داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_بیستم نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلمو جمع کردم و به
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستویک
سرمو با خشونت از سرش گذاشت اونور و گفت: شما زنا همتون فقط پول میخواید پولتو میدم بری نیازی به یه هفته نیست :نه اونجوری خیلی ضایست ..... باید این یه هفته رو باهم بمونیم :خیلی خب...... مجبورم وگرنه من اصلا دلم نمیخواد به دست خورده دیگران نگاه کنم :منم همینطور... اونم دست خورده دوستمو. دنیل با لگد سنگی رو شوت کرد و زیر لب گفت: به جهنم بعد از رفتنش بود که بغض تموم وجودمو گرفت، توی گریه گم شده بودم، خیلی خسته شده بودم حسابی گند زده بودم امیدی به آینده نبود باید با شرایط کنار میومدم ضربه بدی خورده بودم دیگه طاقت نداشتم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و طبق معمول بدون در زدن رفتم تو خیلی عصبانی شد محکم مشتاش رو کوبید رو میز: برای چی بدون در زدن میای تو؟ :برای اینکه منم دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم دستشو روی پیشونیش کشید و هوفی کرد آرومتر گفت: خب منظور؟ :با نظرت موافقم لازم نیست یه هفته باهم باشیم سریعتر نتیجه رو اعلام کن :نه به نظر منم ضایست. رفتم روی صندلی روبروش نشستم: خیلی خب ... اما من پیشت نمیمونم فقط فیلم برداری چند صحنه رو میکنیم و بعدش منم میرم سمت خونه : باشه اینجوری خوبه منم موافقم. فیلم برداری ها خیلی سریع و بصورت سوری اتفاق افتاد کار من دیگه تموم شده بود مگی رو توی باغ دیدم اشک تو چشمام جمع شده بود مگی بوسیدم و گفت : ممنون که کمکم کردی عزیزم میدونستم تو دوست خوبی هستی تو دلم گفتم لعنت به تو صورتشو بوسیدم و با گریه از کنارش رد شدم به سمت اتاقم راه افتادم وسایلمو کاملا جمع کردم دیگه جا جای من نبود ولگا هم در حال جمع کردن وسایلش بود :دیدی انتخاب نه من بودم نه تو واقعا که ...... حتی فکرم به الیشیا و می می هم میرفت اما این دختره احمق کک مکی زشت نه. آروم گفتم : خوشبخت شن .... :تو اینو میگی چون داری از حسودی میترکی :نه .... مگی بهترین دوست منه ..... داشت از حرص میمرد از کنارش رد شدم .... ساک رو گذاشتم تو صندوق تا وقت رفتن درش بیارم دنیل و مگی با هم دیگه قدم میزدن و من از پشت همون درخت که دنیل وعده شو داده بود نگاهشون میکردم و اشک میریختم کاغذ و قلمی رو که با خودم آورده بودم پهن کردم و شروع به نوشتن کردم:
« دنیل عزیز سلام
حدس بزن الان کجام؟ الان که واست این نامه رو مینویسم پشت همون درختیام که بهم گفته بودی یروز از پشتش نگات خواهم کرد و اشک خواهم ریخت، حق داشتی دلم رو بردی و ولم کردی. به هرحال تو بردی ..... یاد اولین روزای که همش مسخره بازی درمیاوردیم میفتم کاش یکم اونروزا رو باهم بودیم و مثل الان تو و مگی با همدیگه دست تو دست هم راه میرفتیم تو بردی .... به هرحال من از اول به مگی قول داده بودم تو رو بهش برسونم ..... تو انتقام شیدا رو گرفتی و من تویی دیگر هستم در زمان شیداییت .... همهی اون چیزا رو هم دروغ گفتم خدا همیشه جفت ما رو بهمون نشون میده ولی اونا رو به ما نمیده...
دوستت دارم تا زمان مرگ
شنبه هفته دیگه ساعت ۵ مراسم ازدواجمه...
