سلام ، ختم ٣٠ میليون سوره نصر به نیت شفای بیماران وپاک شدن کامل جامعه اسلامی از این ویروس ها ، سهم هر شخص ٣ بار قرائت اين سوره شريفه است و لطفا در صورت امكان براي دوستان خود بفرستيد تا بتونيم تعداد بيشتري بخونیم *
(( *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ /إِذا جاء نصر الله والفتح ورأيت الناس يدخلون في دين الله افواجا فسبح بحمد ربك واستغفره إنه كان توابا* )).
اللهم عجل لوليك الفرج و العافيه و النصر
خواهشا بخونید و نشر بدید تا انشاالله ختم به خیر بشه🙏
📚 @Dastan 📚
🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم):
💞 ازدواج کنید، كه #ازدواج كردن روزى شما را بيشتر مى كند.
📗قرب الاسناد ص۲۰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#ضرب_المثل
#تعارف_شاه_عبدالعظیمی از کجا اومده
قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون، الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین 😅
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✍ دانشمند وسخنور توانا مرحوم شیخ حسینعلی راشد نقل میکند : سالهاے جنگ بین المللی اول ، سختیهای زیادے در همه ایران پیش آمد ، و از آن جمله در شهر ما (تربت حیدریه) بیمارےهایی مانند وبا و آنفلوانزا شیوع پیدا ڪرد ، در خانه ما نخست پدرم مبتلا گشت ، بعد از او من و خواهرم ، و فقط ڪار خدا بود ڪه تنها مادرم سالم ماند ڪه پرستارے ما را میکرد ، این بیمارے خیلی سنگین بود .
مرحوم دڪتر ضیاء به عیادت ما میآمد ، بعدها خود مرحوم دڪتر ضیاء براے من نقل ڪرد ، من به خانه شما میرفتم و میدیدم چهار بیمار ڪه همگی احتیاج به دوا و نخود و آب و آش و بعد از بریدن تب ، نیاز به برنج نرم پختهاے دارند ڪه به آن میگویند : (ترچلو) ، و وضع خانه شما را میدیدم .
روزے ڪه به عیادت مرحوم ملا عباس تربتی رفتم ، دستمالی حاوے مبلغی پول نقره ڪه شخص معروفی به من داده بود ، ڪنار بستر ایشان گذاشتم ، مرحوم ملا عباس پرسید : این چیست ؟ گفتم : پولی است ڪه شخصی داده و از باب وجوهات شرعیِ نیست ، بلڪه براے مصارف این چند بیمار است .
پرسید : چه ڪسی این را داده است ؟ من چون نمیتوانستم به حاج آخوند بر خلاف واقع بگویم ، گفتم : فلان ڪس داده است و به من سپرده است اسمش را نگویم ، اما چون شما پرسیدید ناچار شدم بگویم ، دیدم با آن حال بیمارے اشڪش جارے شد و گفت : در این قحطی ڪه مردم از گرسنگی میمیرند ، این آدم عروسی راه انداخت و از مشهد مطرب زنانه آورد ، و پول فراوانی صرف شراب کرد تا مردم مسلمان بخوردند ، آیا شما روا میدانید ، من از چنین آدمی پول قبول ڪنم ؟ !
من راضی هستم بمیرم و از چنین ڪسانی نوشدارو نگیرم ، و زیر بار منت این افراد نروم . مرحوم دڪتر ضیاء گفت : من نیز به گریه افتادم ، و پول را به صاحبش پس دادم .
📚 با اقتباس و ویراست از
ڪتاب "فضیلتهاے فراموش شده" .
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ شهید چمران✨
تو اتاق نشسته بود … یه دفعه دید که صدای دعوا میاد …
با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق!
رضارو انداختنش رو زمین...
_ این کیه آوردید جبهه ؟!
