eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
animation.gif
14.64M
🌷جمعه تون شاد و زیبا 🌸امـروز برای 🌷تک تکون از خدا میخوام 🌸در کنار خانواده و 🌷عزیزانتان بهتـرین 🌸آدینه را سپری کنید 🌷لحظه هایی شیرین 🌸دنیایی آرام و 🌷یه زندگی صمیمی 🌸آرزوی من برای شماست 🌷جمعه تون زیبا و در پناه خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
7.46M
🌸آدینه تون سرشار 💕 از عشق و محبت 🌸در کنارعزیزانتون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان .نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید: «عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!» در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.» حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند دزدان گفتند ما سه نفر هر يك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كار می آيد شاه عباس پرسيد چه خصلتی ؟ يكی گفت من از بوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست يا نه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هر لباسی او را ميشناسم ديگری گفت من هم از هر ديواری ميتوانم بالا بروم از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟ شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد ميشود دزدها او را به جمع خود پذيرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند . فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس اين شعر را خطاب به شاه خواند كه ما همه كرديم كار خويش را ای بزرگ اخر بجنبان ريش را امروز يكی اختلاس ميكند، يكی دزدی و يكی هم ريش ميجنباند و آزادشان ميكند و ما مانده ايم و سفره های خالی از نان ومغزهای خالی ازفکر و ایمان! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟وصیّت خر❗️ خر وصیّت کرد: فرزندم! بیا و ‌خر نباش این همه خر بوده ای، کافی ست پس دیگر نباش یا تلاشت را بکن با پارتی پُستی بگیر یا فرار مغزها کن! توی این کشور نباش کار کردن مثل خر در شأن ما هرگز نبود! همتی کن وارثِ این شغل زجرآور نباش سعی کن یا رانت خواری یا زمین خواری کنی هرچه می خواهی بخور اما پی عرعر نباش آخورت را پُر کن و تنها خودت از آن بخور بیخودی دلسوز اسب و قاطر و استر نباش از مترسک هم نترس، اصلا به او جفتک بزن لیک روی خط قرمزهای گاو نر نباش! کهنه پالانی به تن کن، حفظ ظاهر کن ولی در تجمّل از الاغ کدخدا کمتر نباش! گوسفندان را بترسان از جهان آخرت باطناً اما خودت هرگز بر این باور نباش هر چه در دِه یونجه موجود است، یک ‌شب جمع کن صبحش از اینجا برو، یک لحظه هم اینور نباش تیز اگر باشی دُمَت را هم نمیگیرد کسی! حال و ‌حولت را بکن، دلواپس کیفر نباش حرف آخر اینکه اینجا تا ابد خرتوخر است حامی این سرزمین بی در و پیکر نباش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_دوم هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آد
بلاخره بعد از چند روز تعطیلی سر کلاسها حاضر شدیم من که خیلی ذوق داشتم .آخه این ترم نیمچه مهندس میشدم . اما این ذوق با وارد شدن مهندس صدیق و شرایط کلاسش پرید .استاد همینطور که تو چهره تک تکمون دقیق میشد.گفت :باید بگم این ترم آخرین مرحله از هفت خان هستش.متاسفانه قیافه های آشنا خیلی میبینم .....این ترم قرار نیست تو کلاس بشینید .(البته اینجاش رو حال کردم ) هر دانشجو موظف هستش تا ۲ هفته دیگه برای خودش تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی جائی رو پیدا کنه برای پایان کار از امروز تا ۲ هفته دیگه وقت دارید به دنبال شرکت مهندسی ساختمونی باشید و اونجا هفته ی ۴ روز باید مشغول باشید. صدای اعتراض از هر گوشه بلند شد .اما استاد با دست همه رو مجبور به سکوت کرد و گفت :این هم به عنوان پایان کار محسوب میشه و هم این که سابقه کار براتون میشه .وقتی هم میگم ۲ هفته یعنی ۲ هفته نه بیشتر پس شما رو جلوی دفترم نبینم برای وقت بیشترو یا اعتراض ...... چی ؟ این دیگه کیه ؟مهندس هاش همه بیکارن ،چه برسه به ما که هنوز دانشجو هستیم .؟؟؟؟ وقتی استاد کلاس رو ترک کرد ،شیرین یکی کوبوند تو پهلوم و گفت:بفرما خانوم مهندس حالا حالش رو ببر.با این چه کار کنیم؟ -خب ،معلومه از همین امروز میریم دنبالش . ا،خودت گفتی .بابای توشرکت داره یا بابامن .مثل اینکه توخوابی ،نمیبینی نصف کلاس ترم قبلی هستن.همشون هم برای این اینجا هستن چون اون ترم جایی رو پیدا نکرده بودن. .... هر چند من اگر هم جایی رو پیدا نکنم زیاد توفیری هم نمیکنه . باتعجب نگاهش کردم:یعنی چی !!! -یعنی من که شوهرم رو کردم .حالا چه با لیسانس چه بی لیسانس .قرار هم نبود که بعد از دانشگاه کار کنم .پس چه این ترم مدرک بگیرم چه نگیرم توفیری نکرده . -واقعا،دیدگاهت اینه ؟ باخنده گفت هی همچی . با کلافگی سرم رو برگردوندم و گفتم :شوخیت گرفته تو هم .به جای این چرت وپرتها یه فکری بکن . -میگی چه کار کنم .من از حالا مطمئن هستم این ترم افتادیم .پس این ترم بخیال لیسانس. -وای نه نگو...... -حالا غصه نخور ،(در حالی که اشاره به رحیمی ،یکی از پسر های کلاس میکرد )بی لیسانس هم شوهر گیرت میاد . -شیرین ،کم ادا بیا . -وا ،مگه دروغ میگم .رحیمی بدون لیسانس هم میگیرتت.کم موس موس کرده برات تاحالا . با عصبانیت بلند شدم و شیرین رو که از حرف خودش خندش گرفته بود ترک کردم.هرچی هم صدام کرد محل ندادم. موقع برگشت به خونه با همسر شیرین کلی شرکت رفتیم .اما همه بی نتیجه .هروقت چهره بیخیال شیرین رو میدیدم حرصم میگرفت .