eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قاصدک
💜 کدوم دوره رایگان ما رو می خوای⁉️ 🔵نظم و هدفگذاری 🟡خودسازی 🟢ارتباط موثر 🟠پاکسازی ذهن 🔴انضباط شخصی 😍اینجا پُره از دوره های ✅ تا پاک نشده زود وارد جمع بزرگ 600 هزار نفره ما شو👇 https://eitaa.com/joinchat/1634271298C2b479acc30
🔆پنج درس ارزنده و آموزند 1 - روزى معاويه ، امام حسن مجتبى عليه السلام را مورد خطاب قرار داد و گفت : من از تو بهتر و برتر هستم . حضرت فرمود: آيا دليل و شاهدى بر مدّعاى خود دارى ؟ معاويه پاسخ داد: بلى ؛ چون اكثريّت مردم موافق با من هستند و اطراف من رفت و آمد دارند، در حالى كه هيچ كسى با تو نيست مگر افرادى اندك و ناچيز. امام مجتبى عليه السلام اظهار داشت : افرادى هم كه اطراف تو قرار گرفته اند، دو دسته اند: يك دسته فرمان بر و مطيع ، و دسته اى ناچار و مضطرّ مى باشند. پس آن هائى كه از روى ميل و رغبت پيرو تو مى باشند، همانا مخالف خدا و رسول و معصيت كار هستند؛ و آن هائى كه از روى ناچارى با تو مى باشند، در پيشگاه خدا معذور خواهند بود. سپس افزود: اى معاويه ! من نمى گويم از تو بهترم ، زيرا فضايل پسنديده اى در تو وجود ندارد، همان طورى كه خداوند تو را به جهت كارهايت از فضائل و معنويت پاك گردانده است ؛ و مرا از زشتى ها و رذائل پاك و منزّه ساخته است .(1) 2 - در روايات متعدّدى وارد شده است : هرگاه امام حسن عليه السلام مى خواست وضوء بگيرد و آماده نماز شود، رنگ چهره اش دگرگون و زرد مى گشت و لرزه بر اندامش مى افتاد، و چون علّت آن را پرسيدند؟ فرمود: در حقيقت هر كه بخواهد به درگاه خداوند متعال برود و با او سخن و راز و نياز گويد بايد چنين حالتى برايش پيدا شود.(2) 3 - روزى حضرت امام مجتبى عليه السلام مشغول خوردن غذا بود، كه سگى نزديك آن حضرت آمد، حضرت يك لقمه خود تناول مى نمود و يك لقمه نيز جلوى سگ مى انداخت . اصحاب گفتند: يابن رسول اللّه ! سگ حيوانى كثيف و نجس است ، اجازه فرما آن را از اين جا دور كنيم ؟ امام عليه السلام فرمود: آزادش بگذاريد، اين سگ گرسنه است و من از خدا شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من نگاه ملتمسانه كند و محروم بماند.(3) 4 - به نقل از زيد بن ارقم آورده اند: روزى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در مجلسى هفت عدد سنگ ريزه در دست خود گرفت ؛ و در دست حضرت تسبيح گفتند. آن گاه امام حسن مجتبى عليه السلام ، نيز آن سنگ ريزه ها را در دست گرفت و نيز تسبيح خدا گفتند. پس بعضى افراد حاضر در مجلس ، همان ريگ ها را در دست گرفتند؛ ولى هيچ كلمه اى و حرفى از آن ها شنيده نشد، هنگامى كه علّت آن را سؤ ال كردند؟ حضرت فرمود: اين سنگ ريزه ها تسبيح خدا نمى گويند، مگر آن كه در دست پيامبر و يا وصىّ او باشد؛ و اراده تسبيح نمايد(4) 5 - بسيارى از مورّخين و محدّثين حكايت كرده اند: روزى امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در ميان جمعى از اصحاب ، مارهائى را به نزد خود فرا خواند. و آن ها را يكى پس از ديگرى مى گرفت و بر اطراف مچ دست و گردن خود مى پيچيد؛ و سپس رهايشان مى نمود تا بروند. همين بين شخصى از خانواده عمر بن خطّاب - كه در آن مجلس - حضور داشت ، گفت : اين كه هنر نيست ، من هم مى توانم چنين كارى را انجام دهم ؛ و يكى از مارها را گرفت و چون خواست بر دست خود بپيچد؛ ناگهان مار، نيشى به او زد و در همان حالت آن شخص عمرى به هلاكت رسيد.