eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده اي کرد و گفت :- حق هم داري ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.به صورت پر از چین و چروك و موهاي قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدي با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت : - دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم براي تو و هم براي حسین جانم.چند لحظه اي نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...بعد بی توجه به من اشک هایش را که روي گونه هایش سرازیر شده بودند را پاك کرد . هنوز چند دقیقه ا ي از نشستنم نگذشته بود که صداي کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس هاي هزارتومنی و پانصد تومانی در هوا روي سر عروس پر شده بود. بچه هاي کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چادر سفیدش را برداشته بود. صورت گرد و تپلی داشت . ابروهاي نازك و کمانی با چشمان درشت به رنگ جنگل مژه هاي بلند و مشکی که در تضاد با رنگ چشمانش حالت عجیبی به آنها می بخشید. بینی کوتاه و گوشتی داشت با لبهاي پهن و دهان بزرگ رویهم رفته صورتش مهربان و نمکین بود. قدش خیلی بلند نبود و هیکلش چهار شانه و درشت بود. چند لحظه بعد دستش را براي دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم : - مبارك باشه خوشبخت باشید. با لبخندي نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگري داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لاي در صدایم زد :- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن ! با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوي پله ها رفتم. زن چادري با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید. تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسري ام را محکم تر کردم. حسین جلوي در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهاي اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت.- سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید .با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پاي هم پیر شید . خوشبخت باشید.حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید.خداحافظ. علی سري تکان داد و گفت : زحمت کشیدي حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی .تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روي تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟ همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : اي بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟ حسین روي تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره . پرسیدم : چی خونده ؟ - مثل علی الکترونیک .کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم.حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاري تموم می شه . 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👼 تقدیم به همه دخترداران 👼 پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم می فرماید: 🌸🍃 چه خوب فرزندانی هستند دختران هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد 🍃🌸 🌸🍃 هر خانه‌اي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزاني‌اش مي شود؛ و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نمي‌گردد، در حالي كه در هر شبانه روز براي پدر آن دختران عبادت يكسال نوشته ميشود 🍃🌸 🌸🍃 دخترداران شاکر باشید و قدرخودتان را بدانید . ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند 🍃🌸 🌸🍃 پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است 🍃🌸 🌸🍃 امام صادق ع فرمود:پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد 🍃🌸 🌸🍃 ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن نکرد ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست 🍃🌸 ✨ انا اعطيناک الکوثر ✨ و اين هديه ي الهي، يک دختر بود http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
