🌟پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت شصت و پنجم 😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکر
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و ششم
چند روز طول نکشید زنگ زد و گفت برگرد منم از آنجاییکه خیلی بابا رو دوست داشتم و میدونستم اونم بیشتر از هر کسی دوستم داره و به فکرمه ، نتونستم مقاومت کنم برگشتم خونه گفتم توکل بخدا همه چی درست میشه نباید دلِ پدرمو بشکنم
😔 پنج شش ماه گذشت، الان دیگه یک سال بود که منو بابا درست و حسابی با هم پنج کلمه حرف نزده بودیم بعد از اون باری که سر عقیده دعوامون شد از هم دور شدیم و دیگه نتونستیم باهم بگیم و بخندیم، موقع دعوا کردن بابا میگفت نمیتونم بهت محبت کنم چون با فکرت خیلی ازم فاصله گرفتی واسه همینه که دیگه نمیتونم تو چشماتو نگاه کنم و بوست کنم
بعد از مدتها سهیل از جزئیات و حرفای تلخِ بابا اون شبی که باهم حرف زده بودن برام گفت که اینم به زور از زیر زبونش کشیدم بابا بهش گفته بود تو لابد مشکلی داری که این همه ردت میکنم اما دست بردار نیستی و اگه خانوادت باهات بودن سر خود و تنها نمیومدی اینجا، اون دفعه سهیل بدون اطلاع خانوادش اومده بود از ترس اینکه نکنه بابا بهشون بی احترامی کنه اما وقتی بهشون میگه که همچین کاری کرده، اونام واسه جبران تصمیم میگیرن که اینبار با خانواده و ریش سفیدای فامیل بیان خاستگاری که با عزت و احترام باشه ؛ اما این بار بابا بدتر از قبل برخورد کرد من بهشون گفته بودم اگه از قبل اطلاع بدین بابا اجازه نمیده برین اونام گفتن پس سرزده میریم که حداقل مجبور بشه به حرفامون گوش کنه و ما میریم که به هر قیمتی راضیش کنیم وقتی رفتن که من خابگاه بودم وقتی میرن میبینن بابا خونه نیست بعدِ پنج دقیقه که میشینن و ازشون پذیرایی میکنن، نامادریم به بابا زنگ میزنه میگه برگرد مهمون داریم؛ اولش نمیخوان بگن که مهمونا کیَن اما وقتی میفهمه اونان تلفنی با داداش بزرگه سهیل حرف میزنه و میگه بازم ممنون که تشریف اوردین اما اگه همین الان از خونه من نرید بیرون میام خونه رو رو همتون حتی زن و بچه ی خودم اتیش میزنم
وقتی تلفنی فهمیدم چه اتفاقی افتاده از غصه قلبم درد گرفت وای چه روز سنگینی بود نمیدونستم با چه رویی جواب تلفن خانوادش رو بدم خیلی شرم زده بودم؛ مادربزرگ زنگ زد گفت مواظب خودت باش غصه نخوری فردوس خیلی نگرانتم
اما سبحان الله عجیب بود خانواده سهیل با اینکه خیلی بهشون برخورده بود و ناراحت بودن ولی به روی من نیاوردن حتی اونا منو دلداری میدادن و قضیه رو مهم جلوه نمیدادن که من غصه نخورم خانواده سهیل خیلی با اصل و نصب و دیندار بودن و حرف و انتخاب سهیل براشون حجت بود و این از نعمتهایی بود که در کنار تمام موانع خدا بهمون داده بود تا نقطه قوت و امیدواری بشه برامون
با هرعالم و هر شخص با تجربه ای که مشورت میکردیم میگفتن این ازدواج حق شماست و کوتاه نیاین و اگه راضی نشد از طریق قانونی اقدام کنید اما من دختری نبودم که بتونم راحت به خانوادم و خصوصا به بابام پشت کنم و اینطوری بهش غصه بدم حتی اگه حق با من بود ترجیح میدادم خودم غصه بخورم و تحمل کنم تا بابا اما این وسط فقط من نبودم بلکه سهیلم بود و نمیتونستم بلا تکلیف بزارمش و از برنامه زندگی عقبش بندازم
سهیل ازم خواست که بخاطر اون تصمیم عجولانه نگیرم و اگه لازم بود صبر کنم اونم باهامه منم صبر کردم تا دانشگام تموم بشه الحمدلله بعد از تموم شدن دانشگام به عنوان کارمند یکی از ارگان های دولتی به کار گرفته شدم و الله تعالی اگر چه با روشهای مختلف امتحانم میکرد اما در عوض از دست دراز کردن پیش خلق بی نیازم کرد و از حلالِ خودش رزق و روزیم داد
اگه الله با فضل خودش از سفره بیکران و غنیمت لا یزالش روزیم رو از دست رنج خودم بهم نمیرسوند خیلی امتحان سخت و خارج از طاقتی میشد برام چون هیچوقت در طول عمرم از بابا و مامان و یا هر بزرگتری درخواست پول نکردم.