رضا شروع کرد به فحش دادن … دید که شهید چمران توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد:
کچل با توام …!!!! ”
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد:
چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده؟
_ قضیه این بود: …. آقا رضا داشت میرفت بیرون …. بره سیگار بگیره و برگرده … با دژبان دعواش شده بود ….
شهید چمران:
آقا رضا چی میکشی ؟!! ….
برید براش بخرید و بیارید …!
شهید چمران و آقا رضا توی سنگر تنها شدند.
آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!
شهید چمران : چرا؟!
آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده … تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه …
شهید چمران : اشتباه فکر می کنی …! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده … هی آبرو بهم میده … تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده …!
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم … یکم مثل اون شم …!
آقا رضا جا خورد ، رفت تو سنگر نشست … زار زار گریه می کرد … اذان شد…
آقا رضا اولین نماز عمرش بود، رفت وضو گرفت … سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ……
صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد …
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد. فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش...
توبه واقعی و یه نماز واقعی!
✾📚 @Dastan 📚✾•
آ مرضیه جان:
💤این روزها یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام ...
گفت پسرم خیلی وقته از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم ...😔
حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گرده ...!
رفت و چند روز دیگه برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت ...
✨حضرت فرمود مگه نگفتم صبر کن !؟ خب پسرت برمی گرده دیگه .. رفت اما از پسرش خبری نشد ...
🎋برگشت ؛
✨آقا فرمود مگه نگفتم صبر کن؟ دیگه طاقت نیاورد .. گفت آقا خب چقدر صبر کنم ؟ نمی تونم صبر کنم .. به خدا طاقتم تموم شده ...
✨حضرت فرمود برو خونه پسرت برگشته... رفت خونه دید واقعاً پسرش برگشته...😊
اومد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیه ؟ نکنه مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل میشه؟
آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما عند فناءالصبر یأتی الفرج ...
صبر که تمام بشود .. فرج می آيد ..💥
این روزها یک بار هم به خودت بگو هی فلانی چه طاقتی داری تو ...!!
و دعا کن برای دل آن مادری که هنوز پسرش برنگشته ...
اللهم عجل لولیک الفرج🌷🌷🌷
📚 @Dastan 📚
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
✔️ فکر گناه هم نکنید
✨#امام_جعفرصادق_علیه_السلام فرمود :
💫روزی حضـرت عیسی علیه السلام در جمع حواریون نشسته بودند .
عـرض کـردند ما را از نصایح و پندیات بهره مند ساز.
💫حضرت عیسی علیه السلام فرمـودند مـوسی علیه السـلام به اصحاب خود فرمود ؛ سوگند #دروغ نخورید،
◽️ولی مـن می گویم سـوگند خـواه دروغ و خواه راست نخورید. عرض کردند ما را بیشتر موعظه کن
💫حضرت به حواریون فرمودند :
برادرم موسی میگفت : زنا نکنید
◽️ ولی من به شما می گویم :
حتی فکـر زنا نکنید ؛ زیرا #فکر گناه مثـل این است که در اتاقی آتش روشـن کنند که اگـر خانـه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه می کند.
📚سفینه البحار، ج ۳، ص۵۰۳
🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تقوا در دنیای مجازی...
👤 حجت الاسلام ماندگاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
#صفوان_جمال_و_هارون
نامش صفوان بود. يكی از ياران امام كاظم (ع) كه كارش كرايه دادن شتر به مسافران بود.
هارون٬ پادشاهی كه مخالف امام كاظم (ع) بود٬ میخواست به همراه گروهی از درباريانش به سفر حج برود. كسی را نزد صفوان فرستاد و تعداد زيادی از شتران او را كرايه كرد. سفر آنها چند ماهی طول میكشيد و صفوان پول هنگفتی به دست میآورد. او كه از پيروان و دوستداران امام كاظم (ع) بود دلش نمیخواست به هارون خدمتی كند؛ اما از اين معاملهی پر سود نيز نمیتوانست بگذرد. با خودش میگفت: «كار من چه اشكالی دارد؟ شترانم را برای زيارت خانه خدا كرايه میدهم. اين كه ديگر عيبی ندارد.»
