eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
4_5931388713819964347.mp3
4.3M
| ♪ از آن زمان که خواهر سلطان ما شدی ← ڪربلایــے 🎊🎉 ولادت‌حضرت‌معصومه 👇👇👇👇👇👇👇❤ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98
جایی در میان ردیف زنهاي بهم چسبیده باز کردند و من و سحر نشستیم. بعد از احوالپرسی و صحبت از این طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهایمان را قطع کرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصیبت هاي حضرت زینب (س) وغریبی او و فرزندان برادرش می خواند از بلند گویی که در قسمت زنانه وصل کرده بودند طنین انداز شد. به صداي هق هق خفه اي که از گوشه و کنار برخاسته بود توجه کردم. در تاریکی معلوم نبود چه کسی گریه می کند همه چادرها را پایین کشیده بودند فقط من در آن میان بهت زده به اطراف خیره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتی غمگین یافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمی برخاست. زنها هم آرام به سینه می زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه کردم. کربلا منتظر ماست بیا تا برویم.... آب مهریه زهراست بیا تا برویم ..... صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ یا حسین › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زنی از آن میانه بلند شد :- خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم .بعد صداي یا حسین جماعت و سینه زدن و هق هق گریه در هم آمیخت . چند دقیقه بعد صداي مرثیه خوان عوض شد . این بار صدایی جوان بود که پرشور و کوبنده جملاتی آهنگین را ادا می کرد که جوابش حسین کشیده و محکم جماعت بود. - مظلوم .... حسین . - معصوم ..... حسین - شهید ... حسین دوباره صداي زنی در کوشم پیچید : یا حسین خودت همه گرفتاران را دریاب ....بعد با تعجب دریافتم که در جمعیت حل شده ام. این نزدیکی این احساس این ناله ها مرا به جماعتی نزدیک کرده بود که عمري درباره شان فکرهاي عجیب و غریب داشتم. تازه می فهمیدم که همه مثل هم هستیم نیازمند. اشک بی اختیارگونه هایم را می سوزاند. زیر لب آهسته گفتم : یا حسین حسین منو هم شفا بده ....نمی دانم چقدر گذشته بود که چراغها روشن شد و دخترانی جوان با سرعت ظرفهاي یکبار مصرف پر از پلو و خورشت قیمه را در میان جمعیت پخش کردند. دوباره به اطرافم نگاه کردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. می دانستم که خودم هم همین شکلی شده ام . سحر آهسته کنار گوشم گفت :- دیدي چقدر دل آدم سبک می شه . سرم را تکان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا می خورن ؟سحر سر تکان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پایین خیابان تا جلوي مسجد می روند و به دسته کوچه پایین سلام می کنند بعد همانطور سینه زنان و زنجیر زنان بر می گردند هیئت و غذا می خورند.به غذایی که در دستم بود. خیره شدم. برنجهاي زعفرانی روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند می شد. سحر آهسته گفت : خیلی خوشمزه است. یک قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و کشید :- بیا بریم شوهرتو توي دسته ببین.گیج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و کنار کوچه نشسته بودند. چند دقیقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزدیک شد.کسی با سوز و گداز می خواند. دسته مردان سیاهپوش که به طور منظم زنجیر می زدند نزدیک می شد. سحر دستم را کشید : بیا بریم جلو تر ... چند قدمی دسته عزاداران ایستادیم. سحر پچ پچ کرد : حسین آقا رو دیدي ؟سرم را تکان دادم : نه کو ؟ سحر دستش را به سمتی بلند کرد . امتداد دستش را نگاه کردم . واي حسین عزیزم بود. روي شانه و موهایش پر از گل بود. به پاهایش نگاه کردم که برهنه روي زمین می چرخید. زنجیر روي شانه هایش محکم و بی رحمانه فرود می آمد.لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سیاهش شکل گرفت. علی هم کنارش بود. او هم به سر وبدنش گل مالیده بود. به مردي که جلوي دسته می آمد نگاه کردم . سرش از بین علامت بزرگ و پر از شاخه پیدا بود.بعد صدا کرد :حسین بیا .... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حسین جلو رفت و یک کمربند مخصوص دور شانه و کمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هایم را در بازوي سحر فروکردم. به جز حسین که با یک صلوات زیر علامت رفت چیزي نمی دیدم. لبانم بی صدا به هم می خورد : حسین....در میان بهت و حیرت من علامت سنگین روي شانه هاي نحیف حسین قرار گرفت و حسین شروع به حرکت کرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست کمکش کنن. قدم هایم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسین دراز شده بود.صداي سحر انگار از جایی دور دست می آمد : نترس مهتاب ....حسین جلوي هیئت رسید و سه بار زانوانش را با علامت بزرگ روي شانه اش خم کرد. پرهای سبز و سرخ به حرکت درآمدند. صداي یا حسین و ماشا الله بلند شد. پدر علی با اسکناس هاي هزار تو مانی به طرف حسین رفت و پولها را بین دندانهاي حسین گذاشت. بعد چند نفر دیگر که نمی شناختم این کار را کردند. در میان طپش هاي قلب بی قرار من علامت را به کنار دیوار تکیه دادند و وارد هیئت شدند من هم روي جدول کنار خیابان ولو شدم. صداي سحر کنار گوشم بلند شد :- مهتاب حالت خوبه ؟گنگ نگاهش کردم پرسیدم : حسین هر شب این کارو می کنه ؟