💚@Dastanvpand❤️
📚داســتـان _ آمــوزندہ
📢📢📢📢👇👇📢📢📢📢
این داستان غیر اخلاقی نیست
🔵‼️دخـتـری که از مـادرش اجـازهی زِنـا گــرفـت‼️
دخـتـر جــوانـی از مـادرش خـواسـت تـا او را بـه فــاحـشـگـی ( زِنـا ) اجــازه دهـد ‼️
مادر آگاه در صدد نصیحت دخترش بر آمد چرا كه این خواسته، از نظر اجتماعی امری ننگین و از نظر دینی نیز حرام بود و این كار چنین شخصی را هر چند كه دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط می گرداند. اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود. چه می پنداری❓ مادر با اصرار دخترش چه كار كند ... ❓❗️
مادر با اصرار دخترش موافقت كرد اما به چند شرط ؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش می باشد..
🔴 شرط اوّل مادر: این بود كه از دخترش خواست صبحگاه در پبش روی قصر حاكم ایستاده شود و هنگامی كه حاكم از قصر خارج می شود و از پیش رویش میگذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا كه بیهوش شده است و سپس بنگرد كه چه چیزی برایش رخ می دهد.
دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه میشود.. او صبح روز بعد پیش روی قصر حاكم رفت و هنگامی كه حاكم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاكم به سویش شتافت و او را از زمین بلند كرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.
دختر جوان تظاهر كرد كه به هوش آمده است و از حاكم سپاسگزاری نمود و شتابان از آنجا دور شد تا به مادرش خبر دهد كه در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد... مادرش به او گفت: فردا هم باید به همانجا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاكم كه از پیشت میگذرد، اجرا كنی. دختر چنین كرد، اما نتیجه اش با نتیجه ی دیروزی فرق می كرد؛ این بار حاكم به سویش نرفت، بلكه وزیر رفت و او را از زمین بلند كرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاكم اصلاً به وی توجهی نكرد‼️
دختر باز چنین وانمود كرد كه به هوش آمده و از وزیر تشكر كرد و رفت تا واقعه ی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد.
باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود كه فردا هم باید به هنگام خروج حاكم چنین كنی.
روز بعد هم دختر چنین كرد و هنگامی كه خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه كنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ كس نزدیك نیامد و
این ها هم زود او را ترك كردند.. دختر به سوی مادر بازگشت و آنچه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید:
آیـا امـتـحـان بـه پـایـان رسـیـده اســت❓
مادر گفت: نه دخترم❗️فردا هم از تو میخواهم كه چنین كاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آنچه اتفاق
می افتد با خبر كنی كه این آخرین روز امتحان است❗️
🔴دختر چنان كرد كه مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد كه امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا كه كسی به نزدیكش نیامده بود تا او را كمك كند، بلكه برخی او را مسخره كرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عدهای با پاهایشان او را كنار زده بودند...در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت: عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت می آیند، اما وقتی كه چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر می شوند، بلكه تو را مسخره می كنند. كرامت از دست رفته ات هرگز به تو باز نمی
گردد، حتى پست ترین مردم هم تو را به باد مسخره می گیرد؛ با وجود آن هنوز هم می خواهی زنا كنی عزیزم❓❗️ ‼️
دختر جوان عقل و هوشش را باز یافت و از مادر فهمیده اش سپاسگزاری كرد و گفت:
ممنونم مادرم به این درسی كه به من دادی، به خدا قسم كه هرگز زنا نخواهم كرد گر چه آسمان و زمین بر سرم فرود آیند؛ چرا كه زِنـا، ذلـت، پـسـتـی و حـقــارتـی بـیـش نـیـسـت
@Dastanvpand🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍎داستان
شخصی را گفتند برو مقداری گوشت بخر.
گفت من خرید خوب نمی دانم.
گفتند آتش روشن کن.
گفت کسالت دارم.
گفتند بپز.
گفت طباخی نمی دانم.
چون غذا حاضر شد، گفتند بفرما بخور.