(5) 1- بحارالا نوار: ج 44، ص 104، ص 12. 2- بحارالا نوار: ج 43، ص 339، ح 13. 3- بحار الا نوار: ج 43، ص 352، ح 29. 4- اثبات الهداة : ج 2، ص 560، ح 20. 5-اثبات الهداة : ج 2، ص 563، ح 332، مدينة المعاجز: ج 3، ص 240، ح 862. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆آتش نمى سوزاند نقل كرده بودند: يك روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) كه يكى از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند: آقا ما با سنگ نان ميپذيم و آن دو سنگ است كه گذاشته ايم و آتش ‍ درست مى كنيم ، يكى از آن سنگها گرم مى شود و ديگرى را هر كارى مى كنيم با اينكه يك بيست و چهار ساعت آتش روشن است ولى گرم نمى شود. آقا مى فرمايند: برويد سنگ را برداريد بياوريد، آن سنگ را كه سرد بود مى آورند. آقا فرمايد: سنگ را بشكنيد، سنگ را كه مى شكنند مى بينند وسط اين سنگ يك كرم است يك ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد ميخورد. آقا به گريه افتاده ، مى گويد: خداوند متعال اين حيوان را وسط اين سنگ حفظش كرده و آتش را بى اثر كرده كه اين حيوان نسوزد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه نمیدونین تو خونه با چی بازی کنید، و یا وقت و هزینه کافی برای بردن کودکتون به ندارید، پیشنهاد میکنم حتما عضو این کانال بشید. 🎯 مرجع بهترین و جدیدترین برای افزایش خلاقیت و ⛵️ بازی 🚕 کاردستی 🎨 نقاشی 📚 قصه شب 🌐 الگوسازی ♻️ اوریگامی 🔢 آموزش ریاضی به روش مونته سوری لطفا بعد از ورود به کانال، روی گزینه «پیوستن» پایین صفحه بزنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/993853440C44cdd49eab اگر بچه ی زیر ۱۱ ساله دارید این کانالو از دست ندین☺️👆 ⛔️کپی بنر حرام⛔️
🔴داستان تربیتی واقعی معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شدآن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. 📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی ‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🤳موبایل باید در خدمت تو باشه نه تو در خدمت موبایل⛔️ 👨‍💻فضای مجازی باید در خدمت تو باشه، نه تو در خدمت فضای مجازی⛔️ موبایل و فضای مجازی باید ابزار رشد و پیشرفت تو باشه💪نه اینکه باعث تنبلی، ناامیدی، کسالت و😞افسردگیِ تو بشه حواست باشه! با دست خودت،غُل وزنجیر⛓به دست‌وپات نبند و زندگیتو مختل‌نکن ای‌مؤمنین!مراقب خود باشید! مائده۱۰۵ ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
درمان قطعی کبد چرب و کنترل دیابت 😍با یک نوشیدنی سحر آمیز و انرژی زا 🔹دکتر زیاد رفتی ولی درمان نشدی؟😔 🔹همه چی دوست داری بخوری ولی نمی تونی؟😔 🔹ورزشکاری و دنبال یک نوشیدنی فوق انرژی زا میگردی؟!!💪 ✅با ارسال رایگااااااااان😍 بیا اینجا تا تمام نگرانیهات برطرف بشه 😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3720544712Cbd05c7ed09 ما بهت کمک میکنیم که همیشه سلامت و شاداب و پر انرژی باشی👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3720544712Cbd05c7ed09 .
