eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.8هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی گفت: «لازم نیست. بگذار بماند.» فڪر ڪردم نشنیده یا نمی داند. یا یڪ حدس دیگر زده. گفتم: «من داشتم یڪ دستور دیگر به...» گفت: «من می دانم. حمید شهید شده.» گفتم: «پس بگذار بروند بیاورنـ...» گفت: «نمی خواهد.» گفتم: «چی را نمی خواهد؟ الآن فقط وقتش است. شاید بعد نشـ...» گفت: «می گویم نمی خواهد.» گفتم: «ولی من می گویم بروند بیاورندش.» گفت: «وقتی می گویم نمی خواهد، یعنی نمی خواهد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «هر وقت جنازه بقیه را رفتیم آوردیم، می رویم جنازه حمید را هم می آوریم.» خیره شدم توی چشم هاش تا ببینم حال عادی دارد یا نه. دیدم از همیشه اش عادی تر است. آن هم در لحظه از دست دادن برادری ڪه سال ها با هم بودند و سال ها در غم و شادی هم شریڪ بودند و اصلا یڪ روح در دو قالب بودند. خیلی سریع رفت یڪ گوشه و شروع ڪرد به برنامه ریزی برای دفاع و ادامه عملیات... -راوی: شهید احمد ڪاظمی ۳۱_عاشورا ۳۱_عاشورا منبع: مجموعه از چشم ها-جلد اول-به مجنون گفتم زنده بمان-ڪتاب حمید باڪری-انتشارات روایت 🌷 •✾📚 @Dastan 📚✾•