گفت بیشتر از این اکراه دارم با شما مخالفت کنم.....🍀🍃
✒️ منبع"محاضرات الأدبا"
@Dastanvpand
•┈••✾~🍃🌺🍃~✾••┈•
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتویک
لینک قسمت شصت
https://eitaa.com/Dastanvpand/10720
رنگ کیانا پرید و با ترس و نگرانی بهم خیره شد
اینا چرا اینقده مشکوک میزدن
با شک پرسیدم
-چیزی شده؟
-نه…نه …چیزی نیس
بعدم سریع رفت بالا تو اتاقش
ساعت ۱۲ بود که اماده پایین نسسته بودم و داشتم لباس تن آرش میکردم
یه سرهمی سورمه ای تنش کردم پتوشم دورش پیچیدم و بغلم گرفتمش
خودمم یه مانتو تا روی زانو مشکی با شلوار مشکی تنگ وشال بنفش و کفش عروسکی بنفش پوشیدم موهامم بالای سرم ساده جمع کردم
حوصله ارایش نداشتم واسه همین یه رژلب زدم فقط
با صدای زنگ من و کیانا از لادن و کیوان خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
منصور داشت میومد تو خونه
با تعجب بهش گفتم
-مگه شما نمیاین؟
-نه شما برین
لبخندی زدو رفت تو
کیانا سوار شده بود
با لبخند سوار شدم و سلام دادم
جوابمو شنیدم ولی قیافه همشون خیلی ناراحت بود
-میشه بپرسم شماها چتونه؟چرا اینقده ناراحتین
کامران از تو ایه نگام کردو چیزی نگفت
-ای بابا چرا حرف نمیزنین اصلا داریم کجا میریم؟
کاوه برگشت طرفم و گفت
-اروم باش بهار جان میریم خودت میفهمی
دیگه داشتم میترسدم
با دیدن مسیری که کامران داشت میرفت با تعجب و بهت برگشتم طرفش و گفتم
-کامران؟
-اروم باش بهار
-چرا داریم میریم اونجا؟
-بهار مگه نمیخوای بفهمی پس هیچی نگو اوکی؟
فقط با بهت نگاش کردم
به کیانا نگاه کردم که سریع صورتش و طرف پنجره کرد
واویلا اینا هیچکدوم حالشون خوب نبود
-پیاده شین
با صدای کامران که داشت از ماشین پیاده میشد به خودم اومدو و با ترس پیاده شدم
تو ماشین نشسه بودم و گیج بهشون نگاه میکردم
کامران در سمت من و باز کرد و آرش و از بغلم گرفت
-پیاده شو دیگه
اهسته گفتم
-چرا اومدیم اینجا
-پیاده شو خودت میفهمی
از ماشین پیاده شدم
تند تند رفتم سمت در خونه و دستم و رو زنگ گذاشتم
با صدای کیه گفتن بهرام اشک تو چشام جمع شد
-اومدم
وقتی در و باز کرد مات و مبهوت به همدیگه نگاه میکردیم
هیچکدوم باورمون نمیشد که الان جلوی همدیگه واستاده باشیم
من زودتر به خودم اومدم
-داداشی
بهرام که با صدای من به خودش اومده بود
محکم بغلم کرد و گفت
-جون داداشی!!!عمر داداشی..کجا رفتی دختر نگفتی ما بدون تو چیکار کنیم؟
چند دقیقه ای تو بغل هم گریه میکردیم
با صدای بابا که داشت میگفت کیه بهرام
از اغوش بهرام جداش دم
بهرام از جلو در کنار رفت و بابا تونست من و ببینه
با دیدن من تندتند اومد طرفم
-بهارممم
-بابا
دویدم تو خونه و خودم و پرت کردم تو بغل بابا
-عزیز دلم کجا بودی تو؟نمیگه این پیرمرد بدون دردونش چیکار کنه؟نمیگی این مرد باید جواب زنش و چی بده؟
تو بغل بابام چند دقیقه ای بودم اصلا حواسم به کامرانشون نبود
وقتی برگشتم طرفشون دیدم انام اومدن تو و پشت سرمن واستادن
بهرام خیلی خشن زل زده بود به کامران و آرش
رفتم طرف کامران و آرش و ازش گرفتم
اونام مشغول احوالپرسی با بابا شدن
بهرام اومد طرفم و گفت
-اینا کین؟
برگشتم طرفش
-کیانا و کاوه خواهر و برادر کامران
-واسه چی اومدن اینجا؟
-کامران قراره واسم توضیح بده چرا اینقدر از خانواده من بدش میاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شصتودو
بهرام با تعجب نگام کرد
واسه اینکه سوال پیچم نکنه آرش و گرفتم جلوش و با زبون بچگون گفتم
-دایی جون سلام
اخماش باز شد و با خنده آرش و ازم گرفت
-واای خدای من این جوجو رو ببین،الهی من قربونت بشم،وای خدا ببین بالاخره منم دایی شدم
با لبخند داشتم نگاش میکردم که بابا کامرانشون و تعارف کرد برن داخل
بهرام با ذوق رفت طرف بابا و به شوخی گفت
-پیر شدی بابا نوهت و نگاه کن
بابا آرش و بغل کرد و با ناراحتی زل زد تو چشای من
دستاش و فشار دادم و گفتم
-بابا من خوشبختم خودت و ناراحت نکن
بعدم پتورو از صورت آرش زدم کنار
حالا نوبت بابا بود قربون صدقه بچه بره