🌷 🌷 !! 🌷شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه‌جا تاریک تاریک. بچه‌ها همه کپ کرده بودند به سینه‌ی خاکریز دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیر داشتند، ریختند تو آسمون. نگاشون می‌کردیم که اومدند نزدیک‌تر و داد زدند «القم! القم! ،بپر بالا!» 🌷صالح گفت: «ایرانیند! بازی در آوردند...» عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه‌اش و گفت: «الخفه شو! الید بالا!» نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: «نه مثله این‌که راستی راستی عراقیند» خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه.» یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح روح» دیگری گفت: «اقتلوا کلهم جمیعا!» خلیلیان گفت: «بچه‌ها می‌خوان شهیدمون کنند.» بعد شهادتینشو خوند. دستامون بالا بود که.... 🌷که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا، همه گیج و منگ شده بودیم. نمی‌دونستیم چیکار بکنیم که یه‌دفعه صدای حاجی اومد که داد زد: «آقای شهسواری، حجتی! کدوم گوری رفتین؟» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کلاشو برداشت. رو به حاجی گفت: «بله حاجی بله! ما این‌جاییم!» حاجی گفت: «اون‌جا چیکار می‌کنید؟» گفت: «چندتا عراقیه مزدور و دستگیر کردیم.» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتند.... منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت یک تجربه‌گر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان. 👤تجربه‌گر: آقای میثم عباسیان ✾📚 @Dastan 📚✾
❤️ ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود. مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم. اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد. چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد. ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت: آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟ من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟ دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم. پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک! همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ... درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم. هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود. حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم ... حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود 30 کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به 200 نفر رسید. قصد داشت 30 نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم. نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود. منبع : نشریه فکه ✾📚 @Dastan 📚✾
🙏🤍 ✨﷽✨ ✍️ سکوتت را بشکن 🔸پدرم دلواپس آینده‌ خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که باهم بنشینند و صحبت کنند. 🔹خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛ اما حتی يک‌بار هم نشده خواسته‌هايش را به تعويق بيندازد تا پدر كمی احساس آرامش كند. 🔸مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمی‌برد، اما حتی یک‌بار هم نشده که با من درمورد خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟ 🔹من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار می‌شوم، اما حتی یک‌بار هم نشده که دستش را بگیرم، در کارها کمکش کنم و کمی به او آرامش بدهم. 💢ما از نسلِ آدم‌های بلاتکلیف هستیم. از یک‌طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می‌شود، از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم، سکوت می‌کنیم! راستی چرا؟! ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 استاد فاطمی نیا (ره) : 🖌 بعضی وقت‌ها من به دوستان می‌گویم : اگر ما بدانیم حضرت سجاد (علیه‌السلام) یک پیراهنی داشته و یقین کنیم آن را به تن مبارکشان نموده‌اند و بدانیم در کدام کشور و در کدام گوشه‌ی دنیاست ؛ ما به هر طریقی شده دوست داریم برویم آن را ببینیم و ببوسیم. 