واقعا میدونستم اگر هم این ترم بیفتیم بیخیال .اما من نه ،من خیلی نگران بودم .آخه حقش نبود بعد از این همه سختی که کشیده بودم مشروط بشم .اون هم الکی .من تمام درس ها رو بخاطر این ترم پاس کرده بودم چون میخواستم این کلاس رو بدون دردسر قبول بشم تموم بشه بره پی کارش . نمیخواستم تو همین یه روز جا بزنم .اون هم بعد از این همه درد سر که برای انتخاب این رشته کشیده بودم و با مخالفت مادرم مواجه بودم. هر جور که بود باید جائی رو پیدا میکردم . خسته و کوفته به اتاقم رفتم .کسی خونه نبود .یه دوش گرفتم و خوابیدم . با تکونهایی که هستی بهم میداد چشمام رو باز کردم ._چیه باز؟ -دستش رو به کمرش زد و گفت: میدونی ساعت چنده؟ -نه ،.مگه چنده ؟ -ساعت ۷ شب . _چی؟یعنی من اینقدر خوابیدم. پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ -بابا رورو برام .مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم . دستی به موهای بلندم کشیدم و گفتم :آقاجون اومده . -بله .تا حالا هم چند دفعه سراغت رو گرفته . از رو تخت بلند شدم . موهام رو شونه کردم و با هستی به طبقه پایین رفتم . آقام نگاهش به tv بود و اخبار گوش میکرد .سلام کردم وکنارمادرم که مشغول پست کندن میوه برای آقام بود ،نشستم .آقام نگاهه مهربونی بهم کرد و گفت :سلام بابا .خواب بودی؟ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد . مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟! سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون سازه هاس.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته اخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست. نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟! آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ التحصل نمیشید . - درسته . -اما این بی انصافیه. -خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن . مادرم گفت :بیخود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو . مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکارقدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانویی باشه برای شوهرش.همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک. در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم . -این همه رشته تحصیلی، اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و . توحرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اماحالاکه من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو. مادرم نگاه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست. آقام لبخندزدوگفت:باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست . -بله دیگه ،شما این طوربارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم اوردید حرفی نزدید دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت:خوبه حالا شماهم. دستم رودرگردنش انداختم وگفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون روخوردمیکنیدمن غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایستم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس.هان دوست نداری؟ مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم دبیا باز مادرمازد جاده خاکی آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمیمونه . مادرم بلند شد و گفت :انشااله که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خاستگارداشته باشه .ازوقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه . فهمیدم که دوباره خبریه.گفتم خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع ازچه قراره ؟ مادرم دوباره کنارم نشست و گفت: امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت.میخواد واسه پسرش بیاد خاستگاری .. به مغزم فشار اوردم تاحاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن. مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده . گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر,درست فکر کن ازجام بلند شدم وگفتم:من هنوز درسم تموم نشده -من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه . پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقای دکترمن رو دیدن؟ -دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت . ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🌟در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.! روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد.! یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت، از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
وقتے از گـناهان ڪسی برای تو تعریف ڪردند، بگـــــــو: خداوند ما و ایشان را ببخشاید و چیز دیگری به آن اضافه نڪن.. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
