eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 با لبخند گفتم -الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه نیشم باز شد -زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش -توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند چند دقیقه بعد با نش باز گفت -ااا کامرانم اومد جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد نوشین-کجا بودی داماد؟ -رفته بودم w.c مادر جان -نوشین-خوش گذشت ؟ -جای شما خالی -دوستان به جای ما کامران سری تکون داد وگفت -سوارشید بریم دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم آرش با خنده و ذوق اومد بغلم -الهی قربونت برم جیگرم تو بغلم وول میخورد و میخندید همه با لبخند نگامون میکردن -اقا سوارشید بریم که دیر شد دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت -اینا رو چرا برداشتن اوردن -کیا رو؟ -همین نازلی و این پسره رو شونه ای بالا انداختم و گفتم -من چی میدونم -بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو با تعجب گفتم -وا؟ -همین که گفتم بعدم جدی شد و گفت -بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها -توچرا اینطوری شدی؟ -اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس -باشه -افرین بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد داشتم کلافه میشدم ماشینمون پشت ماشین علی بود اونم که ماشاالله مثل لاک پشت میروند خوابم گرفته بود ازون طرفم آرش بی تابی میکرد بلندش کردم تا یکم بیرون و ببینه شاید ساکت بشه همش گریه میکرد و ساکت نمیشد -آروم عزیزم چت شد تو یهو،هیس مامانی ازون طرفم کامران بایه دستش فرمون و گرفته بود با یه دستش داشت با آرش بازی میکرد ولی مگه ساکت میشد کامران-شاید گرسنشه،چیه بابا؟آروم چرا گریه میکنی؟ -نه بابا همین الان بهش شیر دادم،کثیفم نکرده داشتم کلافه میششدم دست بردم و اهنگ کم کردم -آرررش مامانی چته قربونت برم؟چرا اینقده بی تابی میکنی؟ -دوباره بهش شیر بده شاید ساکت شه -میگم همین الان بهش شیر دادم -خوب دوباره بده پوفی کردمو دکمه ها مانتوم و باز کردم ولی نه گرسنشم نبود با نگرانی گفتم -کامران این اورژانسای سر راهی دیدی وایستا ببینم چشه -باشه،شاید گرمشه کلر ماشین و روی آرش تنظیم کرد بالا پایینش میکردم لباسش و دادم بالا و روی شکمش و ماساژ میدادم شاید آرومش کنه -هیسسس،اروم نفسم آروم کم کم گریش بند اومد ولی من هنوز نگران بودم کامران که خودشم معلوم بود کلافه شده سبقت گرفت و از ماشین علیشون فاصله گرفت و گاز داد رفت آرش روی پام خوابش برده بود آروم ماساژش میدادم وقتی احساس کردم سرد شد خم شدمو از پشت پتوش و برداشتم و روش انداختم -آخ خسته شدم بهار -خوب میخوای یجا واستا استراحت کن -نه دیگه رسیدیم فایده نداره -باشه تا ۱ ساعت بعدش مشهد بودیم ساعت ۳ بعدازظهر بود کامران جلوی یک هتل نگه داشت -بشین تو ماشین تا من با علی برم ببینم اتاق دارن یا نه -باشه نوشین اومد در سمت راننده رو باز کرد و نشست -خوبی؟این جوجو خوابید؟ با ناراحتی گفتم -آره نمیدنم چش شده بود کلافمون کرد همش گریه میکرد باید ببرم دکتر نشونش بدم -چرا؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