بابا همیشه بهم پول میداد اما خب پیش میومد که گاها پولا ازم گم میشدن یا به هر دلیلی زیادی خرج میکردم و پولی برام نمیموند، اینجور مواقع ترجیح میدادم با بی پولی سرکنم تا از کسی و حتی بابا پول بگیرم اگه از بابا پول میخواستم با دل و جان بهم میداد و خوشحالم میشد چون همیشه میگفت ناراحتم ازینکه هیچوقت خودت ازم هیچی نمیخوای
😔اوایل که تازه برگشته بودم خونه و با دلی پر و چشمایی گریان یک بارِ دیگه اون شهر و دیار رو ترک کرده بودم خیلی بهم سخت میگذشت؛ معلوم نبود دیگه هیچوقت بتونم برگردم الان یک سال میگذره حتی به عنوان مسافر هم نتونستم برگردم اینجا دوست و همفکری نبود که گاها برم پیشش و دستم از همه جا کوتاه بود
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت شصت و هفتم
🔻یک سالی میشد که از شهر قبلی نقل مکان کرده بودیم و واسه همیشه برگشتیم شهری که اقوام و فامیلای بابا اکثرا اونجا بودن با اینکه اینجا محل تولدم بود اما چون خیلی توش زندگی نکرده بودم احساس تعلق چندانی بهش نداشتم؛ خصوصا که قشر مذهبی اینجا شدیدا تعصب گرا بودن و این اصلا به نفع من نبود چون بابا الان بیشتر از همیشه با این آدما نشست و برخاست داشت و چون نزدیکِ هم بودن، خونمون پاتوقی شده بود واسه مهمونی های شلوغ و سنگینی که هر هفته و گاها چند بار در هفته برگزار میشد و درون مایه ای جز رواج تعصب و توهین و اتهامهای ناروا به تابعین قرآن و سنت نبود.
😔مهمونی هایی که من میزبانش بودم و باید ریخت پاش آدمایی رو میشستم و میروبیدم که جز ناروایی کمتر پیش میومد حرف حقی بزنن و حرفاشون مثل خنجری در قلبم بود؛ بااینکه من عقیدم رو از بابا پنهان میکردم اما هنوز اون حرفا و اتفاقات تو ذهنش مونده بود و همیشه سعی میکرد تو مهمونی ها توجه من رو جلب حرفایی بکنه که جز مشتی اتهام و برداشتهای نادرست از عقیده اهل سنت و جماعت چیز دیگری نبود به این امید که اگه ذره ای از حب این آدما و عقیدشون تو دلم مونده اونم برداره و حس تنفر رو تو دلم بکاره اما چون الله تعالی هدایتم رو اراده کرده بود این موقعیت نمیتونست باعث گمراهیم بشه شرایط واسم غیر قابل تحمل بود چون این آدما خیلی رو بابا تاثیر منفی داشتن و باعث شده بود زوم کنه روم
از چیزایی ایراد میگرفت که اصلا ایراد نبودن کار به جایی رسید که به نوع پوشش و حجابم که چادر و روسری بود گیر میداد و میگفت من یه وقتی میگفتم چادر سر کن گوش نکردی الان چرا چند ساله چادر میپوشی؟
❗️از کی دستور میگیری؟ اگه حتی کتابی عادی مطالعه میکردم حتما در غیاب خودم جویا میشد ببینه چی دارم میخونم! گاها خود بخود اعصابش خورد میشد که تو اتاق مشغول قرآن خوندنم داد و هوار راه مینداخت و میگفت تو همه نوع جنایتی میکنی الکی قرآن نخون قرآن روی کسی که بغض اولیا تو دلشه و عقیدش بده تاثیر منفی داره اینطورم نبود همش سوءظن هایی از جانب شیطان لعین بود
😔وگرنه من تاآنجایی که روا بود باهاشون کنار میومدم و اصلا به کسایی که اونا براشون قابل احترام بودن توهین نکرده بودم و همیشه سعی میکردم نقاط مثبت کاراشون رو درنظر بگیرم؛ بعد از مدتها جریان خواستگاری مجددا مطرح شد اما اینبار از جایی بود که خودمون خبر نداشتیم و این مثل یک معجزه میموند چون مونده بودیم اینبار از چه طریقی اقدام کنیم مثل همیشه پای تصمیمم وایسادم اما باز بابا مخالفت کرد و دعوای سنگینی راه انداخت که به ریزو درشت همه چیز گیر داد حتی چادرم رو پاره کرد و از خونه بیرونم کرد تاخونه مامان خیلی فاصله بود و نمیتونستم راحت برم پیشش واسه همین خواستم برم خونه مادربزرگم بابا میدونست جز اونجا جایی رو ندارم که برم واسه همین ترسید که عموهام بفهمن و ازش ایراد بگیرن، زنگ زد و با تهدید ازم خواست برگردم اما من تو راه بودم و داشتم میرفتم بابا ولکن نشد و فرشته و نامادریمو مجبور کرده بود که هر طور شده برم گردونن اونام با خواهش و التماس و گریه مجبورم کردن که وسط راه پیاده شدم.