لینک قسمت دوم https://eitaa.com/Dastanvpand/11129 همینطور که با چادرش اشکاشو پاک میکرد گفت پونزده سالم بود رفتم تو خونش مث کلفت شستم پختم بچه ها رو بزرگ کردم پامو کج نذاشتم حالا میخواد سرم هوو بیاره میگه تو زشتی پیری خانوم من فقط چهل و پنج سالمه با شصت سال سن میخواد بره یه دختر بیست ساله رو بگیره گفتم اون دختره میدونه شما زنشی... گفت معلومه که میدونه کیه که تو بازار حاج آقا فرشچیانو نشناسه اما من دیگه نمیخوامش من نمیتونم با هووو زندگی کنم من دختر حاج صالح خدا بیامرزم کلی مال و اموال از پدرم مونده محتاج این نیستم میخوام طلاق بگیرم اما اینجا... و دوباره زد زیر گریه قاضی میگه دلایلت برا طلاق کافی نیست اما یکی اینجا گفت اگه شرطشو قبول کنم کاری میکنه قاضی حکمو به نفع من صادر میکنه با تعجب گفتم شرطشو؟ چه شرطی؟ با گریه گفت میگه بعد عده صیغه ش شم و بازم شونه هاش لرزید و چادرو کشید تو صورتش ... لعنت به.... با خشم بلند شدم که علی رو دیدم که زل زده به من رفتم جلو سلام کردم از پله بالا رفت منم پشتش رفتم صدامون کردن رفتیم تو هیچ صدایی نمیشنیدم حکم صادر شد و اومدیم بیرون نقشه کشیده بودم محکم باشم یه جوری رفتار کنم انگار که عین خیالم نیست ولی چشمم که به چشش افتاد غرورم رفت و اشک مهمون خونم شد اخلاقشو میدونستم الان ول میکرد میرفت داشتم میلرزیدم دلم میخواست بغلم کنه دلم آغوششو میخواست برای آخرین بار... اما از نظر اون این کارا لوس بازی بود حتی یه لحظه هم نایستاد و با سرعت رفت بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه و اشکام شد بدرقه راهش.... علی رفت... رفت.... اینقدر میشناختمش که میدونستم حالش بدتر از منه.. میدونستم الان دلش میخواد تنها باشه شایدم یکم دیگه زنگ میزد به اون دختره اونم شروع میکرد به قربون صدقه رفتنش و سعی میکرد حالشو بهتر کنه ولی فایده نداشت حالش به این سادگیا خوب نمیشد... چند روز کلافه بود و عصبی.. سردرد میگرفت و بعد بالا میاورد تمام غصه ها و با هم بودنهامونو. چند روز دیگم به ماجرامون فکر میکرد و بعد تصمیم میگرفت فراموش کنه به هر حال دیگه من نبودم که با حرفام با کارام با غر زدنام یا به قول خودش با تهمتهام برم رو مخ و اعصابش حالا دیگه با خیال راحت میتونست جمع کنه و با اونی که بهش وعده داده بره خارج. خارج یه جایی خیلی دور از من. هنوز اون جا وسط سالن دادگاه ایستاده بودم اه لعنت به این دلتنگی یعنی اونم دلش واسه من تنگ میشه چهار سال باهاش بودم اما یه بار بهم نگفت دلم واست تنگ شده هزار بار با رفتاراش دوست داشتنشو ثابت کرد اما یه بار نگفت دوستت دارم. نشستم رو یکی از نیمکتها، چرا مث بدبختا گریه میکنی پاشو برو خونه پاهام اما تاب ایستادن نداشت اومدم بیرون یعنی میشه تو ماشین منتظرم باشه امیدوارانه دورو برمو نگاه کردم نبود ندای درونم منو به رگبار بسته بود احمق احمق احمق از خودم متنفر بودم از اینکه هنوز هم بودنش را میخواستم تاکسی در بست گرفتم جلوی گریمو نمتونستم بگیرم یارو آینه رو گردوند سمت من خودش میدونست چمه و کجا سوارم کرده کارتشو گرفت سمت منو گفت خانوم هرجا خواستی بری زنگ بزن ما در خدمتیم گفتم مرسی من همینجا پیاده میشم گفت هنوز که نرسیدیم کرایه رو انداختم رو صندلی و پیاده شدم اونشب تا صبح گریه کردم بالشی که دیگه بوی علی رو نداشتو بغل کردمو هزار بار از خودم پرسیدم چی شد که کارمون به اینجا کشید چند روز بعد وقتی هنوز تو تب میسوختم حاج آقای محضر خانه سند طلاق رو داد دستم. حالا من یک زن مطلقه بودم و بره ای لذید برای چشمهای حریص گرگهای اطرافم پدر و مادرمو تو این سالا از دست داده بودم علی همه کسم بود اما حالا دیگه اونو هم نداشتم از قراداد خونمون شیش ماه مونده بود علی با وجودی که داشت میرفت و منو برای همیشه ترک میکرد اما بازم نگرانم بود بهش گفتم میرم خونه عمم اما عمم هم تو این سالها ازدواج کرده بود و من تمایلی برای بودن تو خونش با اون شوهر... نداشتم بخاطر همین قرار شد علی بره خونه پدرش و من تا اتمام قرارداد تو خونه مشترکمون بمونم اما بعدا..بعدا فکر میکردم که باید چیکار کنم الان مثل کسی بودم که رودی لطیف و بی آزار سیل شده بود و تمام زندگیشو برده بود... یک ماه بعد علی برای همیشه از ایران رفت! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حالم بد بود هرشب گریه میکردم زنای همسایه مثل مجرمها نگام میکردن روشونو ازم برمیگردوندند مرداشون هم که تا تو کوچه منو میدیدن تا کمر خم میشدن همه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکردن از تعمیرکار کولر گرفته تا سوپری محله یعنی چی؟ یعنی همه شرافت و احترام یه زن فقط با بودن با یه مرد به عنوان همسر معنی داشت یعنی اگه اون مرد نباشه هرجا که بره باید مثل... ها باهاش برخورد بشه کجا داشتم زندگی میکردم تا حالا؟ تو مملکتی که مرداش ادعای غیرت میکردن ولی فقط واسه خواهر و مادر و زن خودشون مرد بودن کجا زندگی میکردم که از دیروز تا امروزش انگار یه قرن گذشته... خسته شده بودم این همه تنهایی حق من نبود کسایی که تا دیروز تحریکم میکردن طلاق بگیرم امروز جواب سلامم نمیدادن داشتم دیوونه میشدم دیگه نمیتونستم تو اون خونه و تو اون محله بمونم باید میرفتم دنبال خونه اما تازه دردسرام شروع شد هر جا میرفتم و میگفتم یه زن تنهام یا بهم خونه نمیدادن یا بهم پیشنهاد صیغه میشد خدایا چیکار کنم دیگه حتی دوستی هم نداشتم همه از ترس اینکه شوهرشون چشش دنبال من نباشه باهام قطع رابطه کرده بودن حق هم داشتن هیچوقت اونارو سرزنش نمی‌کنم یه روز که مستاصل و خسته بر میگشتم خونه بایه دختری آشنا شدم نشسته بودم روصندلیهای مترو و منتظر قطار بودم اومد نشست کنارم عصبی بود و هی پاشو میکوبید به زمین.. یهو برگشت سمت منو گفت همه پسرا نامردن؟ چرا اولش واست بال بال میزنن بعدش نمیخوانت لبخندی زدم چی باید میگفتم اشک تو چشاش جمع شد دستاشو مشت کرد خیلی عصبی بود بهش گفتم چی شده عزیزم گفت خانوم عجله نداری؟ چه عجله ای داشتم نه عشقم بود که منتظر شام باشه نه کسی منتظر من.... گفتم نه و شروع کرد به حرف زدن اینقدر داغون بود که براش مهم نبود من یه غریبم گفت تو اینستا باهاش آشنا شدم زیر پستامو لایک میکرد گاهی هم یه کامنتی چیزی میذاشت بعد اومد تو دایرکتو کم کم باهم حرف زدیم عکاساشو فرستاد قیافه خوبی داشت یکم دیگه گفت که عاشقم شده شهرستان زندگی میکردم گفت بیا تهران ببینمت با هزار بدبختی و دوز وکلک اومدم تهران اون روز خیلی خوش گذشت منو همه جا برد خیلی مهربونو گرم بود عصر سوار اتوبوسم کردو برگشتم هر روز باهم حرف میزدیم و من بیشتر عاشقش میشدم دیگه تحمل دوریشو نداشتم بابام فهمید کتکم زد بهش گفتم بیاد خواستگاری گفت فعلا امکانشو نداره نمیدونم چی شد اما یه روز نگاه کردم و دیدم تو ترمینالم از خونه فرار کرده بودم دختره همینطور که گریه میکرد ادامه داد یه مدت خونه دوستش بودیم همه کار براش کردم همه کار... هرچی خواست بهش دادم وقتی دید دیگه جذابیتی براش ندارم شروع کرد به بهانه گیری و بعد مثه یه تیکه آشغال انداختم جلوی دوستشو ول کرد و رفت دوستش نامردی نکرد گذاشت خونش بمونم باهامم کاری نداشت اما یکم بعدش گفت باید برم گفت کرایه نداره و میخواد همخونه بیاره نمیتونه مدام مواظب من باشه منم که پولی نداشتم بهم پیشنهاد داد برم بهزیستی اما اونا منو برمیگردوندند خونه نمیدونم کاش رفته بودم دارم دیوونه میشم جایی برا رفتن نداشتم دیگه نمیتونستم برگردم خونه بابام منو میکشت کاش کشته بود و خبر مرگشو بهم نمیدادن تا آخرین لحظه چشم به در بوده تا من برگردم وقتی فهمیدم بابام مرده برگشتم خونه اما زن بابام پرتم کرد بیرونو گفت برو همون قبرستونی که تا حالا بودی.. دوباره زد زیر گریه گفتم پس چیکار کردی گفت دوباره برگشتم پیش اون پسره گفت یه آشنای پیر داشتن که دنبال پرستار بود منو برد خونه اونا و ضمانتمو کرد چاره ای نداشتم شروع به کار کردم و بخاطر آبرو و مهربونی اونم که بود مجبور شدم زیر پیرزنه رو تمیز کنم همیشه ناله میکرد حتی شبا نمیتونستم بخوابم اما دلم خوش بود که یه جای خواب ویه حقوق خوب دارم داشتم پولامو جمع میکردم که پسر پیرزنه با زنش از خارج اومدن حالا بشور بپز اونام افتاده بود گردنم ولی خدایی حقوق خوبی بهم میدادن شیش ماه گذشت زنه هرشب با شوهرش دعوا میکرد و صداش تا صدتا خونه میرفت پیرزنه بیشتر ناله میکرد نمیتونست حرف بزنه ولی میدیدم داره عذاب میکشه اشکاش که از گوشه چشمش رو بالش میریخت دلم ریش میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم یه روز زنه یه دعوای شدید کرد و ول کرد رفت مرده تو حیاط بزرگ ویلاییشون زیر آلاچیق نشسته بود و وبا ناراحتی به یه جا خیره شده بود رفتم تو آشپزخونه که واسش آب بیارم که دیدم پشت سرم ایستاده خیلی ترسیدم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
2.07M
✨خدا روزی رسانِ توست 🌙دیروز، امروز، فردا و همیشه ✨اوتو را دوست دارد 🌙همه دلواپسی هایت را ✨به او بسپار و 🌙ایمان داشته باش درپناه ✨او که باشی، 🌙آرامش سهم قلب توست شبتون آرام 🌙✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
animation.gif
6.68M
☕️يک فنجانِ 🌺چاىِ شادى بخش ☕️ مهمانِ من باش 🌺در اين صبح زیبا ☕️بهترينها را 🌺از درگاه ایزد منان ☕️ برايتان صميمانه طلب ميكنم🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗يک سبـد عشـق 🌸يک دنيـا زیبـایی 💗يک آسمان لطف خداوند 🌸یک لب خنـدان 💗یک دل شـاد 🌸یه خونه ی دل پر از صفا 💗آرزوی قلبی من برای شما 🌸اول هفته تون شـاد شـاد در پنـاه خداونـد باشیـد 💐💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
884.8K
پیش بسوی شروع یه هفته شاد و پر از انرژی➕ و کلی خبرای خوب در راه !!!! "لبخند مهمان همیشگے لبهایتان باشد"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💝 روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد،روباه های گروه پرسیدند دم ات را چی شد ؟ چون روباه هانسلی مکار میباشند ، گفت خودم قطع اش کردم گفتند چرا ؟ این که بسیار بد می شود. روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت. همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند. و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند....🍀 @Dastanvpand •••✾~🍃🌺🍃~✾•••
آقام بلند خندید و گفت :خوب حالا میخواهی چکار کنی؟ دوباره به طرف آقام برگشتم و گفتم :نمیدونم آقا جون ،اگه جایی رو پیدا نکنم این ترم مشروط میشم . دوباره بلند خندید و گفت:این رو نمیگم که .پسر حاج خانوم رو میگم . لبهام رو مثل بچه لوس ها غنچه کردم وگفتم :آقا جون ،شما هم . هستی که تا اون موقع ساکت بود گفت:آقا جون ،این اصلا قرار نیست حالا حالا ها شوهر کنه فقط گفته باشم من رو پاسوز این نکنید . مادرم چشم غره ای بهش رفت و گفت : این حرفا به تو نیومده پاشو برو بالا تو اتاقت. آقام در حال خندیدن گفت:ولش کن خانوم چه کارش داری. مادرم عصبانی به طرف آشپز خونه رفت و گفت:ببینید کی گفتم این دخترهات با این تربیت شما رو دستتون میمونن. همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه . -والابعیدمیدونم .اخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن. اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟. فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت : سلام ،چیه سر حال نیستی؟ در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم . -از بس خلی .ول کن بابا . -بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره . - دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هاست. با تعجب پرسیدم :کی ؟ -آقا داماد دیگه . نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیشش و نگاه تا بنا گوشش بازه . رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی . رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشاله روی من رو زمین نگذاشت و حسابی ی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمی یاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من . رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو میزنیم به اون راه، این حالیش نیست . گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟ لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسم کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟ این و باش ما کجا و این کجا .....! با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