خداحافظ...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستودو (پایان)
نامه رو تا کردم و توی پاکت گذاشتم...... و بعد ساکمو برداشتم و زدم بیرون پاکت رو برداشتم و به سمت اتاق دنیل رفتم دیده بودم که با مگی رفت بیرون پاورچین پاورچین پا به داخل اتاقش گذاشتم همه جا تاریک بود چراغ رو روشن کردم و روی تختش نشستم جوراب مشکیش وسط اتاق افتاده بود خم شدم و جورابو ورداشتمو بو کردم، بوی باقالی میداد ولی دوستش داشتم دلم خیلی تنگش بود روی تخت نشستم. و جورابشو بو کردم مثل دیوونه ها گریه میکردم برعکس روی تختش افتادم و گریه سر دادم وسط گریه بودم که یه صدا باعث شد به خودم بیام...
"میتونی اون جورابو یادگاری با خودت ببری فقط توش فین نکن"
سرمو آوردم بالا خودش بود جوراب رو انداختم زمین و گفتم "خیلی بوی گند میده"
گریه نکن .... تو که انقد منو دوست داری واسه چی خالی میبندی .... وسط حرفش صدای مگی اومد: دنیل :بله عزیزم ..... :بیا... :تو بیا....
عصبانی و با حسادت زیاد از جام بلند شدم و جورابو پرت گردم تو صورتش و داشتم میدویدم سمت در که بغلم کرد..........
:ازت متنفرم ولم کن :خب منم ازت متنفرم اون کاغذه چیه؟ بزور از دستم گرفت. بلند بلند شروع کرد به خوندن در همون حال بود که مگی اومد تو و با دیدن ما تو آغوش هم جیغ کشید :
چی؟ چی شد؟؟؟؟؟
دنیل: ببین مگی.... منو مهرسا همدیگرو دوست داریم خواهش میکنم تو سد ما نشو.... اومدم حرفی بزنم که دنیل جلوی دهنمو گرفت....
مگی چشاش پر از اشک شد:................. میدونستم ......... ازتون متنفرم که برای انتقام گرفتن از هم و حس همدیگرو تحریک کردن منو بازیچه کردید............
پریدم و بوسیدمش، اشکاشو پاک کردم : مگی ......... من میرم.............
دستمو گرفت و گفت: نمیخواد شوهری که فکرش پیش یه زن دیگه باشه اصلا بدرد من نمیخوره ...... وسط گریه خندید.......
دنیل من رو درآغوش گرفت و گفت : بیا اندفعه عشقو با همدیگه تجربه کنیم .....
سکانس آخر دوباره گرفته شد و برنده من انتخاب شدم.
جالب اینجا بود که همزمان با بدنیا اومدن پسر من و دنیل، جان و مگی در استرالیا با هم ازدواج کردن ....
« پایان »
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💕 داستان کوتاه
دیوانه ی عاقل
در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد.
مردم از ترس جانشان، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند.
بازرگانی که اهل همان شهر بود، بعد از مدتی طولانی به دیارش بازگشت...
پس از استراحت تصمیم گرفت سری به بازار بزرگ شهر بزند.
وقتی وارد بازار شد مردی را دید که با صدایی بلند به حاکم و اطرافیانش دشنام میفرستاد و حرفهایی را به آنها نسبت میدهد، اما گزمه ها بی تفاوت از کنارش رد میشدند.
یکی از گزمه ها را آشنا دید و از او دلیل بی تفاوتیشان را پرسید، گزمه گفت: مگر او را نمیشناسی؟
او روزگاری از عاقلان شهر بود، بخت برگشته مدتیست به دیوانگی سر میکند.
بازرگان خوب که به آن مرد نگاه کرد او را شناخت و از گزمه پرسید؛ بین خودمان باشد این مرد که حرفهایش حقیقت است پس چگونه بعضی از همین مردم او را به تمسخر گرفتند؟
گزمه هم پاسخ داد؛ او تا وقتی عاقل بود و بر حرفهایش سکوت میکرد، نه کسی با او کاری داشت نه اینگونه به تمسخر با او رفتار میشد تا اینکه روزی نامه ای به حاکم نوشت.
پس از آن حاکم دستور داد او را به محبس بیندازنش، و بعد از مدتی که آزادش کردند، دیگر آن آدم سابق نبود و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز میداد.
اکنون هم مدتیست با فریاد به حاکم بد و بیراه میگوید.
از آن قضیه چند روزی گذشت...