😔جایی که پیاده شدم یک ساعت از خونمون دور بود و به تاکسی و ماشینای عمومی دسترسی نداشتم خیلی سخت بود وسط راه به هرکسی اطمینان کنم و سوارشم شارژ گوشیمم داشت تموم میشد و مثل ابربهار اشک میریختم
😔از سر ناچاری سوار ماشینی شدم که دوتا مسافر داشت هردو مرد بودن سریع اشکامو پاک کردم طوری که نفهمن و بعد رفتم جلو نشستم و باچادرم بیشتر صورتم رو پوشوندنم که نیت بد به دلشون نیفته و بدونن اهل هیچی نیستم الحمدلله نه تنها هیچ سوء قصدی بهم نشد بلکه تا رسیدن به مقصد هیچ کس یک کلام حرف نزد و آهنگی هم که موقع سوار شدن روشن کرده بودن فورا خاموش کردن وقتی رسیدم نامادریم اومده بود سر خیابون دنبالم گفت از بابات قول گرفتم کاریت نداشته باشه برگرد برگشتم اما این اتفاق باعث شد چند ماه دیگه با بابا حرف نزنیم، بااینکه این مواقع بابا کمتر گیر میداد اما خیلی درناک بود زیر یک سقف سر یک سفره باهم بودیم و مدتها حرف نمیزدیم، من یا میرفتم سرکار یا تو اتاق بودم و فقط واسه ضرورت بیرون میومدم باباهم مثل همیشه دلسوز بود و هوامو داشت اما طوریکه خودم نفهمم
الحمدلله بعد از مدتی کمی از غربت در اومدم و با خواهرایی آشنا شدم که مثل خودم بودن و گاها که سرکار میرفتم میدیدمشون واین خیلی جای شکر داشت چون از دلتنگی داشتم خفه میشدم و اینطوری کمی دلگرم شدم
😔خونده بودم یکی از علمای قدیم موقعی که زندانیش کرده بودن تا از دعوت و دین دست برداره فرموده بود:
♥️اینان فکر میکنن مرا در بند کرده اند غافل ازینکه بهشتِ من با من است و آن عبادت و ذکر الله است و هرجا بروم با من است
سبحان الله ازین سخن که مدتها مرهم دلم بود و هنوزم هست
ادامه دارد...
@Dastanvpan
#حکایت
گدائی به جمعی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان
گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟
گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید .
✍شیخ بهائی
@Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهل
لینک قسمت سی و نهhttps://eitaa.com/Dastanvpand/10109
منم همونطور كه دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست ديگم بلوزشو گرفتم
كامران دست ديگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند
تو حياط كه رفتيم تاريك بود
كامران سوتي زدو سالي و صدا كرد بعدم چراغاي حياط و روشن كرد
سالي با شنيدن سوت كامران پارسي كردو به طرفمون اومد
ديگه ازش نميترسيدم نقش يه محافظ و برامون داشت
سالي پا به پامون ميومد كامران همه جارو بررسي كرد
وقتي مطمين شد كسي نيست
-روبه من گفت
-كسي اينجا نيست حتما اشتباه ديدي
سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم
-نه به خدا من ديدمش يكي پشت پنجره بود
-خيل خوب بيا برم تو اينجا كه كسي نيست حتما در رفته
با هم رفتيم داخل و ساليم در خونه نشست
از كنار كامران تكون نخورم هرجا ميرفت نبالش بودم
با بلند شدن كامران سريع از جام بلند شدم
كامران بلند زد زير خنده
-بهار ميخوام برم دستشويي توم مياي؟
با التماس نگاش كردمو و گفتم
-زود بياي باشه
دوباره زد زير خنده و گفت
-چشم اگه كارم تموم شد سريع ميام
بعدم رفت دستشويي روي مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شون
كامران بعد چند دقيقه اومد كنارم روي مبل نشست و tv و روشن كرد
-بهار فردا باهام مياي شركت؟
-اره
-مطميني حوصلت سر نميره؟
اوهوم
-پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟
سرمو كون دادم
از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به يكي
-سلام خوبي؟
-
-قربونت مام خوبين
-
-علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و كه يادته؟
-
-اره همون امشب بهار يكي و پشت پنجره اشپزخونه ديده
-
-اره خوبه فقط يكم ترسيده
-
-نه بابا حواسم هست،نه نميخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضيه اون محافظا رو تا كجا پيگيري كردي؟
-
-اره دوتا ميخوام يكي واسه بهار يكيم واسه خودم
با اعتراض گفتم
-كامرااااان
دستش رو بينيش گذاشت و با جديت گفت
-بهار ما راجب اين موضوع قبلا حرفامون و زديم
-ولي من....
