشتیم که اساس به‌وسیله‌ی آن بار می‌کردیم؛ آن را ذبح نمود و آتش روشن نمود و قدری از آن گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه‌هایت بخور. بعد به من گفت: بچه‌ها را بیدار کن آن‌ها هم بخورند و سپس گفت: از پستی است که شما بخورید و یک عدّه کنار شما گرسنه بخوابند. 🌱آمد و یک‌یک آن‌ها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید و همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود حاتم چیزی از آن نخورد و فقط نشسته بود و خوردن آن‌ها را تماشا می‌کرد و لذّت می‌برد. 📚رهنمای سعادت، ج 2، ص 350 -سفینه البحار، ج 1، ص 208 🌱🌱پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.» 📚جامع السعادات، ج 2، ص 118 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆حادثه‌ی مسجد مرو 🍁«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامی‌که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان‌ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آن‌ها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند. چون سلطان آگاه شد دستور داد آن‌هایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند. 🍁به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند. 🍁یکی از آن‌ها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری؟ در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود.» 🍁چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.» پس از عوض کردن حکم‌ها جوان کشته شد و آن مرد به‌سلامت نزد مادرش رفت. 📚نمونه معارف، ج 2، ص 435 -مستطرف، ج 1، ص 157 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾 🔆فهمیدن از ابرو 🍁شیخ ابوالحسن خرقانی (م. 425) فرمود: «من مرد امّی هستم. خدا علم خود را منّت نهاد و به من داد.» شخصی از او پرسید: «حدیث از چه کسی شنیدی؟» گفت: «از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم.» 🍁 آن شخص این سخن را قبول نکرد. شب پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را در خواب دید و فرمود: «او راست می‌گوید.» فردا آن شخص به نزدش آمد و شروع به حدیث خواندن کرد. 🍁شیخ فرمود: «این حدیث از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نیست.» گفت: «از کجا این مطلب را دانستی؟» فرمود: «چون تو حدیث آغاز کردی، دو چشم من بر ابروی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود، چون ابرو (به حالت کشف) به پایین کشیده بود، مرا معلوم شد که این حدیث از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نیست.»(5) 👈از این نمونه عنایت‌ها از ائمه علیهم السّلام و حتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بسیار شنیده‌شده است. 📚احوال و اقوال خرقانی، ص 33 ✨✨پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ثَلاثُ صَفاتٍ مِنَ صِفَةِ اللّه: الثِّقَةُ بِاللّهِ فی کلِّ شَی وَالغِنابِهِ عَنْ کلِّ شَی وَ الاِفْتِقارُ اِلَیهِ فِی کلِّ شی: اولیای الهی دارای سه صفت می‌باشند؛ به خدا در هر چیزی اعتماد دارند، از هر چیزی بی‌نیاز می‌باشند و در هر چیزی به خدا نیازمند می‌باشند.» 📚تفسیر معین، ص 181 -بحار، ج 20، ص 103 ✾📚 @Dastan 📚✾
7 هفت راز خوشبختی: 💠متنفر نباش 🔹عصبانی نشو 💠ساده زندگی کن 🔹کم توقع باش 💠همیشه لبخند بزن 🔹زیاد ببخش 💠و يك دوست و همراه خوب 🔹داشته باش. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷ضد انقلاب بعد از آن‌که از محور خوخوره فرار کرد، آمده بود روستای کندولان. آن‌جا مقداری غذا برای خودشان تهیه کرده بودند که شب باشند و شامشان را بخورند و یک مسیری را به سمت مرز ادامه دهند که رسیدیم و محاصره شان کردیم. ابتدای روستا افراد زیادی مجروح شده بودند. سعی ما بر این بود که آن‌ها را خارج کنیم. 🌷داخل روستا، از بین درخت‌ها که عبور می‌کردیم، سرهای بریده و بدن‌های مثله شده را می‌دیدیم. مجروحان و شهدا را روی دوشمان گرفتیم. تقریباً از جلوی ضدانقلاب رد می‌شدیم. با این بچه‌های مجروح و شهیدان از لابلای گل و لای عبور کردیم. ابتدای روستا یک تپه بود و ارتفاع سمت چپ به روستا مسلط بود. 🌷ضد انقلاب از همه طرف فشار می‌آورد که روستا را بگیرد و ما هم درگیر بودیم. قمی پشت بی‌سیم داشت بچه‌ها را هدایت می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند: مهمات نداریم، هر نفر پنج گلوله برایش باقی مانده. پشت بی‌سیم گفت: «با تمام قدرت الله اکبر سر دهید.» طنین الله اکبر در کوهستان می‌پیچید و فرار کومله و ضدانقلاب را می‌دیدیم. با فریاد الله اکبر و تیراندازی و یک درگیری کوچک دشمن فرار کرد. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید علی قمی : رزمنده دلاور یوسف کوهدره ای 📚 کتاب ”کوچ لبخند" نوشته‌ی حسین قرایی ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️داستانی شنیدنی و حیرت انگیز از استاد عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
✨مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. ✨و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. ✨اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ ✨نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. ✨بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ ✨ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. ✨بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. ✨ و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. ✨ پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم ✨ چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* ✨قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود* ✨پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.* پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است؟ ✾📚 @Dastan 📚✾