مرد بازرگان در بازار مشغول به قدم زدن بود، ناگهان نگاهش به سمت غریبه ای جلب شد که با تعجب به مرد دیوانه و رفتارش نگاه میکند و از بی تفاوتی گزمه ها در عجب بود.
بازرگان به او نزدیک شد و آهسته گفت:
در این شهر اگر میخواهی با کارهای حاکم مخالفت کنی یا باید عاقل باشی و سکوت را ترجیح دهی یا دیوانه باشی و فریاد بزنی.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت چهارم سعی کردم هیرادو اروم نگه دارم نمیخواستم ازش بپرسم چون تقریبا فهمیده
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت پنجم
قیافشو مظلوم کرد که دلم کلی براش سوخت
-باشه عزیزم حداقل املت درست میکردی
-نشد دیگه وقت نداشتم تو خیلی گشنت بود
-عجبا بیخودی منو چرا بهونه میکنی اخه
-حالا بیا بخوریم خیلی میچسبه اولین غذایی هست که من درست کردم و میخوایم بخوریم اصلا هرچی
راست میگفت .. خیلی چسبید انگار داشتم بوقلمون میخوردم .. خیلی خوشمزه بود کنار هیراد همچی عالی بود ..
خدایا ازم نگیریشا ... جونم به جونش وصله
اصلا از وقتی که خطبه ی محرمیت خونده شده
عشق من به هیراد خیلی بیشتر شده ...
هیرادم همینطور
همیشه مادرم میگفت وقتی زن و مرد به هم محرم میشن یه نیرو و عشقی بینشون به وجود میاد و اگه اونو پرورش بدن و ازش مراقبت کنن به بهترین عشق تبدیل میشه ولی اگه ازش مراقبت نکنن و بهش بی توجه باشن اون نیرو و عشق و محبتی که به وجود اومده از بین میره و دیگه هم به وجود نمیاد ...
راست میگفت .. مامانا همیشه راست میگن .. ای خدا مامان .. مادرم .. کجایی ؟ الان منو میبینی با شوهرم نشستم ؟؟؟
هیراد: به چی فکر میکنی خوشگل خانوم من ؟
-به مامانم
هیراد: خدا رحمتشون کنه
-مرسی عزیزم
هیراد: من میرم یکم بخوابم خیلی خسته ام
-باشه برو منم میرم به کارام برسم برای فردا
بعد از اینکه هیراد از اشپز خونه خارج شد رفتم سمت گوشی و شماره ی هستی رو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
هستی : سلام هسلا خانم اومدی منزل ؟
-هه .. سلاممممم خوبی ؟ اره اومدم .. علی و عرفان خوبن ؟ باربد خوبه ؟
هستی : اره همه خوبیم شما چطورین ؟ کی اومدین ؟
-مام خوبیم نزدیکای ظهر بود که اومدیم ناهار خوردیم هیراد رفت بخوابه منم گفتم بهت زنگ بزنم ببینم تونستی با شیدا حرف بزنی ؟
هستی : نه والا هسلا پیداش نیست خیلی نگرانشم ... خیلی
-ای وای نکنه چیزی شده ؟
هستی : نمیدونم منم دلم شور میزنه به باربد گفتم زنگ زد به محمدرضا ولی جواب نداد یعنی گوشیش خاموش بود
-حتما چیزی شده هستی وگرنه که جواب میداد .. من فردا میرم شرکت از اون ور میرم دم خونشون ببینم هستن یا نه .. شماره خونشونو نداری ؟
هستی : چرا دارم زنگ میزنم کسی جواب نمیده ..
-ای بابا .. باشه عزیزم حالا من برم به کارام برسم توام برو استراحت کن
-باشه پس فعلا بای بای
گوشیو گذاشتم و به فکر فرو رفتم شیدا برام خیلی عزیز بود .. نمیتونستم ببینیم خبری ازش نیست .. دلم خیلی شور میزد سعی کردم خودمو مشغول کار کنم تا فردا هم به شیدا فکر نکنم وگرنه از نگرانی میمردم
ظرفارو جمع کردم و شستم رفتم خونه رو هم یکم مرتب کردم و دستمال کشیدم ..
