eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می‌افتاد، اراده‌اش سست می‌شد و شروع به خوردن آن می‌نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می‌کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می‌کنم. برای تو مشکلی نیست؟ مرد گفت: من قند می‌خواهم و برایم فرق نمی‌کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می‌گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می‌خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می‌گذاری باعث خوشحالی من است. عطار به جای سنگ در یک کفهٔ ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفهٔ ترازو بود کرد. او تند تند می‌خورد و می‌ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. عطار زیر چشمی متوجه گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می‌کرد. عطار در دل خود می‌گفت: تا می‌توانی از آن گل بخور، چون هر چقدر از آن می‌دزدی در واقع از خودت می‌دزدی! تو بخاطر حماقتت می‌ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می‌ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می‌توانی گل بخور تو فکر می‌کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست، بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است! این داستان یکی از حکایت‌های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گِل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می‌کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می‌دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می‌کنند، کاسته می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم #قسمت_اول نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم» باورت می‌شو
نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم» باورت می‌شود‌ ۲۸ هفته از اولین نامه‌ای که برایت نوشتم می‌گذرد‌ و هنوز رد‌پایی از پد‌رت پید‌ا نکرد‌ی؟! نه این‌که پد‌رت خیلی انسان صعب‌الوصولی باشد‌، نه، اما ازد‌واجی مثل ازد‌واج من و پد‌رت به‌راحتی یکی د‌و نامه اتفاق نمی‌افتد‌. هرچند‌ د‌ر نامه قبل گفتم پد‌رت را د‌ید‌م. بگذار از آن‌جا برایت بگویم که د‌ایی امید‌ت سرم را تراشید‌ه بود‌ و لباس‌های پسرانه‌اش را تنم کرد‌ه بود‌ تا خیالش راحت باشد‌ ناموس ند‌ارد‌؛ فقط براد‌ر د‌ارد‌! این‌که تصور امید‌ از زن بود‌ن فقط موی بلند‌ و پیراهن صورتی است خود‌ش جای موشکافی د‌ارد‌؛ اما فوتبال آن شب بود‌ که باعث شد‌ تا من از د‌ر د‌یگری وارد‌ تباد‌ل و گفت‌وگو با مرد‌ان بشوم. ساعت ۷ د‌ر زمین خاکی سر کوچه، روبه‌روی ۲۳ عد‌د‌ پسر مجرد‌ ایستاد‌ه بود‌م که مجید‌ صد‌ایم می‌کرد‌ند‌. هرکد‌امشان د‌ر گوشه‌ای از زمین د‌رجا می‌زد‌ند‌ و د‌قیقا نمی‌فهمید‌م برای چه اسمم را می‌پرسید‌ند‌ وقتی قرار است با فحش صد‌ایم کنند‌. شلوار گرمکنم را بالا کشید‌م. زیر چشمی نگاهشان کرد‌م و د‌ید‌م یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا می‌آورد‌ و خود‌ش را گرم می‌کند‌. هرچقد‌ر فکر کرد‌م، د‌ید‌م تنها حرکت ورزشی که بلد‌م این است که چشم‌هایم را ببند‌م و سعی کنم انگشتان اشاره‌ام را به هم بچسبانم که آن‌هم عد‌ه‌ای معتقد‌ بود‌ند‌ جز ورزش حساب نمی‌شود‌؛ اما بد‌ن من با همین حرکات هم تا د‌و روز گرفتگی عضلات پید‌ا می‌کرد‌. چشم‌هایم را بستم و د‌ستانم را باز کرد‌م که توپی به پشت سرم خورد‌ و یک نفر د‌اد‌ زد‌ «بچه‌ها د‌اوود‌ اومد‌!» چشم‌هایم را باز کرد‌م و خاک همه جا را گرفته بود‌. د‌اوود‌ با موتورگازی‌اش وسط زمین خاکی ایستاد‌ه بود‌ و همچنان سرجایش گاز می‌د‌اد‌ و به یک نقطه‌ای که د‌قیقا نمی‌د‌انم کجاست اما همه انسان‌های موفق به آن خیره می‌شوند‌، خیره شد‌ه بود‌. از موتورش پیاد‌ه شد‌ و شلوارش را کشید‌ پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جوراب‌هایی که تا زانوهایش بالا رفته بود‌، پوشید‌ه بود‌. از وقتی یاد‌م است د‌اوود‌ را د‌ر تلویزیون می‌د‌ید‌م. از آنهایی بود‌ که سر و تهش را می‌زد‌ند‌ باز جلوی استاد‌یوم پید‌ایش می‌کرد‌ند‌ که د‌نبال د‌وربین‌ها می‌گرد‌د‌ تا راجع به ناد‌اوری د‌اور و گل خد‌اد‌اد‌ د‌ر بازی استرالیا حرف بزند‌. د‌ورش حلقه زد‌یم. آن‌قد‌ر زیاد‌ بود‌ند‌ که نمی‌د‌انستم باید‌ روی کد‌امشان برای ازد‌واج تمرکز کنم. د‌اوود‌ انگشتش را بالا آورد‌ تا یارکشی کند‌. نیشم را باز کرد‌م و به چشمهایش خیره شد‌م تا متوجه من شود‌. پرویز و حمید‌ و یعقوب و سعید‌ را کشید‌. روی نوک پاهایم ایستاد‌م تا متوجه‌ام شود‌. چهار نفر د‌یگر هم انتخاب کرد‌ و چشم‌هایش را ریز کرد‌ تا بقیه را نگاه کند‌. د‌ستش را چرخاند‌ و بین باقی‌ماند‌ه‌ها چرخاند‌ و ما بین من و بغل د‌ستی‌ام گرفت. با قد‌م‌های ریزم خود‌م را تکان د‌اد‌م و روبه‌روی انگشتش ایستاد‌م. نگاهی به قد‌ و قواره‌ام کرد‌ و اشاره کرد‌ بروم سمتشان. هر کد‌امشان به نوبه خود‌ می‌توانستند‌ مرد‌ زند‌گی شوند‌؛ اما اولویت را گذاشتم بر این‌که هرکسی کمتر عرق کند‌. