🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#سیره_شهدا
فرار از بند #شهوات دنیا
#شهید_برونسی و زن بدحجاب
🔹در دوران سربازیاش قبل از تقسیم کار، فرمانده مستقیما بین سربازها میرود و از میان آنها دو یا سه نفر را انتخاب میکند.
🔸یکی از آنها عبدالحسین بود، چهرهای روستایی با بدن ورزیده، با ماشین آنها را جلوی خانهای ویلایی پیاده میکند و به عبدالحسین میگوید: «از این به بعد شما در اختیار صاحب این خانه قرار دارید، هرچه گفته شد باید بیچون و چرا بله بگویید».
🔹پیرزنی ساده وضع به پایین میآید و استوار به او میگوید که این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید.
وقتی عبدالحسین به اتاق خانم میرود یا الله میگوید، زن هم در پاسخ میگوید:«یا الله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو» داخل که میرود چشمانش ناگهان سیاهی میرود، در گوشهٔ اتاق روی مبل زنی بیحجاب با آرایشی غلیظ و حال به هم زن میبینید.
🔸سراسر بدنش خیس عرق شده و پا به فرار میگذارد. آن زن میگوید با جسارت میگوید که برگرد، پیرزن هم از طرفی اینگونه میگوید:«اگر بروی ترا میکشند».
ولی عبدالحسین از آن جا خارج میشود و درحالی که آدرس پادگان را هم نداشته خود را به آنجا میرساند.
مدتها بعد پی میبرد که آنجا خانهٔ طاغوتی بوده بیغیرتی بوده، چند بار تلاش میکنند تا برونسی را به آنجا ببرند ولی حریف این بزرگمرد نمیشوند.
🔹هجده توالت در آن پادگان بوده که در هر نوبت چهار نفر سرباز وظیفهٔ تمیز کردن آنها را داشتند اما برای تنبیه او یک هفته او را مجبور کردند تا به تنهایی همگی آنها را تمیز کند.
🔸در هشتمین روز سرگردی میآید و با لحنی تمسخر آمیز به او میگوید: «بچه دهاتی سرعقل آمدی یا نه؟»
در آن لحظات سخت خداوند و حضرت ولیعصر دست او را میگیرند و او با حالتی پیروزمندانه میگوید: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اکه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها روخالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ، ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم».
💐 بیست روز او را در آنجا گذاشتند و وقتی که میبینند قادر نیستند تا او را از اعتقادات راسخ خویشتن برگردانند مجبور میشود تا عبدالحسین را به گروهان خدمت بازگردانند.
#خاکهای_نرم_کوشک
👇⚜👇⚜👇⚜👇
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#سیره_شهدا
تقریبا یک سال قبل یکی از #همسایه ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که #حامد عصری برگرده بخوره
حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی #گرسنه هستش. پرسید: مامان این ها رو #بابا خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو #گذاشت زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..
فرداش کمی #آرد و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای #حامد نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم #نمیخورم. گفتم: حامد وسایلشو #خودم خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد
فرداش #دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. #نان رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم.
عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ #بهونه ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی #حلاله. گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه #راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد.
لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به #حلال و #حرام حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد #اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد
به نقل از: مادر شهید
#شهید_حامد_جوانی🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
:
♦️ مسئله #ظهور ، از زبان شهید همت:
سختیها را تحمل کنید...
ان شاءاللّه این انقلاب با نهایت اقتدار و توان
به انقلاب جهانی امامزمان (عج) اتصال پیدا میکند...
تحقق این آرزو، چندان دور نیست و بدون شک در لوح محفوظ الهی زمان وقوع آن تعیین شده است..
🗓 26 مهر 1362 - قلّاجه
🔘اردوگاه تاکتیکی شهید بروجردی
📚 به روایت همت
#سیره_شهدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#سیره_شهدا
🔸چهل و یک سال فقط الحمدلله...
هیچ وقت از بیماری و درد گله نمیکردند.
۴۱سال راه نرفتن و ندویدن
۵۹ بار جراحی
بارها دیالیز و...
به یاد نداریم از درد اعتراض کرده باشند.
اگر هم از حالشون میپرسیدیم میگفتند: الحمدلله
اخیرا دستهاشون بیحس شده بود؛
تنها عضوی که به کارشون میاومد😞
گاهی سمج میشدیم بیشتر میپرسیدیم
یکبار گفتند: دستام بیحس شده. غصهم اینه که نمیتونم قرآن دست بگیرم و بخونم...😭
•°•°•°•
پینوشت: غصه شهید رو مقایسه کنیم با غمهای دنیایی خودمون...
#جانبازشهید_اصغر_عبدالهی
✾📚 @Dastan 📚✾
❇️#سیره_شهدا
🟣شهید محمدمهدی لطفی نیاسر
♻️شهید راه نابودی اسرائیل
☂خواهر شهید نقل میکنند: محمدمهدی خالصانه برای خدا کار میکرد و مزد اخلاص در عملش را به بهترین شکل گرفت. وقتی حرف و حدیثها در مورد چرایی حضور بچههای مدافع حرم به گوشش رسید، گفت حضور ما در جبهه مقاومت لازم و ضروری است. او زبان عربی به لهجههای عراقی، سوری و لبنانی را خوب میدانست و کاملاً مسلط بود.
☂برای نابودی اسرائیل برنامهریزی کرده بود. تصاویر شهدای جنگ غزه را در لپتاپ نشانم میداد و میگفت نگاه کن ببین اسرائیلیها چه بلایی سر زن و بچه مردم آوردهاند! از زمین و هوا میزنند اما مردم غزه در شرایط تحریم ایستادهاند، درسشان را میخوانند و کار و زاد و ولد میکنند. خواستهاش این بود که اگر میکُشد، اسرائیلی بکُشد و اگر کشته میشود، به دست صهیونیستها کشته شود. به خواسته قلبیاش هم رسید.
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💚اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💚
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
✾📚 @Dastan 📚✾
📨#سیره_شهدا
#شهید_مدافعحرم غلامعلی_تولی
همسر شهید نقل میکنند: تمــــام زندگیم با شهید، شیرین و خاطرهانگیز بود🥰
یکی از جالبترین خاطراتمان، زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی میکردیــــم؛ دو فرزنـــد داشتیم که سهساله و یکساله بودنـــد👶🏻
شهید تولی به مأموریتی ســــهماهه رفته بود؛ من نه نامــــهای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنــــی زده بود😞
یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به قصد خرید نان به سر کوچه رفتم🍞
داخل کوچه که شدم، از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریشهای بلند به سمت من میآمد🚶♂
توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا "عزیــــــــز" صدا کرد! متوجه شدم که غلامعلی است!
باور نمیکردم چون خیلی تو این چندماه سختیکشیده بودم💔
متوجه نبودم که داخل کوچــــهام، خودم را به سمتش انداختــــم و هر دو شــــروع به گریــــه کردیــم🥲
تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ غلامعلی گفت هیچی خانم! همسرمــــه!☺️
با همین حالِ گریه به خانه رسیدیم. من بهقدری هیجان داشتم که یادم رفت اصلا برای چی بیرون آمده بودم! نان هم نگرفتم
✾📚 @Dastan 📚✾