خیلی تمیز شده بود
رفتم به هیراد سر زدم دیدم هنوز خوابه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم
بعد از کلی اب بازی از حموم دراومدم لباس پوشیدم و نشستم که موهامو خشک کنم دیدم هیراد بیدار شد
هیراد: میخوام برم حموم بعد بریم باهم بیرون
باشه ای گفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم ..
وقتی کارم تموم شد رفتم سراغ ارایش کردن .. کلی به خودم رسیدم
تصمیم گرفتم برای فردا بعد از شرکت وقت ارایشگاه بگیرم برم موهامو رنگ کنم تا یکم تغیر کنم برای عید
تقریبا 10 روز دیگه عیده
کارم که تموم شد هیراد از حموم در اومد
هیراد: هسلا من اینجا جز این لباسا چیزی ندارم ؟
-چرا برات اوردم
هیراد : برام میاری ؟
لباسای خوبی رو براش انتخاب کردم که رنگش تقریبا با رنگ لباس خودم که الان تنم بود ست میشد
بردم سمت اتاقی که هیراد توش بود .. در زدم و رفتم داخل دیدم هیراد نشسته و دستشو کرده تو موهاش ..
صداش کردم :
-هیراد؟
-هوم ؟
-چیزی شده ؟ چرا نگرانی ؟
-نه چیزی نیست .. من امشب برام کاری پیش اومده هسلا میبرمت خونه مامان اینا شب شاید دیر بیام لباسامو بده بپوشم برم
-کجا ؟ چه مشکلی ؟
-چیزی نیست بعدا میگم
لباسارو ازم گرفت و گفت برم مانتو بپوشم که منو ببری خونه مامانش اینا
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت ششم
توی راه همش ازش پرسیدم که چی شده ولی انگار نه انگار که دارم ازش سوال میپرسم یه اخم وحشتناکی کرده بود که خودبه خود منو وادار به سکوت میکرد و باعث میشد.
زیادی ازش سوال نپرسم،
هرچی هست معلومه اتفاق خوبی نیست.
رسیدیم دم خونه مامانش اینا و منو گذاشت و بدون خدافظی رفت ..
-وا چرا اینجوری شده بود ؟ .. خدایا چیزی نشده باشه
رفتم بالا و مامان و بابای هیراد با خوشحالی اومدن استقبالم
-سلام مامان سلام بابا
بابا . مامان : سلام دخترم خوبی ؟ هیراد کو پس ؟
-نمیدونم براش کاری پیش اومد منو رسوند اینجا و بعدم رفت.
باراد: اه بازم که تو اومدی اینجا اون شوهرت کوش ؟؟؟ اقای مومن ؟؟
با سردیه هرچه تمام تر جوابشو دادم : میاد.
بابا تشری به باراد زد و باراد با چشم غره اومد نشست رو مبل.
مامان: باراد خوب پرو شدیا .. بی ادب ادم با زن برادرش اینطوری حرف میزنه ؟
باراد: من برادری ندارم که بخوام زن برادر داشته باشم .. حالم از جفتشون به هم میخوره.
توجهی به حرفش نکردم هرچی میگذشت بیشتر از باراد بدم میومد ..
-مامان بارانا کجاست ؟
مامان: خونه خودشه عزیزم . دیگه هیراد کم میره اونجا بارانا تنها شده اون ور بهش میگم خونرو بفروشین بیا همینجا قبول نمیکنه ولی الان زنگ میزنم بگم بیاد بشنوه تو اینجایی حتما میاد
لبخندی زدم و گفتم : خودم بهش زنگ میزنم.
رفتم بالا تو اتاق خودم و هیراد و وسیله هامو گذاشتم.
یه زنگی به بارانا زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد : سلام بر عروس خانوم خوبی ؟؟؟
-سلام بارانا جان خوبی ؟ کجایی ؟
-مرسی . من خونه ام تو کجایی ؟
-من اومدم خونه مامان اینا گفتم اگه کاری نداری بیا اینجا.
-عه تنها اومدی ؟ هیراد نیست ؟
-نه نیست .. ولی میاد .. میای ؟
-اره مگه میشه نیام .. تا نیم ساعت دیگه اونجام.
خوشحال شدم که بارانا میاد .. خیلی دوسش داشتم برعکس باراد که هرلحظه برام غیر قابل تحمل میشد ولی بارانا دختر خوبی بود.
