✨♥️✨
✍ساعت یازده شب بود که اومد خونه حتی لای موهاش پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم . گفت نه منتظر میمونم تا بیای با هم شام بخوریم . وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد گفت: داری چیکار میکنی؟ میخوای شرمنده م کنی؟ گفتم نه، آخه خسته ای! سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم
#شهید_مهدی_زین_الدین
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
⚜فرمانده ای که در حج هم فرمانده بود
مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:
🔸دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند .
🔶 در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کردهاند.»
[دیدار آشنا شماره 29 با اندکی تفاوت]
#شهید_مهدی_زین_الدین
#یاد_شهدا_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#هر_روز_با_شهدا
🔸یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت.
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت،
🦋رسید به چراغ قرمز ، ترمز زد و ایستاد
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب!
اشهد ان لا اله الا الله …
🦋هرکی آقا مجید و نمیشناخت، غش غش میخندید
🦋و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت، مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شده؟!
قاطی کرده چرا؟!
🦋خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟
حالتون خوب بود که!
🦋مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
مگه متوجه نشدید؟
🦋پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه.
🦋به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره!
همین!
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
✾📚 @Dastan 📚✾
سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند. اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید. رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد . بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت (( چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .)) طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده.
#شهید_مهدی_زین_الدین
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺 #شهید_مهدی_زین_الدین
خاطره ای از فرمانده شهید لشکر علی بن ابیطالب🌾🌸🌾🌸🌾
*جاده هاي کردستان آنقدر نا امن بود که وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر بري، مخصوصا توي تاريکي،
بايد گاز ماشين رو مي گرفتي، پشت سرت رو هم نگاه نمي کردي. اما زين الدين که همراهت بود،
موقع اذان، بايد مي ايستادي کنار جاده تا نمازش رو بخونه. اصلا راه نداشت.
بعد از شهادتش، يکي از بچه ها خوابش رو ديده بود؛ توي مکه داشته زيارت مي کرده
. يک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود: «تو اينجا چي کار مي کني؟» جواب داده بود: «به خاطر نمازهاي اول وقتم، اينجا هم فرمانده ام.»
شهید مهدی زین الدین🌷🌷
شب های جمعه شهدا را یاد کنید تا آن ها نزد ابی عبدالله شما را یاد کنند.
شادی ارواح مطهرشون صلوات.
💮 صلوات 💮
🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌷
✾📚 @Dastan 📚✾
عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی طبق معمول سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف میرفت و به بچهها سر میزد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچهها پرسیدم، گفتند رفته عقب. یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچهها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
📚#شهید_مهدی_زین_الدین
✾📚 @Dastan 📚✾