نذاشت حرفمو و بگم
-هموني كه گفتم
بعدم رو كرد به علي و گفت
-اره قربون دستت ،باشه پس كي منتظر خبرت باشم؟
-
-دستت طلا پس منتظرم
بعد اينكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم
-قهر نكن خانومي من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشي
چيزي نگفتم كه گفت
-بابا بهار لوس نشو ديگه پاشو يه چيزي بده ما بخوريم
نوچي كردمو گفتم
-من ميترسم برم تو اشپزخونه
بعدم شونه بالا انداختم
خنده اي كردو گفت
-يعني بايد امشب گرسنه بخوابيم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابي ندادي كوفت كنيم
-ميخواستي كوفت كني كي جلوتو گرفته بود؟
صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخي گفت
-با من لج نكن ها ضعيفه بد ميبيني ها
زبونمو تا ته بيرون اوردم كه سريع دهنشو باز كرد و گازش گرفت دن
اي تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زير لب شروع كردم به فحش دادن كامران
-الهي رو تخته بشورنت كامران،اي الهي رخت عزاتو بپوشم
كامران همونطور كه ميخنديد گفت
-حقته الانم مثل پيرزنا اينقده غرغر نكن،پاشو يه چيز بده بخوريم
با دست محكم زدم پشت سرش كه بچم يهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد
بلند زدم زير خنده و گفتم
-خوردي اقا نوش جونت
وقتي که خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه يه قدم ميومد جلو من ميرفتم عقب
با لبخند بهم نزديك شد و گفت
-چيكار كردي شما الان؟
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهلویک
با خنده گفتم:
-من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟
چسبيدم به ديوار اونم اومد چسبيد بهم طوري كه چفت شده به ديوار
واسه اينكه ببينمش مجبور بودم سرمو خيلي بيارم بالا
اونم سرشو خم كرده بود و داشت به من نگاه ميكرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط كردم
با خنده گفتم
-نميگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط كردي
-چييييييييييييييي؟
نيشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پيچ پيچي
دستشو دورم حلقه كردو مچ دستمو ول كرد
سرمو از رو سينش برداشت به *ل بام* خيره شد
با بد*خصوصی* نگاش كردم تا خواست سرشو بياره جلو ليوان ابي كه كنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بياد طرفم اب و ريختم روشو در رفتم
كامران گيج و مبهوت واسته بودو تكون نميخورد
يهو يه داد بلندي زد كه سكته كردم
-بهاررررررررررر
-جون دلم؟
-به خدا ميكشمت
-جرئتشو نداري بچه
-من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت ميدم
قيافش شبيه موش اب كشيده شده بود
جلوي tv نشسته بودمو داشتم اكادمي نگاه ميكردم كامرانم وقتي فهميد ديگه نميترسم رفت تو اتاق كارش تا نقشه هاشو كامل كنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امير كلي خنديدم به خصوص جايي كه اسم بابك سعيديرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوكه شدم اصلا انتظار نداشتم اين دونفر كه از بهترينا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقيه بچه ها اسم اون شركت كننده رو نميبرم ولي فكر كنم خودتون فهميده باشيد كيو ميگم) با عصبانيت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر ميكردم -اي بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف كردين ؟اين دوتا كه به اين خوبي ميخوندن اه ديگه شورشو در اوردن اون دفعم كه شهرزاد و حذف كردن -چرا اينقدر غرغر ميكني؟ با صداي كامران برگشتم طرفش و باهمون معترضي گفتم -اخه ببين كسايي كه بايد حذف بشن كه حذف نميشن بعد اون وقت اين احسان و روشناي بيچاره كه اينقده خوب خوندن و حذف كردن -بيخيال بابا حالا تو چرا حرص ميخوري ؟ولش كن حرص نخور شيرت خشك ميشه بچم گرسنه ميمونه بعدم بلند زد زير خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش كردم كه بغلم كردو گونمو بوسيد اكادمي رسيده بود اونجايي كه خواستن احسان بخونه وقتي اميرحسين رفت بغل احسان و گريه كرد دلم ميخواست بزنم زير گريه ولي واسه اينكه بهونه دست كامران ندم خودمو كنترل كردم با ناراحتي ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش كردم و رو به كامران گفتم -من ميرم بخوابم توم مياي؟ -نه تو برو بخواب من هنوز كار دارم سرمو تكون دادم و رفتم خوابيدم بااحساس اينكه تخت بالا و پايين شد چشام و باز كردم كامران اروم موهامو از جلوي صورتم زد كنارو گفت -بخواب عزيزم منم بعدشم خودش كنارم دراز كشيد و از پشت بغلم كرد صبح با صداي كامران از خواب بلند شدم -بهار عزيزم بلند شو بايد بريم شركت -ميخوام بخوابم خوابمممم مياد با دستش صورتمو *نو ا زش * كردو گفت -خانومم تنها خونه ميموني؟من شايد دير بيام ها با ناله گفتم -كامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا ميزني ها،اصلا ميخواي به نوشين زنگ بزنم بگم بياد پيشت؟ به زور روي تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشاي بسته گفتم -نه ،بگو بياد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببينم يكم غرغر كردم و از جام بلند شدم وقتياز دستشويي اومدم بيرون كامران اماده جلوي اينه واستاده بود و داشت كرواتشو ميبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه كردم كامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم كرواتمو ميبندم برو اونطرف ببينم با بي حوصلگي گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه ميكنم از تو اينه نگاش كردم كه ديدم با اخم داره نگام ميكنه يه لبخند شيك تحويلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش كت شلوار ميپوشي ميري شركت -خوب چي بپوشم ابهتم به همين كت و شلواره ديگه دقت كرده بودم تا حالا كت مشكي نميپوشيد به نظرم خيلي بهش ميومد رفتم كمدشو باز كردم و از توش يه دست كت و شلوار شيك مشكي با يه پيراهن سفيد در اوردم كروات مشكيشم از تو قفسه كرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه ميخوام داماد شم اينارو بپوشم؟ با حالت تهاجمي گفتم -مگه فقط دامادا اين رنگي ميپوشن؟اصلا اگه اينارو نپوشي حق نداري كت و شلوار بپوشي ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتي گفت -باشه ديگه مام تحت دستور شماييم خانوم رفتم جلوي اينه نشستم و شروع كردم ارايش كردن مدادم و برداشتم و دور چشام و مشكي كردم كه باعث شد چشام درشت تر ديده بشه رژگونه اجريمو با رژ نارنجيم زدم ارايشم همين بود فقط مژه هاي بلندمم با ريمل خوشملشون كردم حالا چشام حسابي سگ داشت و برق ميزد برگشتم طرف كامران كه سوتي زدو گفت :
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا در آخرین روز
و سہ شنبہ زیباے رمضان
نگاهت را برما ببار
توڪه میباری
زمین و زمان سبز میشوند
توڪه می باری
همه سبک میشوند
پاڪ میشوند آرام میشوند
تو ڪہ می باری
همہ تـو می شوند ... ♡
سہ شنبہ تون
پر از استجابت دعا
عید خـــدا پیشاپیش مبارک🎊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمضان میرود
ای کاش صفایش نرود🌸
سحر و جوشن و
قرآن ودعایش نرود🌸
کاشکی پرشده باشددلم ازنورخدا🌸
همره روزه وافطارنوایش نرود🌸
@dastanvpand
📌داستان 🍃🌺
🌱قوط لوط بهترين قومى بود كه خداوند آفريد، به طورى كه وقتى براى كار از خانه خارج مى شدند، همه ى مردها خارج مى شدند و تنها زنان در خانه باقى مى ماندند. شيطان به عبادت آن ها حسادت مى كرد و وقتى كه به خانه بازمى گشتند، كارهاى آن ها را برهم مى زد.
🌱مردم شب به كمين نشستند تا بفهمند چه كسى كارهاى آن ها را خراب مى كند؛ پس متوجه شدند پسركى بسيار زيبا اين كار را انجام مى دهد؛ تصميم گرفتند او را به قتل برسانند. شب او را نزد يكى از مردها گذاشتند تا روز بعد او را اعدام كنند. شب هنگام پسرك گريه سرداد، وقتى علت را پرسيد، گفت: پدرم مرا روى شكم خود مى خوابانيد! مرد گفت: بيا روى شكم من بخواب. شيطان مرد را وسوسه كرد و مرتكب لواط شد. روز بعد مرد به قوم خود خبر داد كه شب گذشته مرتكب لواط شده است. مردم از آن عمل تعجب كردند و كم كم به لواط روى آوردند و كار به جايى رسيد كه در كنار راه ها كمين مى كردند و با هر رهگذرى كه مى يافتند، لواط مى كردند.
