4_5832554429642966765.mp3
4.01M
🎧🎧
⏰ 10 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ حساب و کتاب روز قیامت
🔹 کوچیک ترین کار شما در روز قیامت مورد حساب و کتاب قرار خواهد گرفت.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_کافی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴سه نشانه صدق امامت حضرت مهدي (عج)
✳️ابوالاديان از خدمتكاران و نامه رسان امام حسن عسكري (علیه السلام ) بود،
🌹هنگامي كه امام حسن علیه السلام بيمار و بستري شد،بو الاديان را طلبيد و چند نامه به او داد و فرمود : اين ها را به مدائن ببر ، و به صاحبانش برسان.
▪️ پس از پانزده روز مسافرت وقتي كه به شهر سامره بازگشتي ، از خانه من صداي گريه و عزاداري مي شنوي و جنازه مرا روي تخته غسل مي نگري.
💠ابو الاديان مي گويد گفتم : اي آقاي من ! اگر چنين پيش آيد به چه كسي مراجعه كنم ؟
🌸فرمود : به كسي رجوع كن كه داراي سه علامت باشد :
✨1 - پاسخهاي نامه هاي مرا از تو مطالبه كند كه او قائم بعد از من است .
✨2 - كسي كه بر جنازه من نماز مي خواند .
✨3 - آن كسي كه از محتوا و اشياء داخل کیسه خبر دهد ، او قائم بعد از من است.
🔰به سوي مدائن رفتم و نامه ها را به صاحبانشان دادم ، و پاسخهاي آنها را گرفتم و پس از پانزده روز به سامره بازگشتم ، ناگاه همانگونه كه فرموده بود صداي گريه و عزا از خانه امام حسن عسكري علیه السلام شنيدم ،
⚫️به خانه آن حضرت آمدم ناگاه ديدم جعفر كذاب ( برادر آن حضرت ) در كنار در خانه ايستاده ، و شيعيان اطراف او را گرفته اند و به او تسليت گفته و به او به عنوان امام بعد از حسن عسكري مباركباد مي گويند..!
♻️با خود گفتم : اگر امام اين شخص باشد ، مقام امامت تباه خواهد شد زيرا من جعفر را مي شناختم كه شراب مي خورد و قمار بازي مي كرد و با ساز و آواز سر و كار داشت ، نزد او رفتم و تسليت و تهنيت گفتم ، از من هيچ سوالي نكرد .
❄️سپس ( عقيد ) غلام آن حضرت آمد و به جعفر گفت : اي آقاي من جنازه برادرت كفن شد ، براي نماز بيا.
⚡️جعفر و شيعيان اطراف او وارد خانه شدند ، من نيز همراه آنها بودم ، و در برابر جنازه كفن شده امام حسن عسكري ( علیه السلام) قرار گرفتيم ، جعفر پيش آمد تا نماز بخواند ،
🛑 همين كه آماده تكبير شد ، كودكي كه صورتي گندمگون و موي سرش بهم پيچيده و بين دندانهايش گشاده بود به پيش آمد و رداي جعفر را گرفت و كشيد و گفت :
اي عمو ! برگرد ، من سزاوارتر به نماز خواندن بر جنازه پدرم هستم.
♨️جعفر به عقب بازگشت در حالي كه چهره اش تغيير كرده و غبار گونه شده بود .
🌸كودك جلو آمد و نماز خواند ، و سپس آن حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادي ( علیه السلام) در شهر سامره به خاك سپردند .
🌸سپس آن كودك به من گفت : پاسخهاي نامه اي را كه در نزد تو است بياور ، آنها را به آن كودك دادم و با خود گفتم : اين دونشانه ( 1 - نماز 2 - مطالبه نامه ها ) اما نشانه سوم ( خبر از محتواي هميان ) باقي مانده است .
💠سپس نزد جعفر كذاب رفتم ديدم مضطرب است ، شخصي به جعفر گفت : آن كودك چه كسي بود ؟
جعفر گفت : سوگند به خدا هرگز آن كودك را نديده ام و نشناخته ام.