🖌 امّا کتاب و سخنی که از میان دو لب گهربار آن حضرت بیرون آمده (صحیفه سجادیه) و در دسترس ماست چقدر ارزش آن را دانسته و قدردان آن هستیم؟ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•° آروم‌باش‌هیچ‌حال‌بدی‌موندگار‌نیست..◖🤍🌱◗ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏دعا میکنم شکوفه های خوشبختی وارامش همچون باران بر سر زندگیتان ببارد زندگیتان را سرشار از 🌿 ارامش وخوشبختی 🌿 شبتون بخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨به نام خداوند نیکوسرشت 🌸که او در جهان بذرنیکی بکشت ✨خدایا... 🌸صبحمان را ✨با نام تو آغاز می‌كنیم 🌸نام تو آرامش ✨لحظه‌‌‌هايمان است و 🌸می‌دانیم امروز بركت و شادی را ✨مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد 🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو ✾📚 @Dastan 📚✾
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥 🔆شكل برزخى ((جناب حاج آقاى ناجى )) در اصفهان فرمودند: يك روز صبح زود خادم آخوندبه حمام مى رود و مى بيند آخوند در حمام قديم توى خزينه است ، جلو مى رود و سلام مى كند. آخوند مى گويد: سلام و زهر مار فلان فلان شده . كى گفته تو اينجا بيايى و شروع به ناسزا گفتن ميكند. خادم تعجب مى كند و مبهوت مى ماند. صبح اول صبحى ما مگر چكار كرده بوديم كه باما اوقات تلخى كرد و ناسزا گفت . خلاصه دل چركين مى شود ولى چيزى نمى گويد. تا اينكه چند روز از اين ماجرا ميگذرد و مرحوم آخوند قليان مى كشيد، سر قليان را براى مرحوم آخوند چاق مى كند و ميآيد خدمت آخوند و مى گويد: آقا چند روز پيش ‍ صبح آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود كه على الطلوع اينهمه چيز به ما بار كرديد؟ مرحوم آخوند مى گويد: خوب شد گفتى . من مى خواستم از تو معذرت خواهى كنم . آقا چه معذرت خواهى اينهه به ما چيز باركردى ، بعد معذرت خواهى ميكنى ؟ آخوند مى گويد: من صبح داشتم مدرسه مى رفتم توى خيابان وكوچه يك سرى حيواناتى راديدم كه درب مغازه هارابازمى كنند و بعضى حيوانات طرف من مى آمدند، از بس ترسيده بودم دويدم توى حمام كه تو آمدى ، مى دانستم تو آدم خوبى هستى ، گفتم بگذار يك مقدار ناسزا بگويم كه حجاب شود، من مردم رابه شكل حيوانات گوناگون نبينم . و از حمام مى خواهم به مدرسه بروم ديگر نترسم . چون خيلى ترسيده بودم و خُب حجاب رفع شد، خلاصه ما را ببخش 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلی تیکه پارچه ته طاقه👆 تاحالا پارچه خریدی تیکه 30.000 هزار سوزن دوزی تیکه😳👆 پخش اصلی پارچه در قم با چهارشنبه های تخفیفی 😍 منتطرتونیم👇 https://eitaa.com/joinchat/3381461197Cda978f1cd7 الوعده وفا با ۲۹تومان مانتو بدوز👆👆 عضو شدید؟؟؟؟ میخوام پاک‌کنم
✨﷽✨ 🌻💛 ✍️ یک دعای عاشقانه 🔹روز جمعه جوانی با پدرش در منزل نشسته‌اند. 🔸پدر می‌گوید: پسرم، ماشین را استارت بزن تا برویم جایی! 🔹وقتی پدر سوار می‌شود، می‌گوید: امروز برو ترمینال، جمعه است و خیلی‌ها از سفر برمی‌گردند. برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند. شاید کسی بود پولش را گم کرده و پول لازم داشت. شاید کسی بود که در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه می‌کند. 🔸پسر می‌گوید: وقتی به ترمینال می‌رسیدیم، پدرم با چشم منتظر بود و با زبان یا الله می‌گفت و از خدا می‌خواست برساند و اجابت کند دعای او را، این کار همیشگی پدر رحیم بود. 🔹گاهی می‌گفت: برخیز چند کمپوت بگیریم و روز جمعه می‌رفتیم بیمارستان دنبال بیمارانی می‌گشت که بی‌کس هستند و منتظر ملاقات کسی. 🔸گاهی پدرم دو ساعت داخل ماشین در ترمینال می‌نشست و می‌گفت: پسرم اصلا غصه نخور. همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشسته‌ایم، چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزدمان محفوظ است و ضرر نمی‌کنیم. 