🌱ابليس كه نقشه ى خود را در بين مردان موفق ديده بود به صورت زن ظاهر شد و به سراغ زنان رفت و آن ها را وسوسه كرد و گفت: مردان شما به يكديگر مشغولند و از شما رويگردان شده اند؛ شما نيز مى توانيد با يك ديگر چنين كنيد و در نتيجه زن ها نيز به مساحقه روى آورند.
🌱حضرت لوط هرچه آن قوم را موعظه كرد، اثرى نداشت؛ لذا پس از اتمام حجّت، خداوند جبرئيل، و ميكائيل و اسرافيل را به صورت پسرانى نزد حضرت لوط فرستاد. -حضرت در حال كشاورزى بود -حضرت لوط از آن ها پرسيد: كجا مى رويد؟ تاكنون كسى به زيبايى شما نديده ام!
گفتند: به اين شهر مى رويم. حضرت لوط فرمود: آيا مردم اين شهر را مى شناسيد؟ مردم اين شهر با پسران لواط مى كنند. آن ها گفتند: مولاى ما امر كرده است كه از وسط شهر عبور كنيم.
🌱حضرت لوط فرمود: پس خواهش مى كنم صبر كنيد تا هوا تاريك شود و مردم به خانه هايشان بروند. آن ها صبر كردند و حضرت لوط دخترش را به شهر فرستاد تا آب و غذا و عبايى كه آن ها را از سرما حفظ كند، براى آن ها بياورد. و قتى دختر لوط به خانه رفت، هوا ابرى شد و باران باريد. حضرت لوط فرمود: اينك بچه ها به صحرا مى روند، بياييد همراه من به خانه برويم.
🌱حضرت لوط -براى حفظ جوانان از مردم شهر -از كنار ديوار حركت مى كرد و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل از وسط خيابان حركت مى كردند، لوط فرمود: از كنار خيابان حركت كنيد. گفتند: مولاى ما امر كرده است از وسط خيابان راه برويم!
وقتى مردم متوجه پسرانى در منزل لوط شدند، به او گفتند: آيا تو هم به عمل ما روى آورده اى؟ حضرت لوط فرمود: اينان ميهمانان من هستند، مرا در حضور آن ها رسوا نكنيد! مردم گفتند: اين ها سه نفر هستند، يك نفر را براى خود نگه دار و دو نفر را به ما بده! حضرت لوط ميهمانان را داخل اطاق برد؛ اما مردم حمله كردند و در اطاق را شكستند و لوط را كنار زدند.
جبرئيل به لوط فرمود: ما فرستادگان خداوند هستيم، آن ها نمى توانند به تو آزارى برسانند؛ آن گاه مشتى از خاك به صورت آن ها پاشيد، مردم كور شدند. حضرت لوط فرمود: خواهش مى كنم همين حالا اين مردم را هلاك كنيد!
گفتند: (إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيب)؛ موعد عذاب آن ها صبح است و صبح نزديك است.» تو به همراه خانواده ات، به استثناى همسرت، از شهر خارج شويد. بگذار همسرت در شهر بماند .
🌱پس از اين كه حضرت لوط و دخترانش، به امر جبرئيل، از شهر خارج شدند، صبح روز بعد شهر زير و رو شد و از آسمان سنگ باريدن گرفت و تمام اهل شهر به زمين فرو رفتند و غير از خانه ى لوط، چيزى در شهر باقى نماند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
📚#داستان_کوتاه
صدام حسين براي تحقير کردن خلبانان
ايرانی در یک مصاحبه تلوزیونی به
خبرنگار خارجی گفت:
به هر جوجه کلاغ ايرانی که بتواند به
50 مايلی نيروگاه بصره نزديک شود
حقوق يک سال خود را جايزه خواهم داد.
تنها دو ساعت و نیم بعد پس از اين
مصاحبه صدام، عباس دوران و حيدريان
و عليرضا ياسينی نيروگاه بصره را
بمباران کردند....
غروب همان روز خبرنگار
رادیو بی بی سی اعلام کرد:
- من امروز با آقای صدام حسین
رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم
و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع
قدرتمند هوایی خود در راه محافظت
از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع
اقتصادی عراق در برابر حملات و
تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت.
ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم
نکرده بودم که نیروی هوایی ایران
نیروگاه بصره را منهدم کرد.