لینک قسمت هشتم https://eitaa.com/Dastanvpand/11272 حاجی ورشکست شد، طلبکارا ریختنو دار و ندارمونو بردن حاجی اینقدر تحت فشار بود که سکته کرد و دووم نیاورد من موندم و یه بچه دوساله و یه خروار بدهی چه حرفا و پیشنهادت کثیفی که از طرف طلبکارا نشنیدم یه سال عذاب کشیدم تا اینکه یکی از طلبکارا، هم از بدهی خودش چشم پوشی کرد هم بدهی بقیه رو داد خدا دوباره لطفشو شامل حالم کرد خوشگل بودم و خواستگار زیاد داشتم اما وقتی آقا بهرام ازم خواستگاری کرد، نه نگفتم همون اولم گفت چه قبول کنم چه نکنم بدهی رو داده اما آدم خوبی بود اولش تردید داشتم چون یه چند سالی ازم کوچیکتر بود خانواده شم شدیدا مخالف بود سایه مو با تیر میزدن عقد که کردیم کلا قیدشو زدن فقط هر از گاهی برادر کوچیکش میومد و یه سری بهمون میزد زندگیم رو روال افتاده بود دخترم روز به روز بزرگتر وخوشگلتر میشد چهارده سالش بود بچم. یه روز که بیرون بودم یهو دلشوره گرفتمو زود برگشتم خونه وقتی رسیدم از اتاق دخترم صداهایی میومد قلبم هری ریخت پایین دویدم سمت اتاقو شوکه شدم دخترم خونین یه طرف افتاده بود و شوهرم با دستهای خونی یه طرف دیگه هرچی فکر بد بود اومد تو سرم هرچی فیلما دیده بودمو تو روزنامه ها خونده بودم، سیلی شد و خورد تو صورتم. زانوهام شل شد، باورم نمیشد این خواب بود، بهرام من این کارو نمیکرد دخترم بلند شد تمام توانمو جمع کردم برم سمتش اما دوید سمت بهرام و خودشو انداخت تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن.. وسط گریه هاش میگفت بابا بهرام خوبی؟ بهرام با دستای خونی بغلش کرده بود اونم گریه میکرد و میگفت خوبم دخترم خوبم بابایی دیگه تموم شد خدای من چی شد بود؟ یه دفعه چشم افتاد گوشه اتاق.. نفسم بند اومد جمشید برادر بهرام با سر شکافته و چشمهای خیره به سقف افتاده بود.. اطرافش پر از خون بود یه لحظه زمان ایستاد هیچی نمیشنیدم، بعد بخودم اومدم برگشتم و گفتم چی شده؟ دویدم سمت دخترم بغلش کردم دوباره گفتم چی شده؟ لباسش پاره بود با هق هق گفت من خونه تنها بودم عمو جمشید اومد رفتم تو اتاق دنبالم اومد لباسمو پاره کرد میخواست... بابا بهرام رسید زد تو گوشش هولش داد... و دیگه نتونست ادامه بده و تو بغلم از حال رفت بهرام با گریه گفت محبوب من داداشمو کشتم! من نمیخواستم! خدایا چی میشنیدم؟ زندگیمون یهو از پایه ویران شد باورم نمیشد.... چه اتفاقی واسه بهرام میوفتاد مینداختنش زندان، اعدامش میکردن. پدر مادرش عاشق جمشید بودن و ازش نمیگذشتن. گفتم بهرام منو نگاه کن منگ بود گفتم میگم کار من بوده تو اگه بری خانوادت زندگی منو دخترمو سیاه میکن دلایل من قابل توجیه تو میتونی اونا رو توجیه کنی برام وکیل بگیر من بهت اعتماد دارم بهرام گفت محبوب نه . گفتم من میدونم تو منو تنها نمیذاری و بعد... پلیس، دستبند، دادگاه، زندان چهار سال دنبال کارام بود تا رضایت گرفت و دادگاه هم به نفعم حکم داد... اومدم بیرون انگار منتظر بود من بیام چون یه ماه بعد یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد همش میگفت محبوب عذاب وجدان داره منو میکشه وقتی فوت کرد دکترا تعجب کردن که چطور تا الان دوام آورده چون وضعیف جسمیش وخیم بود دخترم بعدها گفت بابا بهرام هرروز خون بالا میاورد بهرام مرد خانواده‌اش منو دخترمو بیرون کردنو ما آواره شدیم پول زیادی نداشتیم تا با خانوم مهندس آشنا شدمو اومدم اینجا دخترم الان داره مهندسی میخونه. بعد برگشت و با علاقه به مریم نگاه کرد مریم کنار پله ها ایستاده بود اصلا متوجه نشدم از کی اونجاست اومد جلو دستش رو گذاشت رو شونه محبوب خانوم..... داشتم فکر میکردم، به خودم، پرستو، مریم و محبوب، دردهای ما اونقدر بزرگ بود که هر غریبه ای رو به حریم رازهامون راه میدادیم در واقع ما غریبه هایی بودیم که دردهامون ما رو بهم نزدیک کرده بود وقتی برگشتم خونه پرستو داشت شام میپخت تا منو دید گفت کار پیدا کردی گفتم امروز نرفتم ولی با این وضعیف و سر وریخت ما بعید میدونم کاری پیدا کنیم گفت مگه ریختمون چشه؟ گفتم والا چی بگم همه ظاهر آنچنانی میخوانو روابط عمومی خیلی قوی... که همه جوره پا بده.. گفت اینقدر دلم میخواد حال این عوضیها رو بگیرم پووووفی کردمو گفتم منم بعد فکری تو سرم جرقه زد و با خنده گفتم چرا که نه؟؟؟؟؟ فردا روزنامه میگیرم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
