eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
63 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» 🌷 📎منبع: خبرگزاری نوید شاهد به نقل از سایت انصار حزب‌الله ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✳️ بیمارستانی میریم که وُسع همه برسه! ✍ داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می‌گذشتیم. گفتم علی آقا، تا چند ماه دیگه بچه‌مون این‌جا به دنیا می‌آد. با تعجب پرسید: «اینجا؟!» گفتم: «خُب، آخه این‌جا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.» على آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما بیمارستانی را میریم که مستضعفین میرن. این‌جا مال پولدارهاست. همه کس وُسعش نمی‌رسه بیاد اینجا.» توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلا خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه 1366 بود. وقت‌و‌بی‌وقت درد می‌آمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. تا گفتم حالم خوب نیست ماشین گرفتند و به بیمارستان فاطمیه(س) که بیمارستانی دولتی بود رفتیم. 📚 برگرفته از کتاب «گلستان یازدهم»| خاطرات همسر ✾📚 @Dastan 📚✾