رفتیم تو
کنار کامران نشستم و گفتم
-پس بهراد و باران کجان؟
بهرام-بهراد رفت دنبال باران بیارتش الانا دیگه میان
بابا-خیلی خوش اومدین
کیانا-ممنونم
کامران اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین
در گوشش گفتم
-کامران؟
سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد
-خوبی؟
با سردرگمی بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد
صدای بهراد و باران و از تو حیاط میشنیدم که داشتن باهم جرو بحث میکردن
باران اومد داخل
هنوز متوجه ما نشده بود
-بابا
-جون بابا بیا تو دیگه دخترم؟
تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم
باران اومد داخل با تعجب به همه نگاه کرد وقتی من و کنارشون دید با شادی دویید طرفم
-ابجی بهار
اغوشم و براش باز کردم
-جون ابجی بهار!قربونت برم من خوبی؟
محکم بغلم کرده بود و ولم نمیکرد
بهرادم خیلی تعجب کرد ولی به خودش اومد خیلی تحویلم گرفت
باران روی پای من نشسته بود و ازجاش تکون نمیخورد
بابا-باران این کوچولو رو دیدی؟
-این کوچولو کی هست؟
-نی نی ابجی بهاره
باران با عجب برگشت طرفم و گفت
-اره ابجی؟
-اره عزیزم
زد زیر گریه و بدو رفت تو اتاقش
با ناراحتی ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم
روی تخت دمر افتاده بود و گریه میکرد
رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم
-خوشگل من چرا گریه میکنه؟
جوابمو نداد ادامه دادم
-بارانی؟خانمی؟اگه گریه کنی دلم میشکنه ها
-
-باران خانوم حالا که اینطور شد منم میرم واسه خودم دیگم پیشت نمیام
یهو بلند شدو
چشای خوشملش از گریه قرمز شده بود
اومد تو بغلم و گفت
-نرو تورو خدا نرو منم دیگه گریه نمیکنم
روی موهاش بوسه زدم و گفتم
-باشه عزیزم نمیرم توم دیگه گریه نکن
-باشه
-حالا میشه بگی چرا ناراحت شدی؟
-ازون بچه بدم میاد؟
-چرا عزیزم؟
-اخه اون دیگه نمیذاره تو من و دوست داشته باشی
-غلط کرده بچه پررو ،مگه میشه من دیگه جیگر خودمو دوست نداشته باشم
-یعنی دوسم داری؟
-معلومه که دوست دارم تو تموم زندگی منی
-قول؟
-قول
-حالا پاشو بریم صورتت و بشورم
از اتاق اومدیم بیرون
بابا اخماش توهم بود و کامرانم همینطور ولی بهرام و بهراد با تعجب داشتن بقیه رو نگاه میکردن
صورت باران و شستم و دوباره سرجام نشستم بارانم رفت کنار بهراد که الان ارش بغلش بود نشست و با بچه مشغول شد
کامران شروع کرد
-بهار قرار بود بیارمت اینجا و بگم چرا نمیذارم خانوادت و ببینی
با پرسش نگاش کردم و سرمو تکون دادم
کامران تکیه دد به پشتی و با پوزخند رو بابا گفت
-خوب جناب بهتر نیست خودتون بگین
بابا با نگرانی نگام میکرد
کاوه-کامران مودب باش
-من که چیزی نگفتم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین آدینه بهاریتون
بخیر و نیکی در کنار عزیزانتون
الهی دلتون
مثل آفتاب روشن
و مثل برکه آروم باشه
الهی جای بوسه ی خـــــدا
همیشه روگونه ی زندگیتون باشه
🌷آدینه تون زیبا 🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5935945210264552539.mp3
6.39M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج
✍اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم...
کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما ميكند كه يكي از آن ها منشأ خدمات خواهد بود.
💥قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان
دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست...🍒
👈 #قسمت_نوزدهم
بهم نگاه کرد گفت شیون از تُپلی بگو برام (برادر کوچیکم و ) گفت چیکار میکنه باشگاه میره درسهاش رو خوب میخونه...؟
گفتم نه میگه بدون داداشم باشگاه نمیرم.. گفت نه بفرستش تنبل نشه ، مادر چی هنوز اون میاد خونه (منظورش خونه پدرم بود) باهاش شوخی میکنه..؟!؟
گفتم نه داداش الان کم باهم حرف نمیزنن حتی یه هفته به هم سلام هم نکردن... عصبانی شد گفت این چیکاریه مادر میکنه این یه مشکل بین منو اونه به مادرم ربطی نداره نباید اینطوری باهاش رفتار کنه...