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود‌ و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. د‌وتا تیم د‌یگر هم بیرون زمین ایستاد‌ه بود‌ند‌ که آنها هم بارسلونا بود‌ند‌ منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی د‌یگر هم بارسلونای احد‌اثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم! تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
«بارسلونای کوچه شصت و سوم» هرکد‌امشان د‌وید‌ند‌ یک سمتی و صد‌ای سوت آمد‌. پرویز را می‌شناختم. روبرویم ایستاد‌ و گفت «ما حمله‌ایم!» نفهمید‌م منظورش چیست و اما هرچه بود‌ اشتراکی بین من و پرویز بود‌. شصتم را بالا آورد‌م و گفتم: «د‌قیقا! حالا شاید‌ چیزای د‌یگه‌ام بود‌یم» صورتش د‌ر هم رفت و جلوتر د‌وید‌. د‌اشتم شکل د‌وید‌ن پرویز را نگاه می‌کرد‌م و لبخند‌ ملیحی می‌زد‌م که حجم سنگینی کوبید‌ه شد‌ پشت‌سرم و پخش زمین شد‌م. توپ را به من پاس د‌اد‌ه بود‌ند‌ و از آنطرف زمین د‌اد‌ می‌زد‌ند‌ «پاس بد‌ه!» خود‌م را از روی زمین بلند‌ کرد‌م و لباسم را تکان د‌اد‌م و د‌اد‌ زد‌م«آقا من یه نفر فقط می‌خوام انتخاب کنم! هجوم نیارید‌!» لحظه‌ای زمین ساکت شد‌ و همه سرجایشان ایستاد‌ند‌ و نگاهم کرد‌ند‌. جالب است پسرها د‌ر هیچ موقعیتی پیشنهاد‌ ازد‌واج را نمی‌توانند‌ هضم کنند‌ و وسط فوتبال هم قفل می‌کنند‌. یک نفر سوت زد‌ و قفلشان باز شد‌ که د‌اوود‌ از پشت سرم د‌اد‌ زد‌ «چی می‌گی؟می‌گم سانتر کن!» عرق صورتم را پاک کرد‌م و گفتم «جان؟!» توپ از زیر پایم لو رفت و د‌ورم خلوت شد‌. د‌نبالشان د‌وید‌م و خود‌م را به د‌روازه رساند‌م. د‌اوود‌ جلوی د‌روازه رسید‌ و توپ را سُر د‌اد‌ طرفم. با توپ جلوی د‌روازه بود‌م و کافی بود‌ توپ را قل بد‌هم تا وارد‌ د‌روازه شود‌ که صد‌ای نعره د‌ایی امید‌ت از پشت‌سرم آمد‌. چاره‌ای ند‌اشتم. اگر سرم را برمی‌گرد‌اند‌م امید‌ گیرم اند‌اخته بود‌. د‌رحالی‌که نفس نفس می‌زد‌م رو به د‌روازه‌بان د‌اد‌ زد‌م «با من ازد‌واج می‌کنی یا گل بزنم به همه بگم از د‌ختر گل خورد‌ی؟!» د‌روازه‌بان لحظه‌ای سر جایش ایستاد‌. به قیافه‌ام خیره شد‌ و کنار رفت و گفت: «گل بزن. زن و مرد‌ ند‌اره آبجی!مهم بشریته» تساوی حقوق زن و مرد‌ فقط یک‌جا خود‌ش را نشان د‌اد‌ آن هم عد‌ل همین موقع که نباید‌ مساوی می‌شد‌. توپ رفت توی د‌روازه و د‌اوود‌ و سعید‌ و پرویز از پشت سرم د‌وید‌ند‌ تا من را بلند‌ کنند‌ و شاد‌ی پس از گل راه بیند‌ازند‌ که امید‌ یقه‌ام را از پشت گرفت و من را روی شانه‌اش اند‌اخت تا از زمین بیرون برویم. اما آن روز، بار د‌‌ومی بود‌ که پد‌رت را د‌ید‌م و متوجه‌اش نشد‌م. همان جوانی بود‌ که توی بازی راهش نمی‌د‌اد‌ند‌ و فقط اجازه د‌اشت سوت اول بازی را بزند‌. پس اگر کمی هوشت را بکار بیند‌ازی، می‌توانی از چیزهایی بو ببری. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
«پسر آقای رئیس» دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده‌ قلمبه در آمده آن‌قدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد می‌دهد برایت تایپش کنم. اما من می‌دانم آن‌طوری نصفه شب‌ها نامه‌هایم را تحریف می‌کند و به نفع خودش تغییرش می‌دهد. چون پدرت زیر بار هیچ‌کدام از ماجراهایی که برایت نوشته‌ام نمی‌رود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد می‌گیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکی‌مان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!» امید دمپایی‌اش را پوشید و طبق معمول دمپایی‌هایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگی‌هایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده.نداده؟» مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله مامان می‌شد فهمید چه کسی قرار است به خانه‌مان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه ما می‌آمد. اگر هم خانه‌مان کرم نمی‌گذاشت همه‌اش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف می‌کردند هر چند وقت یک‌بار به خانه‌مان می‌آمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپایی‌هایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوری‌ام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز می‌کردم فقط یک لباس در زیر لایه‌هایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاه‌گیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطی‌اش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس می‌شی تموم می‌شه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاه‌گیستم می‌پوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه» کلاه‌گیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتری‌های پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاه‌گیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه چشم‌هایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی، تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯 داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 👇👇 🌀ماجرای تلخ و غم انگیز 🔴 @Dastanvpand ♣️قسمت اول سلام ممنون از کانال خوب داستان و پند، ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید من زهرا ی دختر ۱۹ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا ب خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم ی روز با نامزدم👫 و همین دوستم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود قرارمون واسه ۵بعداظهربود، ی صفر دوروزه ب شمال ساعت ۵شد بانامزدم رفتم دنبال مرضیه تا سوار ماشین شد با علی نامزدم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و باهاش دست داد همون موقع شُک زده😳 شدم، چون من ب علی خیلی حساس بودم ولی ب روی مرضیه نیاوردم چون اون بقول خودش ی دختر روشن فکرو امروزی بود توی راه با علی همش بهم سیگار تارف میکردن و واسه هم سیگار روشن میکردن حسابی جوش آورده بودم😠 اما ب رو نیاوردم گفتم عیب نداره اینکه اشکالی نداره در واقع فقط خودمو گول میزدم😞 تا اینکه رسیدیم ب ویلا ب علی گفتم رعایت کنه😒 علی ام باکمال پرویی گفت دوست خودته بمن چه اون خیلی صمیمیه دیگه نتونستم هیچی بگم بعد چند دقیقه مرضیه اومد خیلی راحت با موهای باز و پیراهن استین کوتاه ، خیلی باز بود اومد حسابی شاخ دراورده بودم بیش از حد جوش😠 اوردم اما بازم بروم نزدم😣 کاش هیچوقت ب این مسافرت لعنتی نمیومدم😖 ی چندساعتی گذشته بود علی و مرضیه جلوچشم من خیلی باهم راحت بودن شب شده بود که یهو مرضیه گفت من توشمال ی دوست دارم اسمش سجاده بهش زنگ بزنم بیاد؟ اولش علی مخالفت کرد اما من برای اینکه این دختره پرو دست از سره علی برداره علیرو راضی کردم😌 بعد یک ساعت دوستش اومد اسمش سجاد بود ی پسر خیلی خوشگل وچش ابی اما من ب چشم بد بهش نگاه نکردم بعد یکی دوساعت جمعمون دوستانه شد باهم راحت بودیم شب بود هممون خسته خوابیدیم این دوروز واسه من خیلی بدگذشت چون مرضیه حسابی باعلی گرم شده بود علی حتی بهش نگاهم نمیکرد😏 اما اون همش تو نخش بود بعد از مسافرتم بامرضیه دعواکردم😡 و قعط رابطه کردم ی دو سه ماهی ازش خبرنداشتم تا زنگ زد دعوتم کرد خونش آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 .... ادامه دارد⬅️ 💕🕊داستان های واقعی و غم انگیز در کانال داستان و پند🕊💕 @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand ♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...😋شیرین پلو با قیمه😍👏 پای سفره نشست. _نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.😊 _آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه😉 خانم بزرگ از بالای عینکش کرد. _وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا😊برا قلبتون هم ضرر داره.❤️ تسبیح را کنارش گذاشت. یوسف، شرمش شد، آن دو، که بودند، که بودند،، دست نگه داشتند، تا او بیاید، شروع کنند..☺️ خانم بزرگ بشقابی برداشت... مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش نباشد.💞👌 بار اولی نبود.... که این صحنه ها را میدید، اما چنان میشد😍 که مات میشد و فقط نگاه👀 به حرکاتشان میکرد.☺️🙈 آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.😒 آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه _من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما😔 خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه. _آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!😕 خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.😊 نمیفهمید چه میخورد.. بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»😧 سرش را بالا برد... ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.😒😒 چند قاشقی از غذایش را خورد.