اینک جنوب عراق در خاموشی فرو
رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق
بسیار نایاب و گران شده است چون
با توجه به خسارات وارد به نیروگاه،
تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.
سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که
من از صدام حسین سوال کنم چگونه
جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_تاریخی
زمانیکه اسكندر مقدونى وارد تخت جمشيد شد و دید مردم هيچ چيز از خزانه برنداشته اند پرسيد،:
پس چرا دهقانان و فقرا كه مى دانند حكومت سرنگون شده و شاه كشته شده خزانه را خالى نكرده اند؟؟
گفتند: ايرانيان با دزدى و غارت بيگانه اند...
و هيچكس در اين سرزمين دزدى نمى كند...
آيا اين روزها ايرانى ها از اصالت افتاده اند؟
يا دزدان اصلا ايرانى نيستند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایت
روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید :
فرزندم مسجد این محل کجاست ؟
کودک گفت:
آخر همین خیابان،به طرف چپ بپیچید،
آن جا گنبد مسجد را خواهی دید .
شیخ گفت: آفرین فرزند!
من هم اکنون در آنجا سخنرانی دارم،
تو میخواهی به سخنانم گوش دهی ؟
کودک پرسید :درباره چه چیزی صحبت میکنی ،
حاج آقا !؟
شیخ گفت: می خواهم راه بهشت را
به مردم نشان دهم !
کودک خندید و گفت:
تو راه مسجد را بلد نیستی ،
می خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❖
آورده اند که شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود
با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت ، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد
تا در منزلی فرود آمدند
و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت
زیر درختی ، مرد ژنده پوشی
با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد .
دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند
شیخ چند درهم اندوخته خود را
به وی داد و گفت برو ...
مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم
شیخ گفت :
حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم
👤 محمد ابن منور
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_چهلویک با خنده گفتم: -من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟ چسبيدم
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهلودو
به به خانوم خانوما چه خوشگل شدين پشت چشمي نازك كردمو وگفتم -بودم بعدم به كامران كه لباساشو پوشيده بود نگاه كردم الحق كه فوق العاده شده بود با لحن پشيموني گفتم -كامران ميگم همون لباساي قبليت و بپوش با تعجب نگام كردو گفت -خوبي؟ -اره اصلا بيخيال همينا خوبه بعدم رفتم جلوشو كروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو كه اونم خم شد كرواتش و بستم واسش و يقه شو واسش درست كردم روي تخت نشست تا جوراباشو پاش كنه رفتم كمدمو باز كردمو مانتوي شيك مشكيمو كه تازه خريده بودم برداشتتم وشلوار لي طوسيمم پام كردم با شال طوسي اين رنگ خيلي بهم ميومد داشتم استيناي مانتومو بالا ميزدم كه كامران گفت -خانوم خانوما با اون چشاي پاچه گيرت اماده اي؟ كيفمو از روي ميز برداشتم و گفتم اره بريم در اتاق و باز كردو اول اجازه داد من برم همونطور كه گوشيمو تو كيفم مينداختم رفتم بيرون صبحونه نخوردم اصلا ميل نداشتم كفشاي عروسكي مشكيمو پام كردم كامران ماشين و برد بيرون خبري از سالي نبود سوار شدم رو به كامران گفتم -كامران به نوشين زنگ زدي؟ -نه -خوب زنگ بزن -بيخيال بابا حوصلشو ندارم -ااا كامران دختر به اون خوبي -مگه من ميگم بده؟فقط زيادي حرف ميزنه سر ادم و ميخوره تا رسيدن به شركت چيزي نگفتم ساعت 8 بود كه رسيديم -كامران دير نكردي؟ با غرور الكي گفت -نه خانوم بنده رعيسم هروقت دلم بخواد ميام نگاش كردمو گفتم -اوهو يكم خودتو تحويل بگير به پيرمردي كه جلوي در نگهباني ميداد سلام كرديم اونم با مهربوني جوابمون و داد منتظر اسانسور بوديم كه همزمان با باز شدن اسانسور علي سريع ازش اومد بيرون با ديدن ما واستادو بهمون سلام كردو گفت كاري براش پيش اومده بايد بره هرچي گفتيم چه كاري نگفت بعدم سريع رفت رفتيم بالا همون يارو كه اونروز كلي سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز كرد اول با تعجب نگامون كرد ولي بعد با خوشرويي دعوتمون كرد بريم داخل منشي كامران كه يه دختره خيلي جلف با ارايش غليظ بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستاي من و كامران كه توهم بود نگاه كرد بعدم با خشم بهمون سلام كرد كامران سري تكون داد ولي من با لبخند جوابشو دادم كه ازين كارم تعجب كرد با كامران رفتم تو اتاقش و روي مبلش نشستم و با ناله گفتم -كامران خوب من الان اينجا حوصلم سر ميره با مهربوني در حاليكه داشت كتشو پشت صندليش ميذاشت گفت -قرار نبود نرسيده غرغر كني ها خانوم خانوما چيزي نگفتم كامران رو به من گفت -واستا الان ميگم خانوم نجفي بياد ببرتت با بقيه اشنات كنه سرمو تكون دادم اونم گوشيو برداشت و زنگ زد به منشيه و گفت -خانوم حاتمي لطف كنيد به خانم نجفي بگين بيان اتاقم كارشون دارم بعد چند دقيقه ضربه اي به در خوردو يه دختر جوون كه از چهرش شيطنت ميباريد با لبخند به لب اومد داخل و رو به كامران با نهايت احترام و شيطنت گفت -سلام رعيس صبحتون بخير بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام بايد خانوم رعيس باشين درسته؟