مگه نمیدونه که گناهه نباید اینطوری با شوهرش رفتار کنه مگه تو چیکارهای چرا بهش نمیگی؟
گفتم چی بگم از وقتی رفتی دیگه کسی تو خونمون نمیخنده فقط صدای گریه مادرم میاد گفت بهش بگو که خواب احسان رو دیدم گفته با پدر خوب باشه باهاش مهربون باشه...
✍بعد گفت پاشو بریم تو راه هرچی پول داشتم یواشکی گذاشتم تو جیبش تو شهر منو یک جا پیاده کرد گفت برو خونه گفتم داداش جان تو رو خدا بیا بریم خونه...
گفت کجا بیام قوربونت برم اگه الان بیام باید تا آخر عمر مثل یه ترسو زندگی کنم نه تو برو...
ولی دلم نمیاومد تنهاش بزارم همش میگفت برو دیگه چرا نمیری از چشماش میخوندم که دلتنگ خونه هست گفت مادرو برام ببوس..
خواستم برم گفت هرچند ازش دلخورم ولی هرچی باشه پدرمه اونم بجام ببوس...
رفت ازم دور شد ولی برگشت گفت این چیه گذاشتی تو جیبم به جای اینکه من به تو پول بدم تو پول به من میدی؟ عیبه بگیرش گفتم داداش برش دار من لازم ندارم گفت نه فدات بشم الهی...
گفتم داداش بهم زنگ میزنی باز ببینمت؟ مکث کرد گفت اره عزیزم حتما...
رفت و بعد از یک هفته دوباره زنگ زد سراغ مادرم رو ازم گرفت گفتم میخوام ببینمت باهات کار دارم گفت نمیتونم دارم دنبال کار میگردم
اصرار کردم گفت باشه فردا بیا فلان جا؛ شب به شادی زنگ زدم گفتم بیا با هم بریم یه جایی....
شادی گفت حوصله ندارم بیام چیکار گفتم تو بیا دربارهی احسانه گفت باشه الان میام... به مادرم گفتم مادر جان پاشو آبگوشت برام درست کن گفت حوصله ندارم نمیتونم خودت درست کن....
گفتم آخه تو برام درست کن گفتم به دلم آمده احسان میاد گفت راست میگی تورخدا میاد پسرم گریه کرد زود بلند شد شروع کرد به آشپزی میگفت الان پسرم میاد گشنشه قوربونت بره مادر هی قوربون قدش میرفت تا شادی آمد....
👌یواشکی بهش گفتم که فردا میرم دیدن احسان همه چیز رو براش گفتم شب تا دیر وقت مادرم تو حیاط بود بهم گفت پس کی میاد پسرم غذاش رو گرم نگه میداشت به زور آوردیمش تو خونه صبح زود با شادی چند تا غذا درست کردیم با تمام وسایل گذاشتیم تو ماشین عموم با شادی رفتیم سر قرار....
خیلی منتظر بودیم تا بیاد شادی رفت تنقلات بگیره که داداشم آمد...
شادی تا دیدش رفت تو بغلش بهم اشاره کرد که جداش کنم سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون شهر منو شادی بهش نگاه میکردیم گفت چیه بابا به چی نگاه میکنید به شوخی گفت خوشتیپ ندیدید... پخشو روشن کرد گفت بابا این چیه گوش میدید شادی گفت سیاوش قمیشی تو که طرف دارش بودی...
گفت ول کن بابا اینا چه گوش میدی ؛شادی گفت خودت یه چیزی بخون صدات که بد نیست گفت بعد ان شاءالله ؛ بعد چندتا جوان به ماشین ما نگاه کردن داداشم گفت اون روسری هاتونو درست کنید ببینم چرا اینطوری لباس میپوشید که نمیتونید از خودتون دفاع کنید...
گفتم چطور مگه؟ گفت یه روز تو فلانه منطقه میرفتم که یه دختر بدحجاب کلی آرایش کرده بود جلوم بود بهش توجه نکردم که یه موتور سوار آمد مزاحمش میشد دیدم که از پشت بهش دست زدن جیغ کشید دوید کنار دیوار ترسیده بود بهش که رسیدم نگام میکرد بهش توجه نکردم باز همون موتور آمد رفتم گریه کرد دوید طرفم گفت داداش کمکم کن تورو خدا کمکم کن موتوری خیلی پُر رو بود انگار از چیزی و کسی خجالت نمیکشید...
به خودم گفتم به من چه خودش میخواد اینطوری لباس بپوشه رفتم اومد دنبالم التماسم میکرد بهش توجه نکردم به خودم گفتم اگر خدا ازم بپرسه که چرا کمکش نکردم چی بگم....؟
موتوری باز آمد جلوشو گرفتم چاقو کشید....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