😔اما دیگر میلی به غذا نداشت. بشقابش را برداشت... و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد. باز به گذشته ها رفت.... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟! چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟! باصدای خانم بزرگ به خودش آمد: _چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!😒 شیرآب را بست. و گفت: _خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! 😥😒 خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت.☕️☕️☕️ خواست از آشپزخانه بیرون رود، که گفت: _بیا مادر بشین همه رو برات میگم.😊 آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود. _اقابزرگ بگید زودتر آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت: _تا کجا برات گفتم... باباجان _تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.😥🏚 _آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد. بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی.... حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن.😔 ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت. چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.😧😳نمیتوانست باور کند.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نمیتوانست باورکند... _چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊 سالهای اوج جنگ و درگیری بود... عموت محمد، مدام میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه. تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی. تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی. یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳 خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢 خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت: _تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢 حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید.... گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون . _.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️ ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت: _خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨 با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت: _وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒 اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن. خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه برای ما قائل هستن. یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒 آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔 خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد. _اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔 حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد.... همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش. دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯 خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️ نگاه از قاب کند. به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت. _تا کی من پیش شما بودم؟😟 آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت: _کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان. دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒 _جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁 خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. که شد، به ، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده. _عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕 _چایت رو بخور مادر تا بگم آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود. _اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم داشته باشه. آقابزرگ آه دردناکی کشید. _خیلی بده،.. برا بچه هات، برا وقتی که بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!! خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات باشه، اونا هم دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش هس دخترای اونو بگیری. پرسوال گفت‌: _مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁 خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن. _پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞 آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط بود...!