. از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصلا قصد جسارت نداشتم . رویم رو برگردوندم و گفتم مهم نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفتم:اگه امری هست بفرمائد . مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرضم به حضورتون که میخواستم بدونم شما جایی رو پیدا کردین؟ شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟ -راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .داییم مهندسه و یه شرکت خصوصی داره . شیرین :خب پس بسلامتی . رحیمی رو به من گفت:اگر شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید اونجا ،همینطور خانوم شجاعی(شیرین) . _نه خیلی ممنون ما خودمون چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این لطف رو در حق دیگران بکنید . رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگر بیاید اونجا مشکلی از لحاظ کار کردن ندارید .در ضمن داییم رضایت کامل خودش رو به استاد اعلام میکنه .هر چند شما از هر نظر نمونه اید ... من که حسابی کلافه شده بودم گفتم:میشه ی خواهشی بکنم ؟ -تمنا میکنم شما امر بفرمایید... میخواستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید.دلم نمیخواد انگشت نما بشم. رحیمی با تعجب نگاهم کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر نمیکردم که موجب آزارشما بشم. البته که شما همیشه به بنده کم لطفی داشتید .اما این رفتار من فقط بخاطر علاقه هست و بس . -امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه . -خواهش میکنم دلسردم نکنید -متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصلا به درد هم نمیخوریم . -آخه چرا ؟ میخواستم بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالف مادرم هستش .با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی . اماگفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آسمون با هم فرق داره .این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد . _شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید هستش .این چیزا که ملاک زندگی نیست . -اتفاقا این چیزی نیست که بشه براحتی ازش گذشت.الان اینطور میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت هستش که اختلافها شروع میشه .ما ازنظرسطح فرهنگ خانواده هامون با هم فرق داریم . -خواهش میکنه مستا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع تصمیم نگیرید.- واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج ! سعی کردم صدام بالا نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم جواب من منفی هستش .امیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست شما باشه . بعد هم رحیمی رو با اون قیافه دمق ،و شیرین رو با دهان باز ترک کردم و به طرف کلاس رفتم و رو یک صندلی نشستم .لحظه ی بعد شیرین اومد کنار دستم نشست و گفت : تو که ازدیروز از نگرانی این ترم قیافه ت اینطوری شده میمردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم رفتار کنی بلکه اگر جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش مشغول شی.هان میمردی ؟ -شیرین من اگه ۲ تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم محاله برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم. -دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری میکردی من این ترم رو پاس کنم . -خیلی رو داری بخدا...تازه حالام دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی تو حاضری اونجا مشغول بشی . -اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی . با اومدن استاد ساکت شدیم .اما از رحیمی خبری نشد.آخی یک ذره دلم به حالش سوخت .... کلاس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتیم .اما باز هم بی نتیجه بود.تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی این طور حرف میزدم ... تو اتاقم نشسته بودم و به صفحه مانیتورم خیره شده بودم .همین که صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفتم . -سلام آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟ -سلام بابا جان .بگذار ی نفسی تازه کنم چشم به اون هم میرسیم. با خجالت به طرف آشپزخونه رفتم .هستی در حال چایی ریختن بود .وقتی کارش تموم شد گفتم تو برو من میارم... این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