کوتاه ╭✹•••••••••••••••••••🍒 🍒 ╯ "معرکه‌گیری" به عنوان یکی از روش‌ها و ابزارهای رسانه‌ای برای سرگرمی و اطلاع‌رسانی تا زمان‌های نه چندان دور بسیار کاربرد داشته است. افرادی در نقش "درویش،""پهلوان یا" "شعبده‌باز" در معابر عمومی سفره‌ای پهن می‌کردند و مردم در نقش تماشاچی با هدف سرگرم شدن یا از روی کنجکاوی با فاصله‌ای از سفره، "دایره‌وار" می‌ایستادند و "گفته‌ها و حرکات" را می‌شنیدند و می‌دیدند. وقتی تعداد تماشاچیان زیاد می‌شد، معرکه‌گیر صف‌های جلویی از تماشاچیان را مجبور می‌کرد که بنشینند تا بقیه تماشاچیان که عقب‌تر ایستاده‌اند، بتوانند "بساط" معرکه‌گیری را ببینند. گاهی اتفاق می افتاد؛ یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می‌کرد و یا رفتاری از او سرمی زد که موجب "حواس‌پرتی" معرکه‌گیر و "اختلال نظم" می‌شد. در این موقع یکی از تماشاچیان به منظور "دفع شر،" کلاه (که در زمان‌های قدیم استفاده از آن نزد مردم بسیار رایج بود) آن شخص "مخل و مزاحم" را که در صف اول نشسته بود بر می‌داشت و به "خارج از دایره،" یعنی پس معرکه "پرتاب می‌کرد." شخص مزاحم که "کلاهش" پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش اضطراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به "صف اول بازگردد." «کلاهش پس معرکه است» "از این رهگذر و بساط معرکه‌گیری به صورت ضرب المثل درآمد." این "ضرب‌المثل" ناظر بر شخصی است که؛ در اموری که دیگران نیز شرکت دارند تنها او با وجود تلاش و فعالیت "خستگی‌ناپذیر" به مقصود نرسد و از تلاشها و زحمات خویش بهره نگیرد یا در زمانی که گفته می‌شود: «فلانی کلاهش پس معرکه است» "یعنی وضعش طوری است که احتمال موفقیت نمی‌رود." ╭✹•••••••••••••••••••🍒 🍒 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 وقایع آخرالزمان درکلام امام علی (ع) 👇 🌺"حضرت علی (علیه السلام) فرمود: زمانى بر مردم خواهد آمد که چند گناه بزرگ و عمل زشت در بین آنها پدید می‌آید. 1⃣کارهاى زشت آشکار مى گردد و معمولى مى شود. 2⃣پرده هاى عفت و شرم پاره می‌گردد. 3⃣ زنا کارى و تجاوزهاى ناموسى علنى مى شود 4⃣مالهاى یتیمان را حلال مى شمارند و مى خورند. 5⃣ ربا خوارى شیوع پیدا مى کند. 6⃣ در کیلو و وزنها، کم و کاست می‌کنند. 7⃣شراب را به اسم نبید حلال شمرده و مى خورند. 8⃣ رشوه را به عنوان هدیه و شیرینى مى گیرند. 9⃣ به نام امانت دارى خیانت می‌نمایند. 🔟 مردها خود را به شکل زنان و زنان خویش را به صورت مردها در می‌آورند. 1⃣1⃣ به احکام و دستورات نماز بى_اعتنائى مى کنند. 2⃣1⃣ حج خانه خدا را براى غیر خدا (براى ریا و یا تجارت) بجا می‌آورند. ✍سپس ادامه داد: کیفر این زشتى ها این است که خداوند آنها را از فیوضات خود محروم مى کند، تا جائى که ماه (شوال) براى آنها مخفى میشود بطورى که گاهى دو شبه دیده میشود (که معلوم مى شود روز عید فطر را به عنوان ماه رمضان روزه گرفته اند با اینکه روزه آن حرام بوده است) ✍و زمانى شب اول رمضان مخفى مى شود، که دو روز آن را روزه نگرفته و به عنوان آخر ماه شعبان مى خورند و روز عید فطر را به خیال آخر ماه رمضان روزه میگیرند. در این وقت باید ترسید از اینکه خداوند بطور ناگهانى آنها را کیفر کند (مانند زلزله و طوفان و سیل) ✍چرا که به دنبال آن کارها، بلاها مردم را فرا مى گیرد، تا جائى که کسانى صبح سالم هستند ولى شب در دل خاک و قبر آرمیده‌اند و گاهى شب سالمند و بامدادان جزء مردگان هستند. ✍وقتى چنین روزگارى پیش آمد، لازم است انسان همیشه وصیت کرده باشد که مبادا بلائى بر او فرود آمده و بدون وصیت بمیرد و واجب است نماز را در اول وقت آن بخواند چون ممکن است تا آخر وقت زنده نباشد. ✍هر یک از شما آن زمان را درک کرد بدون وضو نخوابد و اگر برایش امکان دارد همیشه با وضو باشد چه ترس آن است که مرگ ناگهانى برسد، لذا خوب است با وضو باشد که روح وى با طهارت خدا را ملاقات نماید. ✍من شما را ترساندم اگر بترسید و آگاه نمودم، اگر آگاه گردید و شما را پند دادم چنانچه پند گیرید پس در پنهانى و آشکار، از خدا بترسید و نباید کسى از شما بمیرد، مگر اینکه مسلمان باشد، زیرا هر کس به جز اسلام آئینى داشته باشد از او پذیرفته نیست و در آخرت زیان کار است. 📙بحارالانوار ج 19 ص 78 📘1001 داستان از زندگانی امام علی علیه السلام ✍نشر دهید و قدمی برای کسب معرفت امام زمان(عج) بردارید. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