سحر سري تکان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هیئت با علامت سلام می ده و اداي احترام میکنه . میگه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه می ده ...صدا و گلویم خشک شده بود به سختی گفتم : چرا علی آقا گذاشته یا این حالی که حسین داره این کارو بکنه ؟سحر غمگین گفت : علی خیلی باهاش حرف زد و سعی کرد منصرفش کنه اما می گه نذر دارم و خوب نمی شه به زورجلوشو گرفت. غصه نخور دیگه تموم شد .اشک هایم را پاك کردم و گفتم : آره همه چیز تموم می شه .آن شب وقتی به خانه بر می گشتیم تازه فهمیدم چرا هر شب حسین لباسهایش را می شست و نمی گذاشت من ببینم چون تمام لباسهایش پر از گل و کاه بود. روي شانه ها و کف پاهایش پر از تاول بود. پس براي همین بود این چند وقت پاهایش را بیشتر از همیشه روي زمین می کشید. چه به روز خودش می آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاکش نمی توانستم هیچ اعتراضی به رفتارش بکنم فقط سرم را روي سینه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم. آخرین امتحان را به راحتى دادم. براى اولین بار پس از ازدواجم، احساس آرامش داشتم. دوباره یاد آن روز افتادم. ظهرعاشورا! از صبح من به همراه حسین به محله قدیمى شان رفتم. سر خیابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستیم ومشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزیه شدیم. حسین به همراه على، به هیئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان،عزادارى کنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشکى پوشیده، نگاهى انداختم. اکثر مردها پا برهنه وخاك بر سر ریخته بودند. سرانجام دسته اى که حسین و على در آن زنجیر مى زدند، از دور نمایان شد. یک لحظه دیدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دوید. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدایم مى لرزید:چى شده؟ بعد به علامت بزرگ و سنگین خیره شدم. حسین پشت علامت ایستاده بود، سر على از میان پرها و نشان هاى فلزى بیرون زده بود. صداى سحر را شنیدم:- واى! یا ابوالفضل! بعد، همه چیز در هم ریخت. خون از دماغ على سرازیر شد. حسین و یک مرد دیگر، فورى جلو دویدند. همزمان با برداشتن علامت از شانه هاى على، على روى زمین افتاد. صداى جیغ سحر با سر و صداى زنجیر و سنج و طبل در هم آمیخت. حسین با کمک چند نفر دیگر على را بلند کردند. بعد با ماشین پدرش به طرف بیمارستان حرکت کردند. همه چیز خیلى سریع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ریخت و من با جملاتى کوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسین خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پریدم: - حسین چى شد؟صدایش خسته و ناراحت بود: سلام، هیچى، دکتر گفت امشب باید بیمارستان بمونه. هنوز معلوم نیست.آن شب حسین فورى به خواب رفت و مرا با کابوس هایم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسین از جا پریدم:- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بیمارستان.به سرعت در جایم نشستم: کجا؟ منهم مى آم.حسین خندید: آخه دختر خوب تو هنوز صبحانه هم نخوردى.فورى گفتم: مهم نیست، تا بند کفشهاتو ببندى من آمدم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند .. 💫🏴✨پس این توفیق را از خود دریغ مکن✨🏴💫 🔔☄بياد مولا به رسم هر شب 🔔 🌸✨بسم الله الرحمن الرحيم✨🌸 🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ،✨ 🌸 وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،✨ 🌸وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ،✨ 🌸 وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ✨ 🌸وَضاقَتِ الاْرْضُ ، ✨ 🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ ✨ 🌸واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ،✨ 🌸 وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ،✨ 🌸 وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛✨ 🌸اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ،✨ 🌸اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا 🌸 طاعَتَهُمْ ،✨ 🌸 وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم✨ 🌸فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريبا✨ 🌸ً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛✨ 🌸يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ ✨ 🌸اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، ✨ ✨🌸وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛✨ 🌸يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛✨ 🌸الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، ✨ 🌸اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، ✨ 🌸السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،✨ 🌸 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛✨ 🌸يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ،✨ 🌸بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🌸 و برای سلامتی محبوب 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞❣💞❣💞 دختر طلا خنگ خدا😐 شیرین بلا جیگربابا 🌸❤️ پیشاپیش ولادت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر رو به تمام دختران تبریک عرض میکنم روزتون مبارک🎁 #نی_نی دخمل😍 🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دختر،چه