چند روز بعد خدمت امام كاظم (ع) رسيد. امام به وی فرمودند: «صفوان! من اين كار تو را نمیپسندم.»
صفوان با تعجب پرسيد: «كدام كار؟»
- «اينكه شترانت را به هارون كرايه دادی!»
- «من شترانم رابه هارون كرايه ندادم تا به شكار يا تفريح برود برای سفر حج و زيارت خانهی خدا كرايه دادم. شتربانی هارون نيز بر عهدهی خودم نيست؛ بلكه غلامانم را به همراه او خواهم فرستاد.»
- «آيا دوست داری تا زمان پرداخت كرايه هارون زنده بماند؟»
- «آری. دوست دارم زنده بماند تا برگردد و كرايهام را بپردازد.»
امام كاظم(ع) فرمودند: «هركس زنده ماندن ستمگران را دوست بدارد از آنان است و در آتش دوزخ جای خواهد داشت.»
صفوان از اين هشدار امام به خود آمد. برای رهایی از كمک به ستمگران همهی شترانش را فروخت و به هارون كرايه نداد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابومهدی المهندس کیست؟
📚@Dastan 📚
📽دلیل مهاجرت شهید چمران از امریکا به جنوب لبنان و رها کردن زندگی
از زبان خود شهید و قرائت آن توسط برادرشان
واقعا زیباست.👌👌👌
#شهیدچمران
(#صلواتی جهت شادی روح این شهید عزیز بمناسبت ایام شهادت این شهید عزیزمان )
📚@Dastan 📚
جدول زمانبندی خورشید گرفتگی
امروز اول تیر ماه، خورشید گرفتگی داریم و طبق موازین شرعی، #نماز_آیات بر مکلفین واجب میباشد
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#یک_داستان_یک_پند
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیتاللهخویی، که:
🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#سیرهی_شهـید
هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و یا به هر طریق بحث را عوض می کرد.
#شهید_ابراهیم_هادی
📚 @Dastan 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را باید به تمام زبانهای زنده دنیا دوبله و ترجمه کرد و برای تمام دانش آموزان و دانشجویان به نمایش گذاشت! این استاد داستانی از چین باستان گفت که دیدن و شنیدنش بر هر انسانی واجب است! آموزنده ترین کلیپی است که یک شخص می تواند در کل عمر خودش ببیند! فقط تا انتها گوش کنید، انگار حکایت تمام جوامع عقب مانده همین کلیپ است! به امید روزی که دولتمردان ما انسان بسازند و انسان تربیت کنند!👌
✾📚 @Dastan 📚✾•
از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدارا شکر که "می گذرد" و "نمی ماند".
امروزت خوب یا بد "گذشت"
و فردا روز دیگری است...
قدری شادی با خود به خانه ببر...
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید.
📚 @Dastan 📚
“کارل گوستاو یونگ” روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد:
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها. خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد. خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن، خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات، خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم،بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم، خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن،عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی
خوشحالی یعنی ادامه دادن!!
✾📚 @Dastan 📚✾•
شهید حسن طهرانی مقدم:
❇️ کاری که انجام میدهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید. از همان در پشتی بیرون بروید، چون اگر تشکر کنند تو دیگر اجرت را گرفته ای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمیماند....
#پنهان_کردن_خوبیها
📚 @Dastan 📚
#داستانهای_آموزنده
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨رزق بت پرست ✨
حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى آمد، غذا نمى خورد.
زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت.
پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت: «افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می شدى و از غذاى من مى خوردى»
پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت.
در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت: «خداوند مى فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت پرستى، به او غذا ندادى!»
حضرت ابراهيم عليه السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟»
حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است.»
آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم عليه السلام را پذیرفت.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
📿دعای مادر
💠از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
پیام متن :اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•