eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
71هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب دل دیگران هم باش، همون قدر که مراقب دل خودتی؛ تمام عمرت اگر سر به سجده باشی و دست به دعا و دائم الذکر ولی دل کسی رو با حرفت یا قضاوت بـی جا و رفــتارت شکسته باشی هیچ تضمینی نیست که عاقبت به خیر بشی ! خدا از خودش میگذره اما از حق بنده اش نه . . . یُغفَرُ للشَّهیدِ کُلُّ ذَنبٍ إلّا الدَّینَ برای شهید هر گناهی بخشیده می شود مگر بدهکاری| پیامبر +مراقب دل بنده های خدا باش ! •✾📚 @Dastan 📚✾•
‍ :‌ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد نیا نقل می کنند از زبان جعفری و او از زبان ، که: در شهر خوی حدود 200 سال پیش ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در که به من سپرده بودی کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک✨ ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد✨ ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀ •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚زن صالح ، زن ناصالح در زمان‌های گذشته، در مرد و ثروتمندی زندگی می‌کرد. او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن و به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دیگر از زن ناصالحه. هنگامی که مرد خود را در آستانه دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و که من دارم فقط برای یکی از شماست. پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم. پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم. پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد. برای حل پیش رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند. قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم. شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند. سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند. او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند. وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید. آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است. او هم آنان را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد. هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است. نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟ ) سپس داستان خودشان را مطرح کردند. او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی و دارد که پیوسته او را ناراحت می‌کند و شکنجه می‌دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می‌کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می‌رسد. اما برادر دومی‌ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می‌کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است. اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می‌باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می‌دارد. از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده‌ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است. اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و را از جدا سازم. فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته‌های ایشان را انجام دهند. هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم. پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند. وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید. امام محمد باقر علیه السلام می‌فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است. زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر و می‌کردند . 📚منبع : بحار ج 14، ص 490، و ج 103، ص 233، و ج 104، ص 296. •✾📚 @Dastan 📚✾•