وقتی علی رفت انگار تمام دنیا رفت من تنهای تنها شدم باید کار پیدا میکردم قبل از آشنائی با پرستو هر روز روزنامه می خریدمو میرفتم دنبال کار اما هرجا میرفتم تنها چیزی که میدیدم پیشنهاد صیغه و غیره بود... هه... ولی امروز آدمتون میکنم. چقدر دیشب سر این نقشه با ستاره خندیده بودیم وارد شرکت که شدم تو سالن انتظار چندتا دختر با قیافه و تیپای مختلف مشغول پر کردن فرم بودن اما بعضیاشون انگار که اینجا رو با پارتی اشتباه گرفته بودن مانتوهای جلو باز تیشرتهای تنگ چسبون و یقه هایی که خط سینه شونو نشون میداد ساپورت وشلوارهای خیلی تنگ بدن نما.... پوزخندی زدم خانوم منشی که موهای طلایی و لبهای پروتز کرده آنچنانی داشت با قرو ادا یه فرم داد دستم لباسم ساده بود احتمالا داشت تو دلش میگفت اشکول تو با این ریخت وقیافه ساده چه اعتماد به نفسی داری فرمو که پر کردم نشستم تا نوبتم بشه یه چند تا رفتن تو اتاق ریس و برگشتن حتما گفته بوده خبرتون میکنم همیشه همین بود فرم پر میکردی و میرفتی و اونا هیچوقت زنگ نمیزدن اما خوب چیکار کنم بیکار بودم وبا اون وضعیف احتیاج به کار داشتم نوبتم که شد وارد شدم مردی کت شلواری با دستمال گردنو خیلی شیک پشت میز نشسته بود سلام کردم چشمش که به قیافه ساده م افتاد فقط سرشو تکون داد فرممو از سر بیحوصلگی یه برانداز کرد گفت تحصیلاتت لیسانسه گفتم بله منزلمونم به اینجا نزدیکه گفت توقسمت تاهل چیزی ننوشتید گفتم مطلقه یه دفعه سرشو آورد بالا و نگاه خریدارانه ای به من کرد گفت تنها زندگی میکنی گفتم بله - شبا تا ساعت چند میتونی بیرون باشی گفتم مگه ساعت کاری شما تا 6نیست گفت بله ولی اگه بخوای میتونیم بریم بیرونو یه شامی بخوریم گفتم مرسی احتیاجی نیست گفت خوب اگه راحت نیستی زنگ بزنم شامو بیارن شرکت سرمو آوردم بالا و به چشمهای هیز، حریصش نگاه کردم چشمامو بستمو دوباره باز کردم پوزخندی زدمو نگاش کردم از پشت میزش بلند شد و گفت آخی چقدرم لاغری و اومد سمت من دستشو برد سمت شالمو وای چه موهای قشنگی داری بلند شدمو عقبتر ایستادم گفت چیه ترسیدی خودمو بیتفاوت نشون دادمو گفتم نه اما داشتم سکته میکردم یه دفعه یاد نقشمون افتادم گفتم شما متاهلید دیگه گفت نه من هنوز پسرم نزدیک پنجاه سالش بود حالا نوبت من بود با عشوه گفتم چه خوب منم دنبال مرد متشخصی مثل شما بودم اومد نزدیک تر و گفت ای جووونم بازم رفتم عقب افتاده بودم تو بد هچلی به در ودیوار نگاه میکردم آخه این چه نقشه احمقانه ای بود که من کشیدم داشت بهم نزدیکتر میشد.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داشت بهم نزدیکتر میشد و من داشتم از ترس میمردم.... یه دفعه دستمو گذاشتم رو سرموگفتم آخ دستپاچه شد گفت چی شده گفتم میگرن دارم سرم درد میکنه سریع به منشی گفت واسم آب بیاره دوباره نشست پشت میز نگاه حریصانه اش کل تنمو برنداز میکرد داشتم بالا میاوردم از نگاش.. اما دلم میخواست باهاش بازی کنم بخاطر همین گفتم حیف مرد زیبا ومتشخصی مثل شما نیست که هنوز مجرد موندید با تملق گفت آخه تا حالا خانم زیبایی مثل شما قسمتم نشده بود وقت بازی بود گفتم ولی من تعجب میکنم گفت از چی عزیزم کثافت چه زود پسرخاله شده بود گفتم از اینکه دشمن زیاد دارید متعجب گفت یعنی چی یه حرفایی به من زدن حالا میفهمم دروغ بوده حسابی کنجکاو شده بود گفت کی چی گفته گفتم میدونید من نیومده بودم اینجا استخدام بشم فقط میخواستم شما رو خصوصی ببینم گل از گلش شکفت گفت چرا گفتم راستش یه نفر منو فرستاد اینجا یه پیغامی بهتون بدم دوباره پرسشگر نگام کرد راستش من اون آقا رو نشناختم ولی گفت اینا رو به شما بگم گفت چی بگی عمدا من من کردم داشت عصبی میشد گفتم یه مشت آدم