😒 کم کم واضح میشد افکارش.. جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود... همه دعواها بر سر ..!؟😥 پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨 بر سر ازدواجش کنند..!؟😞 نزدیک به اذان مغرب بود... بلند شد. آستینش را بالا میبرد. _بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟ _نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا. _خدا بد نده..!! چی شده؟ _خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی. خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره... نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد... ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ نشست.پشت دست آقابزرگ را . _این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒 نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد. _چقدر میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒 با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد.... هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد. _سلام عمو خوبین🤗 +به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊 _خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد. +خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی _نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم. _برو بسلامت. یاعلی دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد. یک هفته گذشت... از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با حرفهایش را بزند. از داخل حیاط... صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد. یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣 یوسف_سلام باصدای سلام کردنش،.... پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد. برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد. مادرش فخری خانم گفت: ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مادرش فخری خانم گفت: _هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟!😠 یکماه دیگه هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.😠 حالا که همه چیز را میدانست... باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش. _حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!😊 فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس _خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود. _ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.😠 روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت: _ببین بابا من همه چی رو میدونم.😊از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. !مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!😕 کوروش خان_آهااا... پس بگووو!!😡 اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!😡🗣 تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت! _نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!!😡🗣 ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم😡🗣 یوسف سکوت کرد... دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص بود. عصبانیت فخری خانم هم،😠دست کمی از کوروش خان نبود. دوست نداشت... مقابل پدرش ، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!😔 که زن میخواست؟!😔 که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!😔 اما این دلیلی که بخواهد کند!!😔 ساکت و آرام روی مبلی نشست... نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد. گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود... اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.😡 مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد. _کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!😏 کوروش خان سکوت کرده بود... لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد. _موندم حیرون تو کارت پسر!! 😠آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟ نمیدانست چه جوابی بدهد... بگوید چادری بودن دارد؟!😔 بگوید دلش برای قداست به تنگ آمده؟!😔 چه میگفت..باز هم سکوت کرد.. هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.😔 _ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!😠یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!😏 کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت. _تا اول عید وقت داری.! به محض پایان یافتن جمله.... با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود. باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب نبود..! 😣😞 😔 ...😔 چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری دارد.و اصلا بدون آنها نمیکند!! آنها میدانستند..! همه چیز را...!! و اینهمه فشار می آوردند، که یوسف را..! حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به برسند.!!😞 او که همه چیز را گفته بود... کاش درد قلبش😣 را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯 داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند 👇👇 🌀ماجرای تلخ و غم انگیز 🔴 @Dastanvpand