🔹وقتی داستان به اینجا رسید، اشک بر دیدگانش جاری شد. 🔸من با حیرت گفتم: دوباره تکرار کن. واقعا چه صحنه عاشقانه‌ای و چه دعای دیوانه‌کننده‌ای. بروی ترمینال برای پیداکردن ابْن السَّبیل بنشینی و بگویی: «خدایا دعای مرا اجابت کن...» 🔹چه دعاهایی هستند که واقعا از آن‌ها بی‌خبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا می‌کند و حاجتی می‌خواهد تو هم دعا کنی و از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعای تو را اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را می‌خواند تو را بفرستد. 🔸پسر می‌گوید: برای پدرم بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعایشان سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستأصل ایستاده بودند که دعا می‌کردند خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند. ❓آیا تاکنون یک‌بار از دعاهای این پدر کرده‌ایم؟ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆نماز اول وقت حضرت حاج آقاى انصارى اصفهانى  فرمود: يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت : كه مى آيى جايى برويم ؟ گفتم : من در اختيار شما هستم . مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم . ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم . ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود. بنده سؤ الاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم ، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مى كرد. مرحوم ((آشيخ حسن على )) فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار. بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° همیشه کار درست و انجام بده حتی اون جا که هیچ کس نگات نمی کنه ... چون خدا داره نگات می کنه!💌🌿 ✾📚 @Dastan 📚✾
? 🌷 (۲ / ۱) ! 🌷درست ۵۱ روز بعد از بازپس‌گیری خرمشهر، به قرارگاه احضار شدیم. در فرماندهی اعلام کردند که عملیاتی با همراهی سپاه انجام می‌شود. در تاریخ ۲۰ تیر ۶۱ یگان‌های عمل کننده مشخص شدند. فرماندهان گردان ۱۶۵، ۱۴۵ و گردان ۱۵۱ به هم معرفی شدند و دستور داده شد که این یگان‌ها ۲۴ ساعت بعد از «پل نو» تا مرز مستقر شوند. به همین دلیل سه گردان در یک کیلومتری مرز مستقر شدیم. روز  ۲۲ تیر دستور تک ابلاغ شد. نام عملیات، «رمضان» بود. مسیر از شلمچه به کوتینال و پلِ بصره و بعد داخل بصره بود. ساعت ۶ عصر همه‌ی نیروها شام خوردند و ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه رمز عملیات در بی‌سیم‌ها اعلام و عملیات آغاز شد. هر سه گردان طبق برنامه زیر گلوله باران شدید دشمن با دادن تلفات پیش می‌رفتیم. 🌷تا پلِ بصره پیش‌روی کردیم. گردان ۱۶۵ و ۱۴۵ داخل بصره شدند. در ورودی بصره پاسگاهی بود که داخل شدیم تصرفش کردیم. هنوز سماورشان می‌جوشید و چای آن‌ها آماده و تلویزیونشان روشن بود. تعدادی کفش در آن اتاقک بود و معلوم بود که افراد آن اتاقک و پرسنل پاسگاه بدون کفش فرار کرده‌اند. در این‌حال استوار «ملکی» وارد اتاقک شد. نگاهی به تلویزیون انداخت. مارکش هیتاچی بود. گفت: این مثل تلویزیون خود منه. بعد به من گفت: جناب سروان اجازه می‌دهی من این تلویزیون را ببرم؟ من که می‌دانستم عراقی‌ها تمام زندگی او را از خانه‌ی سازمانی‌اش در خرمشهر برده‌اند، گفتم: اشکالی ندارد. او بلافاصله تلویزیون را برداشت و داخل جیپ گذاشت. 🌷خبردار شدم تعدادی از پرسنل گردان‌های ۱۴۵ و ۱۶۵ از داخل شهر در حال عقب‌نشینی هستند. بلافاصله خودم را به آن‌ها رساندم. معلوم شد که فرماندهان آن دو گردان سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطن‌پرست به اسارت عراقی‌ها در آمده‌اند و بقیه در حال عقب‌نشینی هستند. با دیدن این وضعیت به بچه‌ها دستور عقب‌نشینی دادم. خود من ماندم تا بقیه‌ی نیروها را هدایت کنم. در آن مدت حدود نصف نیروهای‌های گردان‌های ۱۴۵ و ۱۶۵ برگشتند. معلوم شد بقیه یا شهید یا اسیر شده‌اند. من پایم تیر خورده بود و نمی‌توانستم خوب بدوم، به همین خاطر ستوان «اتابکی» که کنارم بود، رعایت حال مرا می‌کرد و همراهم می‌آمد. پس از آن‌که.... .... ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مکاشفه سید محمود شاهرودی و سفارش حضرت ابوالفضل برای توسل به مادرشون حضرت ام البنین سلام الله علیها 👤حجت الاسلام ✾📚 @Dastan 📚✾