دروغگوکه احتمالا با شما دشمن بودن یه چیزایی راجع به خانمتون گفتن اما شما که خانوم نداری صورت کثیفش که تا دو ثانیه پیش لبریز از هوس بود الان از خشم سرخ شده بود زل زد به منو گفت خوووب.. گفتم راستش بخشیدا گفتن که خانمتون داره بهتون خیانت میکنه مدرکم دارن که همین الان خانمتون تو جاده چالوسه... اخه چرا آدم نازنینی مثل شما باید دشمن داشته باشششه... باشه رو با یه عشوه و نازی کشیدم... و مطمئن بود دیگه روش تاثیری نداره. بلند شد گفت من باید برم گفتم پس بیرون.... شام... گفت شمارتو بده منشی خبرت میکنم واز اتاق زد بیرون. منم از اتاق اومدم بیرون منشی به من نگاه کرد گفتم چی شد رفتن؟ گفت گویا پسرشون مریضه گفتن باید زود برن خندم گرفت گفتم آخی نازی باشه مرسی و اومدم بیرون ولی ته دلم قند آب شد دنبال ناموس کسی نرو تا کس نرود پی ناموست مرتیکه حقش بود تا برسه خونه و ببینه همه چی سرجاشه نصف عمرش رفته... اون روز دلم حسابی خنک شد ولی خب آخرش که چی؟ اینکارا و پوز زدنا که واسه من آب و نون نمیشد یه روز که باز رفته بودم دنبال کار وقتی سوار قطار مترو شدم یه آدم نعشه از اعتیاد اومده بود تو واگن و گدایی میکرد دختری که لباس اداری و رسمی تنش بود گفت همه معتادا رو باید دار بزنن یا بریزنشون تو دریا.... در همین موقع خانومی که فروشندگی میکرد برگشت و نگاش کرد و گفت خانوم نگو ایشالله واسه هیچکس پیش نیاد شما نمیدونی کسیو که دوست داری معتاد بشه چه دردی داره حاضری جونتم بدی تا نجاتش بدی معتاد مجرم نیست مریضه... یهو دختره با عصبانیت گفت خانوم ولم کن اینا همه توجیه... زنه گفت نمیدونی نگو خدای نکرده گوش شیطون کر سرت میاد دختره پوزخندی زد و آروم گفت اگه من ندونم کی میدونه؟ اگه معلم کلاس چهارمم نبود معلوم نبود من الان کجا بودم برگشتمو به صورتش خیره شدم خدای من این سمانه بود... گفتم ببخشید شما سمانه اید با تعجب نگام کرد و گفت آره ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
animation.gif
حجم: 7.15M
🌸در این شب زیبا ✨آرزو می کنم 🌸همه خوبی های دنیا ✨مال شما باشه 🌸دلتون شاد باشه ✨غمی توی دلتون نشینه 🌸خنده از لب قشنگتون پاک نشه ✨و دنیا به کامتون باشه 🌸و اوقاتتون همیشه ✨بر مدار خوشبختی بچرخه 🌸شبتون زیبا و در پناه خدا 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
375.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ سلام روزتون سرشاراز خیر و برکت 🌸 امروز پنجشنبه ٢٠ تیر ١٣٩٨ ه. ش ٨ ذیقعده ١٤۴٠ ه.ق ١١ جولای ٢٠١٩ ميلادى 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
514.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗آخرهفته تون شاد 🌸ان شاءالله 💗قلبتون لبریزاز مهربانی 🌸وجودتون 💗سرشاراز سلامتی 🌸زندگی تون 💗پراز عشق و محبت 🌸همراه با عاقبت بخیری 💗آخرهفته تون پراز 🌸خوشی در کنار عزیزانتان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان زیبا 🌺🌺🌺 ✅ در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد. 👈 در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن. ⏪ زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد) ➖ اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد که نماز را نشکست. ✔️ شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و بچه را درآورد. ◀️ مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟ زن پاسخ داد: ➖ همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم. ➖ از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم . ➖ همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم . ➖ اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم. ➖ در کارهایم به قضای الهی راضیم . ➖ سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم . ➖ نماز شب را ترك نمی نمايم . ✅ حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان سلطه ندارد. 🌺🌺🌺 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💞مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟ مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد. استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است. @dastanvpand
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!! 👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروشی نکنیم...... 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💢 سید محمد اشرف علوی مینویسد: « در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون میآورد و روی سندان میگذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمیکرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاینرو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم: «تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آنگونه نیستم که تو گمان کردهای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو میکنی، جز از مردمان صالح سر نمیزند.» گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراینباره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت: « برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟» من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانهام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.» زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.» زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگدستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.» من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدینجا آمدهام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کردهای.» من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. زن گفت: «چرا چنین میکنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمیترسی؟» گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.» این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی میلرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا اینگونه میلرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت میکنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.» زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند میفرماید: «إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا» خدا میخواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمیسوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند». 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان کوتاه 🌟روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: متشکرم، ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را می گیرد. زن گفت: اشکال ندارد ! زن برای اولین آرزویش می خواست که زیباترین زن دنیا شود ! قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟ زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند ! بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد! برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! قورباغه گفت: این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود. زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است. بنابراین اجی مجی... و او ثروتمندترین زن جهان شد! سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم!😄 بهترین داستانهای ایتا 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