🔰بوالاديان در ادامه سخن گفت : ما نشسته بوديم ناگاه چند نفر آمدند و جوياي امام حسن عسكري بودند ، دريافتند كه آن حضرت از دنيا رفته است،
🌱پرسيدند : امام بعد از او كيست؟
مردم ، با اشاره ، جعفر را به آنها نشان دادند .
آنها بر جعفر سلام كردند و به او تسليت و تهنيت گفتند و عرض كردند :
❓ همراه ما نامه ها و اموال است ، به ما بگو نامه ها را چه كسي فرستاده و اموال ، چه مقدار است؟
🌀جعفر برخواست ، در حالي كه لباسش را تكان مي داد ، گفت : از ما علم غيب مي خواهيد ؟
🔆در اين هنگام خادم ( از جانب امام مهدی عليه السلام ) بيرون آمد و گفت : نزد شما نامه هائي است از فلان كس و فلان كس ( نام آنها را به زبان آورد ) و در نزد شما کیسه ای است كه هزار دينار دارد كه ده دينار آن ، طلاي روكش دارد .
✅قمي ها آن نامه ها و هميان را به آن خادم دادند و گفتند : امام ، همان كسي است كه تو را نزد ما فرستاه است ( به اين ترتيب سومين نشانه نيز آشكار شد ) .
🔷پس از اين جريان ، جعفر كذاب نزد معتمد عباسي ( پانزدهمين خليفه عباسي ) رفت و گفت : در خانه برادرم حسن عسكري كودكي هست كه شيعيان به امامت او معتقدند .
🔥معتمد ، دژخيمان خود را براي دستگيري آن كودك فرستاد ، آنها آمدند و پس از جستجو ، كنيز امام حسن بنام ( صقيل ) را دستگير كرده و كودك را از او مطالبه كردند ،
✨ او انكار و اظهار بي اطلاعي كرد و براي منصرف كردن آنها از جستجوي آن كودك ، گفت : من حملي از آن حضرت دارم.
ماموران آن كنيز را به ابن الشوارب قاضي سپردند تا وقتي كه بچه متولد شد آن را بكشند.
💥 در اين ميان عبدالله بن يحيي بن خاقان وزير از دنيا رفت ، و صاحب الزنج ( امير زنگيان ) در بصره خروج كرد ، و دستگاه خلافت سر گرم اين امور شد و از جستجوي كودك منصرف گرديدند ، و كنيز ( صقيل ) از خانه قاضي به خانه خود آمد...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📙كمال الدين شيخ صدوق ، ج 1,ص 150 - 152
📙بحار الانوار ، ج 50 ،ص 332 - 333 📙- نجم الثاقب ،
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5917975651213641645.mp3
6.97M
تو میای و همه دردامون دوا میشه...
#یااباصالح_مدد
#حاج_محمود_کریمی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آیت الله اراکی فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت :نه با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟ جواب داد هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟ با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان!
دو تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه "س"؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین "علیه السلام" حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد ...
... آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت : به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم ...
جالب است بدانید
درباره محل خاکسپاری امیرکبیر در همه منابع تاریخی آمده است که پیکر میرزا تقی خان امیرکبیر ابتدا در همان کاشان دفن شد.
به گفته میرزا جعفر حقایقنگار خورموجى، پیکر امیر را روز بعد از شهادت به قبرستان «پشت مشهد» کاشان بردند و به رسم امانت کنار قبر «سید محمد تقی پشت مشهدی» از علمای مشهور کاشان به خاک سپردند.