دعا میکنم در فراسوی این شب✨ تاریک و سیاہ، خداوند نور عشق بی حدش را✨ بتاباند بر خوشه‌ی آرزوهای شما تا صدها ستارہ برویدبرای اجابت آنها✨ #شبتون_در_پناه_مهربان_خدا🌟 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 واقعی بنام 🗯 قسمت اول - تورو خدا با خودت اینطوری نکن مادر، اگه خودت تنها بودی این همه نگران نمی شدم اما آخه با این بچه چیکار می خوای بکنی؟ چه جوری می خوای ترو خشکش کنی؟ این همه بی رحم نباش، بیا بریم خونه ما یا بذار من بیام پیشت. نمی تونی از پس این زبون بسته بربیای، تلف می شه اونوقت مدیونش می شی. تازه، شرکت رو می خوای چیکار کنی؟ تا کی می تونی بالا سرکارت نباشی؟ ساک سورمه ای رنگ کوچکی که وسایل «نگار» در آن بود را از مادر گرفتم و با لبخند گفتم: « مادرجون، دیگه این همه هم که فکر می کنی دست و پا چلفتی نیستم. قربونت برم الهی، شما نمی خواد نگران باشی. برو خونه و به آقاجون برس. نگار پاره تن منه، مطمئن باش از عهده نگه داریش بر میام. تا همین جا هم واقعا لطف کردی. کار و زندگیت رو ول کردی و راه بیمارستان رو رفتی و اومدی. امیدوارم بتونم محبتاتو جبران کنم. خیالت راحت باشه، اگه دیدم نمی تونم از نگار مراقبت کنم و برام سخته، حتما مزاحمت می شم. فعلا که آبجی تو شرکت هست و خیلی بهتر از من از پس کارا برمیاد. زحمت شرکت رو یه مدتی می ندازم روی دوشش، می خوام یه مدت با نگار تو خونه تنها باشم. شما غصه نخور و به جاش برام دعا کن مادرجون. حالا هم برو سوار شو که آژانس خیلی وقته منتظره.» چشمان مادر خیس اشک بود. دستش را دور گردنم حلقه کرد و با گریه گفت: « تو رو خدا غصه نخور «سهراب» جان، مراقب خودت و این طفل معصوم باش.» و کمی از پتویی که صورت نگار را پوشانده بود کنار زد و صورتش را بوسید و سپس سوار ماشین آژانس شد و رفت. مادر که رفت غم عالم هوار شد روی دلم. نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟ 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 🗯http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌸🗯 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸 💠 آقا امام زمان در کلام آیت الله بهجت اصلاح فعلی ما، در چیست؟ به بازگشت و توبه از كارهایی كه خودمان می‌دانیم، در داخل یا در خارج انجام می‌دهیم. در خلوت‌مان با خدا، در تضرّعات‌مان و توبه‌مان، در نمازهایمان و عبادات‌مان، دعاها خصوصاً دعای شریف «عظم البلاء و برج الخفاء» را بخوانیم و از خدا بخواهیم صاحب كار را برساند و با او باشیم. حالا اگر خداوند حضرت را رساند كه رساند و الّا از كنار حضرت و از رضای او، دور نرویم. حضرت حرف‌هایی را كه ما به هم می‌زنیم، می‌شنوند و می‌دانند. ایشان « عَیْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أُذُنُهُ السَّامِعَة »(1) می‌باشند. جلوتر از ما، حرف‌های ما را می‌شنوند، بلكه خودمان كه حرف می‌زنیم، این صدا از لب تا به گوش برسد، فاصله‌ای دارد، حضرت جلوتر از این فاصله، حرف خودمان را می‌شنود. آن وقت آیا ما می‌توانیم كاری كنیم كه حضرت متوجه نشود و نداند؟ نقل كرده‌اند، دو نفر بودائی بودند و با این كه در دین‌شان عقد ازدواجی وجود دارد، با هم وعده فحشا كردند و گفتند، باید یك مكان خلوتی پیدا كنیم و یك خانه‌ای هم پیدا كردند. در این خانه هم یك اتاقی پیدا كردند كه اگر فرضاً كسی داخل خانه شود، نتواند داخل این اتاق بشود. یكی از آنان فهمید در این اتاق، بتی هست. جامه‌ای برداشت و روی آن انداخت كه مثلاً بُت قضایای آنان را نبیند، خدای دروغی نبیند كه دارند چه كار می‌كنند. آیا ما می‌توانیم از خدای حقیقی، كارهایمان را مخفی كنیم، به‌طوری كه كارهایمان را نبیند و نداند كه چه انجام دادیم؟! از خدا می‌خواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا، منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودی‌ها را بشناسیم، خدائی‌ها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته می‌شوند گاهی می‌آیند به آدم می‌گویند: «چیزی نیست، یك نوشته‌ای را اجازه بده ما امضاء بكنیم. لازم نیست شما زحمت بكشید و امضا بكنید. همین كه شما اذن بدهید تا ما از جانب شما امضاء بكنیم، كافی است و كار تمام است. این هم فروش، آن هم بهایش، آن هم...»! حالا چه كار بكنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم تا چه رسد از دیگران! از خدا می‌خواهیم توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش كه در پیش عارفان حاضر است، كه ما را از خدائی بودن و از خدائیان و از وسائط امداد خدا منحرف نكند، بصیر و بینا بكند و خودشناس باشیم، خودی‌ها را بشناسیم، خدائی‌ها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته می‌شوند.(2) 📚پی نوشت: 1. بخشی از زیارت مطلقة حضرت علی علیه السلام مفاتیح الجنان و بحارالانوار، ج 100،‌ ص 305. «چشم بینای خدا و گوش شنوای خدا هستند». 2. فیضی از ورای سكوت، ص 68. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴
با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه اي دیگه اي جز رضا نداشته ؟حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادي اش بود... ولی مادررضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاري بود.دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابري می شد.ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوي تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازك به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه اي با ابرودرهم کشیده و انگار خواب بدي می دید.زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندي واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صداي حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر وصورت حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزي می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روي صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدي ...بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود. پرسیدم : چه خوابي ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توي جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر ومادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازي شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را ازگزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ...به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . واي چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم :- حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید براي رفتگانت خیرات کنی یا بري بهشت زهرا فاتحه اي برایشان بخوانی هان ؟حسین سري تکان داد و گفت : نمی دونم شاید... ان روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوري موضوع را برایش گفتم . سري تکان داد و گفت :- من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داري ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت آرد بخرد کتاب آشپزي که سهیل برایم خریده بود جلویم باز کردم و شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم.گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. براي تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه اي گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود.لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلواتت و فاتحه بفرستی زودباش .وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهاي حلوا ایستاده بودم. تا صداي حسین بلند شد گفتم :سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوي پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادي پرسید :- تو چی کار کردي ؟با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم براي آرامش روح رفتگان تو و من !حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معناي دیگري نداشته باشد. 👇👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دو ماه از شروع کلاسها در سال جدید مى گذشت و من با جدیت درس مى خواندم. تقریبا زندگى ام نظم پیدا کرده بود و کارهاى خانه ودرس خواندنم در کنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. کم کم به ندیدن پدر و مادرم هم عادت کرده بودم و اخبار فامیل و خانواده ام را از طریق گلرخ پیگیرى مى کردم. دیگر عادت کرده بودم که حسین در طول شبانه روز،کلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف کند و من همیشه نگران، بدون اینکه کارى از دستم برآید، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هیجان زده بین آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاکت هاى میوه کنار هم روى زمین منتظر توجه من بودند. بستۀ شیرینى روى پیشخوان نگاهم مى کرد. دیگهاى در حال جوشیدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبیدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسین براى شام، على و سحر را دعوت کرده بود. بعد از سهیل و گلرخ این اولین مهمانهاى رسمى این خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگیرى کردم، مشغول شستن میوه ها بودم که حسین آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنیت مى کردم. فورى لباسهایش را عوض کرد و داخل آشپزخانه شد:- مهتاب، من میوه ها رو مى شورم. دیگه چه کار دارى؟ عصبى گفتم: بگو چه کار ندارى! هنوز برنج ام آماده نیست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل کولى هام!حسین با مهربانى نگاهم کرد: به نظر من که اصلا شبیه کولى ها نیستى! تو برو آماده شو، منهم بقیه کارها رو مى کنم.از خدا خواسته از آشپزخانه بیرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم و روى تختم نشستم. چه باید می پوشیدم؟ مطمئن بودم سحر از آن دسته زنهایى است که در مهمانى هاى مختلط، حجاب دارد. پس خیلى بد مى شد اگر من بدون روسرى جلو مى رفتم. با شناختى که از على داشتم مى دانستم اگر روسرى سرم نکنم تا آخرین لحظه، سرش را از روى زانوانش بلند نمى کند. بلند شدم و مقابل آینه، موهایم را بافتم بعد یک بلوز و شلوار ساده و زیبا به تن و یک روسرى سفید به سرکردم. صندل هاى سفیدم را پوشیدم که زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسین وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟ برگشتم به طرفش، هراسان پرسیدم: میوه ها رو چیدى؟حسین خندید: آره، میوه و شیرینى روى میزه، برنج رو هم دم کردم.بوسه اى شتابان بر صورتش نشاندم: الهى قربونت برم.حسین دستم را گرفت: این حرفو نزن عزیزم، خدا نکنه.سرم را کمى کج کردم و پرسیدم: این طورى خوبم؟حسین به دقت نگاهم کرد، همانطور که به طرف در ورودى مى رفت، گفت:- عالى هستى! مثل همیشه.آخرین نگاه را در آینه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بکنم. همانطور که حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. البته چادرش را با دقت تا کرد و گوشه اى گذاشت. بلوز مشکى با گلهاى ریز قرمز و زرد،با یک شلوار مشکى و جوراب هاى کلفت مشکى به پا داشت. چند دقیقه اى در سکوت نشستیم، حسین چاى تعارف کرد و نشست کنار على، کم کم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده،نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده کردم. وقتى همه مشغول کشیدن غذا بودند، دیگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بودیم. سحر دختر فهمیده و مهربانى بود. تقریبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسین - براى من باشد. آن شب، فهمیدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شرکتى که على کار مى کند، مشغول شود. برایم تعریف کرد که قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى کنند تا بتوانند پولى پس انداز کنند و خانه بخرند. آن شب فهمیدم موقعیت ساده اى که از نظر خودم در زندگى دارم براى بسیارى از زوج هاى جوان، یک رویاى دست نیافتنى بود. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔مرگ آسان 🌷يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود: 👈- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد: 🔆- وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند. 🌷امام عليه السلام فرمود: - پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود. 📚بحارالانور http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
🍃🌸 📝مردی در خواب میدید .. 💭 داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. 💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. 💭 خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... 🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای... 💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹🌺🍀🌹 🍀📚داستان کوتاه📚🍀 ⚡️گذشت⚡️ ❇️شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود. جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود: «چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند» بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد. متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری. یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود. مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام. چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم. آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است. در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد. امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد. 📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸💙🌸