💪برای مشکلات چه چیزی آماده کرده ای؟؟ @Dastanvpand 1- برای هر چیز شرعی ( بسم الله ) : به نام خداوند متعال ۲- برای نعمتهای پروردگار (الحمدُلله ): خدایا شکرت . ۳- برای مصیبتها ( انّا للِّه ): بازگشت همه بسوی پروردگار است. ۴- برای فرمانبرداری ( ومَا کنّا لنَهتدی لَولاأن هَدانا اللّه ): اگر فضل خدا ی نبود نزدیک بود که هدایت پیدا نکنیم. ۵- برای تمام گناهان ( أستغفرُالله ): پشیمانم خدایا. ۶- برای خطرات احتمالی ( توکلّتُ عَلی اللّه ): خدایا توکل برتو کردم . ۷- برای بدکاران ( حَسبیَ اللّه ): تنها خدا مرا کافی است . ۸- برای مقابله با دشمنان ( ومَاالنصرُ إلا مِن عِنداللّه ): پیروزی تنها از طرف پروردگار است . ۹- برای مشکلات ( إستعنتُ بِاللّه): ازخداوند یاری می جویم. ۱۰- برای سرکشان و طاغیان ( ربّی اللّه): تنها پروردگارم الله است. ۱۱- برای شیطان ( اَعوذُ باللّه ): پناه میبرم به خداوند . ۱۲- برای قضا و قدر ( رضَینا باللّه ) : خداوندا ما راضی هستیم. ۱۳- برای تمام ناراحتیها (لااله الاالله): هیچ معبودی نیست جز پروردگار متعال. ۱۴- برای بلاو مصیبت (وماصَبرنا إلاباللّه): شکیباییمان تنها برای خداست . ۱۵- برای غم و غصه ها ( ٕانّما اَشکُوبثّی و حُزنی الی الله ): شکوه از غمهایم را پیش پروردگار خواهم برد. ۱۶- برای پیروزیهایم ( ومَا تَوفیقی إلاّ باللّه): موفقیت‌هایم بخاطر توفیق خداست. ۱۷- برای خدمت دین ( إن أجری إلّاعَلی اللّه ): پاداشم را خداوند خواهد داد. ۱۸- برای مقابله کردن ( قُل هُواللّه احد): بگو پروردگار تنهاست . ۱۹- برای ایستادن در مقابل پروردگار( إنّ صَلاتی و نُسُکی ومَحیای و مَماتی للّه ربِّ العالمین ): نماز و بندگی و زندگی و مردنم برای پروردگار است . ۲۰- برای نگرانیهایم (وافوضُّ اَمری إلی اللّه ): تمام کارهایم را به خداوند متعال می سپارم. ✍دکتر یوسف قرضاوی، ترجمه:ماموستا عبدالله احمدی، شنو @Dastanvpand
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت . سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد . این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ." کرمک ریز در قعر دریا در دل سنگ از قلم نیفتاده و رزق خود را از خدا گرفته است! آیا ممکن است انسانی در روی زمین از قلم بیفتد و از رزق مقدر خود محروم گردد؟ 🌼«وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا...» (هود/ ۶) ☘هیچ جنبنده ای در زمین نیست جز آن که روزی آن بدست خداست ┏┅❧"""✾""""✾"""❧┅┓ @dastanvpand ┗┅❧"""✾""""✾"""❧┅┛
حكايت جوان و عسل 🔸پسر جوانی مریض شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخت گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سخنان خود سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور. 👌 @Dastanvpand
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه . -خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم . شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جای برادری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا .ای خدا شانس رو میبینی . در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم . _تو چکار کردی؟ فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟ شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید . از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم : بی خود قرارگذاشتی ... - حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای. بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی . فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه . اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا ..... شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من . همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟ -بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...! -اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات ..... نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که ..... -اره ،میدونم .اما حالا که مجبوری بیای . -عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری . شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیای نه من نه تو . بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم . اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر .... توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟! شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه . خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟ -فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم . @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
نگاهی به من کرد و گفت :خیلی زرنگی .میخوای نشون بدی خودت چایی ریختی . -آخه تو چقدر بچه ای .این موضوع چه اهمیتی داره . -اگه اهمیتی نداره برو بشین خودم میارم . سرم رو با تاسف تکون دادم و رفتم سالن روبرو آقام نشستم .مادرم گفت :چه عجب ما شما رو دیدیم؟ -سر به سرم نزارید مامان .بخاطر این ترم حوصله هیچ چیز ندارم . تا خواست حرفی بزنه گفتم :بله میدونم .میخواهید بگید این هم رشته بود که تو رفتی. مادرم چشماش رو با حالت ناز چرخوند و به آقام نگاه کرد . آقام گفت:غصه نخور مستانه ،خبر خوش برات دارم . با خوشحالی بلند شدم و رفتم پایین پاش نشستم گفتم :چه خبری؟نکنه جایی رو برام پیدا کردید هان آقا جون؟ آقام دستی به صورتش کشید و گفت :هم اره ،هم نه . هستی که یک چایی دست آقام میداد گفت:یعنی چی آقا جون ؟! آقام قندی رو تو دهانش گذشت و گفت :اره یعنی ،آقای سمائی رو دیدم موضوع رو بهش گفتم گفت با جناقش تو کار بساز بفروش و این کاراست .از قراره معلوم یه شرکت ساختمانی مهندسی هم داره قرار شد امشب با باجناقش آقای راد منش صحبت کنه ،فردا نتیجه رو بهم بگه .