چند ماه بعد، با پیگیریهای عزتالدوله همسر امیرکبیر، جسدش را به کربلای معلی منتقل کردند. پیکر او در مقبرهای در رواق شرقی حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) دفن شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان های آموزنده 📚
🔺بخوانیم | یک سنت خوب در روز جمعه 🌸 پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): «هرکس سوره جمعه رابخواند،خ
سوره جمعه.mp3
3.11M
🔉 #گوش_کنید | یک سنت خوب در روز جمعه
سوره مبارکه #جمعه
🌸 کوتاه با قرائت زیبای رهبر معظم انقلاب
#داستانهای_آموزنده
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
✨﷽✨
✅شفای مفلوج
✍یکی از بزرگان در زمان طاغوت دو پسر خود را از دست داده بود. همسرش بابت بی تابی های زیاد فلج شد و چشم ها و جوانی خود را نیز تقریبا از دست داد و به نوعی پیری زودرس گرفت. بنا شد این زن را به تهران ببرند بخوابانند و درمان شود. شوهرش میگفت: دیدم فردا اول صبح قراره همسرم را ببرند، بچه ها هم بی سرپرست اند. نگران شدم و به امام زمان متوسل شدم و به خدا گفتم لطفی کن که امام زمان زمان به ما عنایت بکنند. میبینی که وضع ما ناراحت کننده است...
نصف شب دیدم چراغ ها روشن شد و سر و صدا بلند شد. گفتم چه شده؟ آمدم پایین یک دخترِ کوچک داشتم جلو آمد و گفت بابا، مامانم خوب شد. جلو رفتم دیدم سالم است، پیری زودرس او هم برگشته و جوان شده و چشم هایش هم خوب شده. بعدا خود زن قضیه را تعریف کرد و گفت:
تنها در اتاق خواب بودم یکدفعه اتاق روشن شد نور مقدس حضرت مهدی رو به من کرد و فرمود: برخیز به شرطی که دیگر بی تابی نکنی. بلند شدم، آقا از اتاق بیرون آمدند و من هم به همراهش رفتم یک وقت متوجه شدم که من سالم هستم.
💥زنی که فلج بود به تمام معنی سالم شد، چشم ها و جوانی اش هم برگشت. وقتی ما چنین آقایی را داشته باشیم حیف است به آقا امام زمان بی توجه باشیم و اتفاقا همه ما هم بی توجه ایم.
📚جهاد با نفس؛ (آیت الله مظاهری) ص۴۳۲
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت_وصل_مهدی_عج 🌴
#تشرفات
🏴سید بحرالعلوم رحمة الله علیه به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه راجع به این مسأله که گریه بر امام حسین علیه السلام گناهان را می آمرزد فکر می کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربی سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد، بعد پرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته ای؟ و در چه اندیشه ای؟ اگر مسأله علمی است بفرمایید شاید من هم اهل باشم؟
▪️▫️▪️
سید بحرالعلوم عرض کرد: در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای تعالی این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سیدالشهداء علیه السلام می دهد؛ مثلا در هر قدمی که در راه زیارت برمیدارند ثواب یک حج و یک عمره درنامه عمل شان می نویسند و برای یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره شان آمرزیده می شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن! من برای شما مثالی می آورم تا مشکل حل شود.
▪️▫️▪️
سلطانی به همراه درباریان خود به شکار می رفت در شکارگاه از لشکریان دور شد و به سختی فوق العاده ای افتاد و بسیار گرسنه شد. خیمه ای را دید، وارد آن خیمه شد در آن سیاه چادر، پیرزنی را با پسرش دید آنها در گوشه خیمه بز شیردهی داشتند و از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را می گذراندند. وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد از ایشان جدا شد و هر طوری بود خودش را به درباریان رساند و جریان را برای اطرافیان نقل کرد، در نهایت از ایشان سؤال کرد، اگر من بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم چه عملی باید انجام بدهم؟ یکی از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهید. دیگری که از وزراء بود گفت: صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
▪️▫️▪️
سلطان گفت: هر چه بدهم کم است؛ زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام، چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند من هم باید هر چه دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سیدالشهداء علیه السلام هر چه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد،
▪️▫️▪️
پس اگر خداوند به زائرین و گریه کنندگان آن حضرت این همه اجر و ثواب بدهد پس هر کاری که می تواند آن را انجام می دهد؛ یعنی با صرف نظر از مقامات عالی خود امام حسین علیه السلام به زوار و گریه کنندگان آن حضرت هم درجاتی عنایت می کند، در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمی داند. وقتی شخص عرب این مطالب را فرمود از نظر سید بحرالعلوم غائب شد.