ظاهرا از بین این افراد خانواده فقط باراد اینطوری بود.
بی ادب و عصبی
ساعت 9 بود که بارانا اومد.
رفتم پایین و باهم کلی حرف زدیم که مامان برای شام صدامون کرد .. دلم شور میزد نمیدونم چرا .. حس خوبی نداشتم
زنگ زدم به هیراد ولی گوشیشو جواب نداد.
بابا انگار نگرانیمو فهمیده بود که پرسید :
-هسلا جان چرا نمیخوری ؟
-میل ندارم بابا جون
-دخترم چرا نگرانی ؟ رنگ به رو نداریا یه چیزی بخور .
-نه بابا جون نمیتونم به هیراد زنگ میزنم جواب نمیده نگرانش شدم.
-نه دخترم بد به دلت راه نده پیداش میشه.
چقدر خوبه که منم یکیو دارم که مامان و بابا صداشون بزنم .. درسته پدر و مادر خودم نمیشن ولی به قول معروف از هیچی بهتره.
با بی میلی شروع کردم به شام خوردن ساعت رو نگاه کردم دیدم از 11 هم گذشته ولی هیراد به زنگام جواب نمیده از جام بلند شدم و رفتم بالا سمت اتاقمون.
گوشیو برداشتم و یه بار دیگه به هیراد زنگ زدم.
وای جواب داد:
-الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟ چرا خبری ازت نیست ؟
-هسلا بعدا زنگ میزنم.
قطع کرد ؟؟؟؟ چشمام از تعجب گرد شده بود هیراد چرا همچین میکنه ؟
هیراد
لعنتی ... لعنتی .....
اه ... چرا چرا چرا
خدایا ..
بووووق د لامصب برو دیگه مگه نمیبینی عجله دارم.
با تموم سرعتم داشتم میرفتم ..
خدایا چطور نفهمیدم ... هسلا هی میگفت ولی من نمیفهمیدم.
ای خدا ... هسلا هسلا .. چی بگم ؟؟ من چطوری بهت بگم ...
حالا که نمیتونم حرف بزنم هسلا هم ول کن نیست ..
-الو
-الو هیراد ؟ معلومه کجایی ؟؟ چرا خبری ازت نیست ؟
با عصبانیت گفتم :
-هسلا بعدا زنگ میزنم.
دیگه نذاشتم ادامه بده چون اون وفت مجبور میشدم باهاش حرف بزنم و ممکن بود لو بدم .. هسلا نباید فعلا خبر دار بشه .. خیلی ناراحت میشه تازه روحیه اش به خاطر نامزدی خوبه ...
خوشحاله
خدایا ...
کمکمون کن
وقتی رسیدم گوشیمو تو ماشین گذاشتم که مجبور نشم از قصد جواب هسلا رو ندم ،
رفتم سمت پذیرش.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان کوتاه بسیار زیبا👌
🍃🌺(سنگ و گنج)🍃🌺
مادر شوهر، بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت :
تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم !
و اشک در چشمانش جمع شد ..
عروس جواب داد : مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟🌺🍃
می گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد ..
با پتکی سنگین، نود و نه ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد...
مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من هم کمکت کنم ..
مرد، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجّه هر دو را جلب کرد.
طلای زیادی زیر سنگ بود ..
مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کارِ من بود ، پس مال من است ..
مرد گفت : چه می گویی؟ من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی !🌺🍃
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ،
مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم...
و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ...🌺🍃
قاضی گفت :
مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ...
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !!🌺🍃
@dastanvpand
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
پستای خاک برسری👇🔞
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💯💯کوتاه و مثبت💦
جمع خودمونیه ها🌹💫
اینجا به شدت انرژی مثبت حکم فرماست🌺🙊👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌸🌸
🌸آخرین دوشنبه مردادماهتون عالی
💕یک اقیانوس عشق
🌸یک دریا مهربانی
💕یک آسمان آرامش
🌸یک دنیا شور و شعف
💕یک روز عالی
🌸هزاران لبخند زیبــا
💕را برای تک تکتون آرزومندم
🌸روزتون زیبـا و در پناه خداوند
#پیشاپیش_عیدغدیرخم_مبارک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