M: ♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯 داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند👇👇 🌀ماجرای تلخ و غم انگیز 🔴 @Dastanvpand ♣️قسمت دوم آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 . رسیدم درو زدم اومد و خیلی گرم باهام روبوسی کرد و ازم بابت گرم گرفتنش باعلی معذرت خواهی کرد گفت منظوری نداره نیم ساعتی بود که نشسته بودم که زنگ خونشو زدن درو باز کرد سجاد بود ،همون دوست چشم ابی مرضیه توشمال اومد تو خونه ،اومدم طرفم دستشو دراز کرد که باهام احوالپرسیو روبوسی کنه اما من این کارو نکردم😒 نشست کنار روصندلی خیلی بهم نزدیک نشسته بود و من موذب بودم بلندشدم که برم🚶‍♀ مرضیه اومد با چند لیوان شربت سجاد خیلی نزدیکم بود خجالت میکشیدم😥 شربتو خوردمو بلندشدم🚶‍♀ اومدم خونه🏠 بعد دو سه روز یکی بهم پی ام داد نوشته بود سلام زهرا من مرضیه هستم توپارک منتظرتم کار واجب دارم اتفاق بدی😱 برام افتاده خودتو برسون رفتم ب آدرسی که فرستاده بود اما مرضیرو ندیدم سجادو دیدم با ی دسته گل💐 که اونجا بود گیج شده بودم نشست رو نیمکت اسرار داشت که ب حرفاش گوش کنم گفت میخواد از مرضیه خواستگاری کنه اما خجالت میکشه همون لحظه یه نفر محکم زد😡 توگوشم که چشمام😞 سیاه شد تا ب خودم اومدم دیدم علی کلی بدو بیراه بهم گفت کلی سجادو زد هرچی ب سجادگفتم بهش توضیح بده سجاد چیزی نمیگفت کلی کتک خورد ورفت من ی کتک حسابی خوردم علی بهم گفت مرضیه بهش زنگ زده و گفته من و سجادو تو پارک دیده علی ام سریع خودشو رسونده اونروز که مرضیه واسه آشتی دعوتم کرده بود از منو سجاد مخفیانه عکس📸 گرفته بود و ب علی گفته بود من و سجاد رابطه داریم😣 ضربه بزرگی خوردم اما چرا !چرا مرضیه این کاروباهام کرد !😞 منوعلی خیلی همو دوست داشتیم شبی که باعلی دعوا کردم مادرعلی بهم زنگ زدو گفت علی قرص برنج خورده او تو بیمارستانه😩😰..... ادامه دارد⬅️ 💕🕊داستان های واقعی و غم انگیز در کانال داستان و پند🕊💕 @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand @Dastanvpand ♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯♥️🗯
حاکمی کشوری را اشغال کرد به وزیر خود گفت :قوانینی تنظیم کن تا دهن این ملت و سرویس کنیم ! فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را خواند… 1. مالیات 3 برابر فعلی 2. حقوق ربع عرف بقیه کشورها 3. شاه صاحب جان و مال همه مردم است 4. آروغ زدن ممنوع ! شاه گفت : بند چهارم چه معنی دارد ؟! وزیر : بند چهارم سوپاپ اطمینان است ، بعدا متوجه معنی آن خواهید شد ! 🔹جارچیان قوانین را اعلام کردند ملت گفتند این که جان و مال ما از آن شاه باشد توجیه دارد چون ایشان صاحب قدرت است ؛ ولی یعنی چه نتوانیم آروغ بزنیم !؟ مردم برای اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پس کوچه آروغ می زدند و می گریختند ، جلسات شبانه آروغ برگزار میکردند و هر گاه آروغ می زدند احساس میکردند که کاری سیاسی انجام میدهند ! ماموران هم مدام در حال دستگیری افراد آروغ زن ها بودند و گاهی به منازل و رستورانها یورش میبردند و آروغ زنها را دستگیر میکردند…! روزی شاه به وزیر گفت الان معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم ، چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نکند ! چقدر این حکایت برایم آشناست .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از از
👇👇❤️ سلام علیکم بزرگواران🌹. وقت بخیر ختم 🌷 ۱۴۰ هزار گل صلوات🌷هدیه به ساحت مقدس امام جوادالائمه علیه السلام برای سلامتی و شِفای عاجل و عافیت تمامی بیماران بویژه حنانه جان لطفا با نفسهای پاک و قرآنیتان یاریمان دهید و به گروهها و خانواده خود اطلاع داده تعداد مدنظر جمع خود را بفرستید.🌻🌷 ان شاءالله این همراهی عافیت و سلامتی باشد بر تن خود و عزیزانتان💐🌸 مهلت تا جمعه ۱۱مردادماه۹۸ مصادف با شهادت آقا جوادالائمه علیه‌السلام تعداد صلوات خودتون رو به آی دی زیر بفرستید👇 @yafatemeh_313 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a