دختری،که ز هر دختری سر است چشم و چراغ خانه موسی ابن جعفر(ع)است #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇❤ 💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖ هر کس که ندارد به جهان نعمت خواهر افسوس که تنها بود و بی کس و یاور در موقع تنگی و بلا محنت و سختی یک خواهر دلسوز به از یک صف لشکر هم رونق کاشانه و نعمت و رحمت دلسوز برادر بود و حامی مادر خواهر اگر از درد و غم خویش صبور است حاضر نبود خار رود پای برادر چو شمع شود اب و به اطراف دهد نور پروانه صفت بر جگر خود زند اذر دوران خوشی با پدرش هست چه کوته کوتاهتر از عمر گل و میوه نوبر در روی زمین نزد پدر مثل ندارد یک موی سرش با همه دنیاست برابر از بس که بها داده خدا بر زن و دختر نازل شده در منزلتش سوره کوثر 🙏هر لحظه کنم شکر به درگاه الهی🙏 زیرا که خدا داده به من دختر و خواهر 🍃🌺پیشاپیش میلاد فرخنده حضرت معصومه و روز دختر و اغاز دهه کرامت بر شما مبارک🌺🍃 ❖ ‌‌‌ ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت: 🔷از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! 🔸مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش! 🔹من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. 🔸اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست! 🔹مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! 🔸بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. 🔹هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم! 🔸به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل. 🔷مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟ 🔸هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : 💎 خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید’💎 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه. 🔹درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. 🔹چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. 🔸 گفت: "قانون کامیون حمل زباله". گفتم: یعنی چی؟ وتوضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن. اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. شما به خودتان نگیرید، فقط لبخندبزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیرکنید. و ادامه داد: حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻حکایتی بی نظیر 🔹ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. 🔸 ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟ 🔸فقيرزاده در پاسخ گفت: 💎 تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!💎 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 📚 🔹در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی ‌اش را انجام میداد بودم زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات. پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و 🔸چند لحظه بعد گفت: بابا بزرگ باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره. 🔹مادر بچه گفت: می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت. پدربزرگ چیزی نگفت. 🔷برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست، همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست. و این داستان را برایشان تعریف کرد م👇👇👇👇👇 🔹آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود. 🔸بار اول که به من تکه قندی داد یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست 🔹پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است، 🔸وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است. بعد گفت: ببین پسرم قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. این تکه قند معنا دارد ، آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند. وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند. چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، دهانم شیرین می‌شود، کامم شیرین می‌شود، جانم شیرین می‌شود ... 💎ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ💎 💎ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ💎 💎ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ...💎 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلگیر مباش..!👌 از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو، زمان زود میگذرد، جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است، بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت، نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست، زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار، حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟ روزگار صحنه ی عجیبی است ، زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی... ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است، در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟ به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده، نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه و آخرین حرف دل ... بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است پس آرام بگیر تا بزرگ شوی.🌺 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662