نه هم این که جواب قطعی معلوم نیست . خانواده آقایی سمائی رو میشناختم .با هم رفت وآمد داشتیم .دو دختر به سن من و هستی داشت . من با شیوا ،هستی هم با لیدا که همسن خودش بود صمیمی بودیم .چندین بار هم قرار شد با هم بریم ویلاشون شمال که هر دفعه جور نمیشد. بلاخره چاره نبود باید تا فردا شب صبر میکردم . شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم . صبح با صدای موبایلم بیدار شدم .شیرین بود .-چیه اول صبحی ول نمیکنی ؟ -اول از همه که سلام .دوما تقصیر منه که با فرید میخوایم بیایم دنبالت تا پیاده نری . -سلام .به دل نگیر....حرص هم نخور گوشتت آب میشه ..تا یه ربع دیگه دم درم . -رو که رو نیست .بجای تشکرت. -خیلی خب ممنون که لطف میکنی و من هم میرسونی . دکمه رو زدم و تماس رو قطع کردم .آبی به صورتم زدم .مسواک هم زدم و حاضر شدم .رفتم پایین .مادرم تو آشپزخونه بود سلام کردم گفتم :مامان من رفتم . -کجا بشین صبحانه بخور . در حالی که یک لقمه برای خودم میگرفتم گفتم .این و تو ماشین .میخورم .شیرین با فرید میان دنبالم . به طرف در رفتم و کفشهام رو پوشیدم وبا یه خداحافظی رفتم بیرون از اونجا که همیشه این حیاط باصفا حواسم رو بخودش جلب میکرد متوجه گذرزمان نشدم و مشغول بو کردن و نوازش گلها شدم .دوباره صدای موبایلم بلند شد شیرین بود فهمیدم خیلی وقت منتظرم هستن .در رو باز کردم و در حال سلام و احوالپرسی سوار شدم . فرید مثل همش صمیمی احوال پرسی کرد اما شیرین تا من رو دید گفت :خدا بگم چکارت کنه این دفعه دیگه حواست به چی بود اینقدر دیر کردی . با شرمندگی گفتم :ببخشید .این دفعه هم حق با شماست . شیرین کمی به عقب برگشت و گفت :اگه تو به یکی از این خواستگارات جواب مثبت بدی ما مجبور نیستیم جور انها رو بکشیم. لبم رو گاز گرفتم و به فرید اشاره کردم. شیرین لبخندی زد و گفت : بی خود شکلک در نیار یکی از همین خواستگارات همین پسر عمو فریده .تو عروسی ما که تو رو دیدی ول کن فرید نشده . چشمم رو درشت کردم بلکه ساکت بشه . من نمیدونه چرا این خواستگارا یک دفعه سر و کلشون با هم پیدا شده بود ! شیرین اصلا انگار نه انگار .باز ادامه داد : مستانه من اصلا حواسم نبود .اما دوباره دیشب زنگ زد از تو پرسید .به خدا اگه زنش نشی خیلی خری . @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
لینک قسمت چهارم https://eitaa.com/Dastanvpand/11153 لیوان آبو دادم دستش... گفت چرا من؟ گفتم چی؟ گفت چیکار کنم دوسش دارم ولی بامن ناسازگاری میکنه از اروپا دیپورتمون کردن تقصییر من بود دیگه نمیتونیم برگردیم مرتب بهم میگه وکیل بیار سهم الارث رو بگیریم بریم آمریکا.. خانوم مادر من هنوز زنده اس نفس میکشه میفهمه آخه من چیکار کنم چقدر داغون بود سرشو آورد بالا و زل زد به من... اومد جلوتر ترسیدم رفتم عقب شونه هامو گرفت تو چشمام زل زد وگفت مراقب مادرم باش خواهش میکنم و بعد خیلی سریع از در زد بیرون ته چشماش یه چیزی بود که منو ترسوند یه چیزی که بعدا فهمیدم چی بود پیرزنه یه دارویی میخورد که چهار پنج ساعت میخوابید اون روز رفتم بیرون خرید کنم وقتی برگشتم از اتاقش یه صدایی شنیدم وقتی رفتم تو شوکه شدم تمام خریدام افتاد رو زمین دستمو گرفتم به دیوار و زانو زدم زنه با چاقو ایستاده بود بالا سر مادرشوهرش یه بالشم دستش بود انگار هنوز تصمیم نگرفته بود چطوری بکشتش چشمای پیرزنه از ترس گشاد شده بود وناله های وحشتناکی میکرد دویدم جلو تمام تنم میلرزید گفتم خانوم تو رو خدا چیکار دارید میکنید صورتش خیس اشک و عرق بود در همین موقع شوهرشم رسید دوید جلو زنه چاقو رو گذاشت رو گلوی خودشو گفت اگه بیای جلو خودمو میکشم مرده ایستاد اینقدر بهش التماس کردو با زنه حرف زد که کم کم دستاش شل شد و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد مرده رفت زنشو بغل کرد و اونم زد زیر گریه نگام رفت سمت پیرزنه چشماش به سقف خیره شده بود وقتی آمبولانس اومد گفتن سکته مغزی کرده گفتن تسلیت و جسد بیجونشو بردن پسرش پول زیادی بهم داد تا حرف نزنم و محترمانه ازم خواست از اونجا برم حالا من اینجام جایی رو ندارم که برم یکساعت گذشته بود ده تا قطار رفته بود ومن فکر میکردم امشب با اینهمه گرگ گرسنه چه بلایی سر این دختر میاد مخصوصا که هیچ هتل و مسافرخونه ای اونو راه نمیداد میدونم فکر خوبی نبود اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم اونو با خودم به خونه بردم وقتی رسیدیم مثل یه جوجه ترسیده رفت و یه گوشه نشست دلم براش میسوخت اما کم کم یخش باز شد چشمش که به عکسای منو علی که هر گوشه خونه حتی رو در یخچال بود افتاد کنجکاو شد منم همه چیو بهش گفتم حتی از این روزهای تلخی که با چنگ و دندون خودمو از این جهنم شهوت و بیغیرتی بیرون میکشیدم اونشب اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم نبود قلبم هری ریخت پایین بدترین فکرارو کردم رفتم سمت اتاق تا ببینم وسایلش هست که زنگ در به صدا در اومد از تو آیفون دیدمش که نون خریده اومد بالا تابلو رنگم پریده بود با خنده گفت چیه؟ فکر کردی فرار کردم گفتم نه عزیزم این چه حرفیه صبحانه خوردیم بهش گفتم من باید خونه پیدا کنم گفت ببین میخوام یه چیزی بگم میخوای باهم خونه بگیریم اینطوری کمتر به زن تنها بودن گیر میدن.. منم پول زیادی دارم راستش پیشنهاد بدی نبود اینطوری میتونستیم یه خونه بهتر و تو یه منطقه بهتر پیدا کنیم تصمیم گرفتیم بگیم دانشجو هستیم و از شهرستان اومدیم هرچند پیشنهادات کثیفی میشد اما کمتر بود بالاخره تونستیم یه جای خوب پیدا کنیم پرستو دختر خوبی بود و مشکلی باهاش نداشتم اما هنوز بیکار بودیم اون روز روزنامه گرفتم که برا کار به چند جا سر بزنم وارد ساختمون که شدم صدای داد و فریاد میومد ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صدای فحش و بد و بیراه ساختمونو برداشته بود. از همه واحدها اومده بودن بیرون... و دقیقا به واحدی که من میخواستم برم زل زده بودن. در همین موقع زنی شیک، با خشم درو باز کرد و اومد بیرون و با گریه گفت خدا ذلیلت کنه تو آدم نیستی حیوونی یه دفعه به اطرافش و آدمایی که بهش زل زده بودن نگاه کرد و فریاد زد چیه بدبخت ندیدین برید گمشید همتون. مردد پایین پله ها ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم در همین موقع دختری آشفته با سرو صورتی خونین از در اومد بیرون.. زن به سمتش حمله کرد و موهاشو کشید و شروع به زدنش کرد... چند نفر دویدن جلو و مابین اون دوتا قرار گرفتن. دختر با پاهای برهنه فرار کرد زن پشت سرش فریاد زد کثافت... خیابونی این بود جواب محبتهام. و روی پله ها نشست و بلند بلند گریه کرد هیچکس جرات نداشت نزدیکش بشه رفتم بالا در شرکت باز بود، رفتم تو.. میز منشی بهم ریخته بود همه جا پر از کاغذ و خردهای شکسته گلدون بود هیچکس نبود میخواستم برای زنه آب بیارم رفتم جلو مردی پشت میز با ظاهری آشفته نشسته بود اصلا متوجه من نشد از آبسرد کن لیوانی آب برداشتمو رفتم بیرون روی پله ها کنار زن نشستم گفتم خانوم... ضعف کرده بود و شل و وارفته روی پله ها افتاده بود سرش روبه بغل گرفتم و لیوانو سمت لبش بردم یه کمی آب خورد و دوباره بلند گریه کرد گفتم خانوم بلند شید بریم تو بلند شد پر از ضعف بود پر از درد... کاملا قابل حدس بود چه اتفاقی افتاده رفتیم تو... در و بستم نشست مرد متوجه ما شد اومد بیرون گفت داری اشتباه میکنی زن دوباره هیستریک شد و فریاد زد خفه شو.... خفه شو رفت سمت میز منشی و گل سر و.. رو از زیر میز برداشت و فریاد زد این اشتباهه؟ اصلا نفهمیدید من کی اومدم تو با دوست من... حیا نکردی خجالت نکشیدی گفتم بدبخته دانشجو بی پدر ومادره بیاد منشیت بشه دستشو بگیریم ولی واقعا بی پدرو مادر بود. ارزش داشت؟ چند وقته؟ مرده گفت غلط کردم یهویی شد همین یه دفعه بود زنه داد زد یهویی شد... دست کرد تو کیفشو پاکتی رو آورد بیرون و پرت کرد تو صورتش و گفت بدبخت دختره حامله اس... توله توه انگار که به مرده برق وصل کردن خم شد و پاکت رو برداشت برگ سونوگرافی بودوصیغه نامه فکر کردی حال وحول وتمام... فکر کردی آخر زرنگایی... فکر کردی زنم گاگوله، عاشقمه، نمیفهمه یه سفره ای پهنه یه نوکی بزنم اتفاقی نمیوفته ولی بدبخت اون از تو زرنگتر بود خودش این برگو برام فرستاد حالا برو با اون زنه بچه بزرگ کن. اومد از در بیاد بیرون که سرش گیج رفت و افتاد دستشو گرفتم مرده دوید جلو گفت غلط کردم خودم حلش میکنم بخدا پشیمونم زنه مثل آدمای مست دیگه توانی نداشت عمق دلشکستگی تو صورتش موج میزد برگشت و گفت هرچیم که تو زندگیت بودم خوب یا بد بهت اعتماد داشتم .... اعتماد مرده زد زیر گریه دوباره گفت غلط کردم هرکاری بگی میکنم زنه گفت چیکار میخوای بکنی؟ میتونی اعتماد منو برگردونی میتونی تصویر کثیقی رو که دیدم از ذهنم پاک کنی؟.... داد زد میتونی؟ اصلا اگه من باهات اینکارو میکردم چیکار میکردی؟ مرده چشماش گشاد شد و حالت گارد گرفت حتی نمیتونست تصور کنه اومدم از در بیام بیرون که زنه فریاد زد خانوم شما بپرس منو می‌بخشید یا میکشت؟ رو کرد به شوهرشو و گفت حتی نمیتونی بهش فکر کنی؟ پس من دیگه چطور بهت اعتماد کنم.. گفتم ببخشید من با اجازتون میرم زنه گفت صبر کن منم میام دیگه نمیتونم هوایی که این آدم توش نفس میکشه رو تحمل کنم و با من از در زد بیرون وقتی رسیدیم پایین ازم پرسید رانندگی بلدی گفتم آره سوییچشو داد و بغل یه ماشین مدل بالا ایستاد سوار شدم کنارم نشست گفتم میخوایید بریم بیمارستان رنگتون بدجوری پریده؟ گفت نمیدونم فقط برو وقتی حرکت کردم مرده رو دیدم که دوید تو خیابون و صداش کرد اما من به راهم ادامه دادم گفت دنیای کثیفیه بهترین دوستت، کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داشتی... و ساکت شد. بغل یه درمانگاه پارک کردم زیر بغلشو گرفتم حالش خیلی بد بود سریع بستریش کردن گفتم میخوایین به شوهرتون زنگ بزنم گفت نه ببخشید شما رو هم اسیر کردم گفتم نه من کار خاصی نداشتم اومده بودم واسه استخدام... لبخند تلخی زد و گفت فقط طلاق... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
5.47M
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا شادمانی برایتان آرزو میکنم میدانم که این شادمانی قرین ِ سلامتی ست پس میگویم حالِ خوب نصیبِ دلهای مهربانتان 🌻یکشنبه تون پُراز عشق و امید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه تون زیبا و بی نظیر یک روز پراز موفقیت🌸 یک دل آرام و بی غصه یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از🌸 ته دل! نصیب لحظه هاتون روزتون عالی و سرشار از خیر و برکت 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟جواب ابلهان خاموشیست ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.... قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟ صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست" 📚امثال و حکم ✍علی اکبر دهخدا 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 🌛در کــانـــــال 👇👇 @dastanvpand ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