📚اقتباس از جلد اول عبقری الحسان
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✅داستان واقعی امام زمان فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند!
✍️پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند...
اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود... پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی...
از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم...
آنقدر پیش خدا دستِ تو باز است آقا
لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی...
📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅آیا امام زمان جمعه ظهور میکند؟
✍️پاسخ: اولاً، حکمت بعضی مسائل برای ما روشن نیست و ممکن است در آینده روشن شود؛
ثانیاً، از نظر اسلامی، جمعه، عید است و شرافت بسیاری دارد. از این جهت مناسبت دارد که ظهور حضرت مهدی که از اشرف حوادث عالم است، در چنین روز شریفی واقع شود. همانگونه که میلاد باسعادتش در جمعه واقع شده است. زیارت آن حضرت در روز جمعه مستحب به شمار میرود و سفارش گردیده است؛ از امام صادق روایت است که فرمودند: "قائم ما اهل بيت در روز جمعه قيام مي كند".
ثالثاً، مسئلۀ وقوع ظهور در روز جمعه، امری قطعی و تغییرناپذیر نیست.
📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۲۷۹
📚 مهدي موعود، ص۱۰۶
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
📚#حکایتی_زیبا_از_ملانصرالدین
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد....
گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!
👈حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید، بذار اون نفهمه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💎قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود، اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه ی عسل کفایت نمی کند و مزه ی واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...
بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود...
این است حکایت دنیا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
خوب است آدمی
جوری زندگی کند که آمدنش
چیزی به این دنیا اضافه کند…
و رفتنش چیزی از آن کم …!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد
باید که جای پایش در این دنیا بماند
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم
آمده ایم تا ببخشیم,
آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ؛
دوستی را ؛
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
آمده ایم تا جای خالی را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس!
بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت
آمده یم تا بازیگر خوب صحنه زندگی خود باشیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
5_6289425588570554498.mp3
2.02M
✅ ماجرای مسلمان شدن کارگر یهودی
🔹 فرقی بین ارباب و غلام نیست
همه یک اندازه از بیت المال سهم دارند.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشارتی کافیست....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
1_1573121793.mp3
3.36M
✅ عروس منصف
🔹 قدر زحمت هاتون رو بدونید
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شیخی به طوطی اش "لا اله الا الله" آموخته بود!
طوطی شب و روز "لا اله الا الله" می گفت!
روزی طوطی به دست گربه کشته شد!
شیخ به شدت می گریست!
علت بی تابی را از او پرسیدند پاسخ داد:
وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد!
"لا اله الا الله" را فراموش کرد!
زیرا او عمری با زبان گفت و دلش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود!
سپس شیخ گفت: می ترسم من هم مثل این طوطی باشم، تمام عمر با زبان "لا اله الا الله" بگویم، و هنگام مرگ فراموش کنم!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5913408984286496452.mp3
6.51M
✅ زندگی امام زمان (عج)
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_عالی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☑️سفرش امام علی (علیه السلام) به فرزندش امام حسن (علیه السلام)
✅ پسرم! چهار چيز از من يادگير (در خوبيها) و چهار چيز به خاطر بسپار (در هشدارها ) كه تا به آنها عمل كني زيان نبيني.
#خوبيها
همانا ارزشمندترين بي نيازي عقل است
و بزرگ ترين ترس بي خردي است
ترسناك ترين تنهايي خودپسندي است
و گرامي ترين ارزش خانوادگي، اخلاق نيكوست.
✅ #هشدارها
پسرم!
از دوستي با احمق بپرهيز، همانا مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيان مي كند.
از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا از آنچه كه سخت به آن نيازي داري از تو دريغ مي دارد.
از دوستي با بدكار بپرهيز كه با اندك بهايي تو را مي فروشد.
از دوستي با دروغگو بپرهيز كه او به سراب ماند دور را به تو نزديك و نزديك را دور مي نماياند.
📚نهج البلاغه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•