هنوز نيومدين همه فهميدن شما امروز مهمون مايين كامران با خنده گفت -وروره بذار برسي بد شروع كن بعدم رو به من گفت -ايشون نازگل خانوم هستن بعد رو كرد به نازگل گفت -ايشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمي فشردم -خوشبختم -من همينطور عزيزم ،خوب رعيس با بنده كاري داشتين؟ -بله اگه شما اجازه بدين با شيطنت گفت -بله قربان ببخشيد بفرماييد -خواستم بگم بهار و ببر ايجا حوصلش سر ميره نازگل با خنده و شيطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فكر نكنم با وجود رعيس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پايين كامرانم خودكاري كه دستش بود و پرت كرد طرف نازگل و اونم جا خالي داد و با خنده گفت -به تو ازين فضوليا نيومده برو بيرون تا اخراجت نكردم
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهلوسه
نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدین
مریم-چییییییییییییی ییییی؟ -هیچی بابا موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟
به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد رفتم کنارش و روی پاش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده کامران گونمو بوسید و محکم تر بغلم کرد با ضربه ای که به در خورد سریع از پای کامران بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و کارتابلایی و جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران 4 پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون
من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده
نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم
-خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم
نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت
-کامران غلط کرد
کامران از جاش بلند شد و گفت
-جون؟
اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت
-بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره
خندیدم و گفتم
-به من چه من تو دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم
نوشین -ای نامرد ادم فروش
کامران اومد تو نیم قدمیم واستاد نوشینم چسبیده بهم از پشت سنگر گرفته بود
کامران-خانومی برو کنار تا حال این بچه پررو رو بگیرم
خندیدم و از جام تکون نخوردم
کامران-عزیزم برو اونطرف
نوشین-افرین دخترم ازجات تکون نخور
کامران سریع اومد دستاش و باز کرد و من و نوشین و باهم تو بغلش گرفت
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ﺧﺪﺍﯾﺎ !
ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...
ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ.
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ .
"ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین"
پیشاپیش عید سعید فطر مبـارک باد
🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟
_,💚.*,🌙,💜
,💛.*,.🌙,⭐️.
_,💜.*,.🌙,💙.
,💖.*,🌙,🌟.
_,💙.*,🌙,💛.
,❤️.*,🌙,🌟.
💚.*,🌙💖.
💛.*,🌙,🌟.
💜.*,🌙💙.
💖.*,🌙,🌟.
💙.*`,🌙,💚.
.❤️.*🌙,🌟.
_,💚.*🌙,.💜
,💛.*🌙,🌟.
____,💜.*🌙,❤️.
,💖.*🌙,🌟.
_,💙.*🌙,💖.
__,❤️.*🌙,💜.
____,💚.*🌙.*🌟
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی 🙏🙏🌹🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید آمد وعید آمد
با نقل و نبید آمد
رمضان مبارڪ رفت
این فطر سعید آمد
دنیا شده یڪسرگل
هرگوشه پراز بلبل
هرخاڪ شده بستان
چون نور امید آمد...
عید سعید فطربرهمگان مبارک باد 🌹🍃
🌟شبتون بخیر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💕🌸عـیـدتـون مـبارک🌺💕🌸
💕امروزجاودانه است و
🌺زيباترين روزدنياست
💕شادباش
🌺مهربان باش و
💕خوشحالی را
🌺فریادبزن
💕چهارشنبه تون قشنگ وشیرین
🌸و پر از خیر و برکت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستای گلم عیدتون هزاران بار مبارک
طاعات و عباداتتون قبول حق
حاجت روا و دلشاد باشید ان شاءالله🌹🌹
💕اینم عیدی مدیر کانال به همه شما عزبزان و بزرگواران...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