🙏💚 ✨﷽✨ ✍️ زندگی شبیه یک داستان است 🔹زندگی شاید شبیه به یک داستان است. گاهی زندگی داستان کوتاهی‌ست که سال‌ها خوانده می‌شود و همه از خواندنش لذت می‌برند چون پر از حرف و درس است. هرچند که گاهی داستان‌های کوتاه هیچ حرفی برای گفتن ندارند به‌جز «به دنیا آمد... از دنیا رفت». 🔹گاهی زندگی داستان بلندی‌ست که بیهوده ادامه پیدا کرده تا یک پایان خوب برای آن پیدا شود که نمی‌شود. 🔸هر انسانی نویسنده داستان زندگی خودش است. به دنیا می‌آید و شروع می‌کند به نوشتن داستان. 🔹وسط نوشتن (وسط زندگی) کم‌حوصله می‌شود، عصبی می‌شود، شاد می‌شود، عاشق می‌شود، خوب و بد را می‌بیند و اگر خوش‌شانس باشد و فرصتش تمام نشود کم‌کم داستان زندگی را یاد می‌گیرد. 🔸گاهی شرایط زندگی و اجتماع نمی‌گذارد آنچه را دوست دارد بنویسد و زندگی کند، پس شروع می‌کند به حذف‌کردن، به سانسورکردن فصل‌هایی از داستان زندگی. 🔹گاهی کسانی وارد داستان زندگی‌مان می‌شوند که مسیر داستان را عوض می‌کنند. قلم را دست می‌گیرند و آن‌ها داستان زندگی‌مان را می‌نویسند. 🔸یادمان باشد قلم زندگی‌مان را دست چه کسانی می‌دهیم. 🔹کاش برای داستان زندگی‌مان یک پایان خوب پیدا کنیم و پایان داستان همانی باشد که‌ به‌خاطر‌ آن شروع به نوشتن داستان کردیم. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌻💛 گاهی باید به روند طبیعی زندگی اعتماد کرد، منتظر ماند و کارها را به نوبت پیش برد و صبور بود تا مشکلاتِ آزار دهنده با گذار زمان حل شوند. همیشه که نمی‌شود دقت کرد و عمیق بود و غصه‌ خورد! همیشه که نمی‌شود عذاب وجدان داشت برای مشکلاتِ در انتظار حل شدن و بخاطرشان به تک تک لحظات، جامه‌ی سیاهِ اندوه پوشاند و عزادار بود... نمی‌شود که از چیزهای کوچک هم لذت نبرد، چرا که مشکلات بزرگ، شاهراه دلخوشی را مسدود کرده‌اند! باید همچنان لبخند زد و همچنان لذت برد و همچنان دلخوش بود و تلاش هم کرد و احساس مسئولیت هم داشت و محتاط هم بود و به وقتش، با حالی خوبتر، موانع عظیمِ خوشبختی و آرامش را هم کنار زد. بعضی مسائل، قدرت عظیم‌تری می‌طلبند اما نمی‌شود که از مسائل و خوشحالی‌های کوچک هم چشم‌پوشی کرد!!! باید صبور بود و از زندگی و از مسیر، لذت برد و به خاطر سپرد که همه چیز به وقتش اتفاق می‌افتد... ✾📚 @Dastan 📚✾
آیت الله العظمی جوادی آملی: «بعضی‌ ها دوستدار کارِ خیر، دوستدار شب‌ زنده‌ داری‌ و دوستدار فضیلت‌ هستند و از خلاف و از دروغ بدشان می‌آید، اینها به آسانی کار خیر انجام می‌دهند که فرمود:﴿فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری﴾ برای او کُلْفت و رنجی نیست که بخواهد غضّ عین از نامحرم کند و زبانش را مواظبت کند، حرف‌های علمی فراوان است، حرف‌های خوب، کتاب‌های خوب و دیدنی‌های خوب فراوان است، چرا انسان چیزهای بد را ببیند؟! چرا چیزهای آلوده را بنگرد؟!» 📚درس تفسیر ٩۴/٣/۶ آیت الله العظمی ✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•° هدف‌پیدامیکنی تلاش‌میکنی به‌دستش‌میارۍ وخیلی‌زوداون‌روزی‌میرسه‌که‌ به‌گذشته‌نگاه‌میکنی‌ومیگی: همه‌ی‌سختی‌کشیدنام‌ بالاخره‌جواب‌داد🩵🌚🐋 ‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️ خدایا 🤲 در این شب زیبا گره های زندگی ما را بگشای مایی که با هزاران امید تو را صدا میزنیم بارالها🙏 غم را از سینه هامان بزداي و نور امید را در دلمان روشن کن ✨ پناهمان باش اۍ مهربان ترین🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 💡چراغ خانه امیدتون همیشہ روشن ♥️و دل‌هاتون میزبان گرماے عشق به خدا باد♥️ شبتون زیبا ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺 🌸خدایا 🕊امروز درهای فراوان نعمتت را 🌸بیش از همیشه 🕊به رویمان باز کن 🌸و سلامتی و عاقبت بخیری 🕊نصیبمـان گردان 🌸 پروردگارا 🕊امروز به دوستانم زندگی آرام 🌸و استجابت دعا 🕊و خوشبختی عطا فرما 🌸الهی امین ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆ايثار پيرزن و عكس العمل امام روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهم السلام به همراهى شوهر خواهرشان - عبداللّه بن جعفر - به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند. در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟ پيرزن عرضه داشت : بلى ، بعد از آن هر سه نفر از مَركب هاى خود پياده شدند؛ و پيرزن بُزى را كه جلوى سياه چادر خود بسته بود، به ميهمانان نشان داد و گفت : خودتان شير آن را بدوشيد و استفاده نمائيد. ميهمانان گفتند: آيا خوراكى دارى كه ما را از گرسنگى نجات دهى ؟ پاسخ داد: من فقط همين حيوان را دارم ، يكى از خودتان آن را ذبح نمايد و آماده كند تا برايتان كباب نمايم ؛ و آن را ميل كنيد. لذا يكى از آن سه نفر گوسفند را سر بريد و پوست آن را كَنْدْ؛ و پس از آماده شدن تحويل پيرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوى ميهمانان عزيز نهاد؛ و آن ها تناول نمودند. و هنگامى كه خواستند خداحافظى نمايند و بروند گفتند: ما از خانواده قريش هستيم ؛ و اكنون قصد مكّه داريم ، چنانچه از اين مسير بازگشتيم ، حتما جبران لطف تو را خواهيم كرد. پس از رفتن ميهمانان ناخوانده ، شوهر پيرزن آمد؛ و چون از جريان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد كه چرا از كسانى كه نمى شناختى ، پذيرائى كردى ؟! و اين جريان گذشت ، تا آن كه سخت در مضيقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدينه رفتند، پيرزن از كوچه بنى هاشم حركت مى كرد، امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى خانه اش روى سكّوئى نشسته بود، پيرزن را شناخت . حضرت مجتبى عليه السلام فورا غلام خود را به دنبال آن پيرزن فرستاد، وقتى پيرزن نزد حضرت آمد فرمود: آيا مرا مى شناسى ؟ عرضه داشت : خير. امام عليه السلام اظهار نمود: من آن ميهمان تو هستم كه در فلان روز به همراه دو نفر ديگر بر تو وارد شديم ؛ و تو به ما خدمت كردى و ما را از گرسنگى و تشنگى نجات دادى . پيرزن عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو باد! من به جهت خوشنودى خدا به شما خدمت كردم ؛ و انتظار چيزى نداشتم . حضرت دستور داد تا تعدادى گوسفند و يك هزار دينار به پاس ايثار پيرزن تحويلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسين عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبداللّه - معرّفى نمود؛ و آن ها هم به همان مقدار به پيرزن كمك نمودند.(1) 1- بحار الا نوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 565. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴حجاب ✍هیچ وقت دیده نشده است که طلا فروشان، طلاهای خود را در ظرفی‌قرار دهند و آن را روی سر بگذارند و در میان بازار و خیابان حرکت کنند، بلکه طلاها را در گاوصندوقی بزرگ پنهان می کنند زیرا می دانند این جنس ارزشمند دزد زیاد دارد لذا در نگهداری آن تلاش می کنند. عفت، زیبایی و نیز مانند طلایی می ماند که دزد زیاد دارد به همین خاطر عاقل، فردی است که آن را از دسترس دزدان دور نگه میدارد و آن را در گاو صندوق قرار میدهد، باید دانست که گاو صندوق گوهر زن؛ است، حجاب یعنی پوشاندن تمام بدن بوسیله چادر. 🔺 اگر درب گاو صندوق شما ذره ای باز باشد دزد می‌تواند به راحتی دستبرد بزند و اگر کاملاً هم باز باشد به راحتی‌دست به سرقت می زند یعنی اگر شما قدری از زینتها را واضح و آشکار کنید و یا تمام آنها را، در هر دو صورت راه را برای باز گذاشته اید، پس با داشتن کامل خود را از دست نگاههای‌مردان هوس باز حفظ کنید. 📚گناه و تاثیر آن بر جسم و جان/ [محمدحسین] طغیانی ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ ✾📚 @Dastan 📚✾