جمع خودمونیه ها🌹💫
اینجا به شدت انرژی مثبت حکم فرماست🌺🙊👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🌸🌸
🌸آخرین دوشنبه مردادماهتون عالی
💕یک اقیانوس عشق
🌸یک دریا مهربانی
💕یک آسمان آرامش
🌸یک دنیا شور و شعف
💕یک روز عالی
🌸هزاران لبخند زیبــا
💕را برای تک تکتون آرزومندم
🌸روزتون زیبـا و در پناه خداوند
#پیشاپیش_عیدغدیرخم_مبارک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
4_5963292400909551489.mp3
10.93M
🎤 احسان خواجه امیری
هرروز یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت ششم توی راه همش ازش پرسیدم که چی شده ولی انگار نه انگار که دارم ازش سوال م
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت هفتم
-خانم ببخشید تقریبا 2 هفته پیش خانمی رو اورده بودن اینجا
-اسمشون؟
- شیدا سماواتی
-بله انتهای راهرو سمت چپ
دویدم به سمت اتاقی که خانومه ادرس داده بود
مامان و بابای محمدرضا رو دیدم
-حاج خانوم ؟ سلام من خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده ... حاج اقا زنگ زدن بهم چرا از اول بهم زنگ نزدین ؟
حاج اقا : خانومم نمیتونه حرف بزنه از وقتی شیدارو تو این حال دیده زبونش بند اومده دکترم نمیاد بریم فقط همینجا نشسته
-چی شده اخه حاجی ؟
-تصادف کرده هیراد جان .. 2 هفته اس تو کماس
- ای داد بیداد ..
-زنگ زدم بیای که تو این مدت شرکت رو ول نکنی .. شرکتو به تو میسپرم چون محمدرضا هم حال درستی نداره فکر نکنم بتونه بیاد شرکت
-خیالتون راحت باشه از بابت شرکت ..حالش تغییری نکرده ؟
-هیچی .. نه
اقا بفرمایید بیرون الان که زمان ملاقات نیست .. بفرمایید
-حاجی مجبورم برم ولی فردا بازم میام
-باشه پسرم برو .. ولی حواست بیشتر به شرکت باشه خبری شد و به هوش اومد بهت خبر میدم
-ممنونم
-هیراد پسرم
-جانم ؟
-به محمدرضا سر بزن فکر کنم رفته خونه جواب تلفن که نمیده حداقل بهش سر بزن.
از بیمارستان اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم .. سرد بود و سوز میومد .. هوا قرمز بود خیلی دلم گرفته بود ..
خدایا محمدرضا تنها دوستمه ..اون تو بدترین شرایط که برام کار پیدا نمیشد بهم کار داد .. خدایا خواهرش رو خیلی دوست داشت .. هسلا هم شیدا رو خیلی دوست داشت چیزیش نشه خدایا
سوار ماشین شدم و نگاهی به ساعت کردم 12 و 10 دقیقه بود ..اوف هسلا حتما نگران شده
گوشیمو برداشتم و دیدم زنگ زده
بهش زنگ زدم و همون لحظه جواب داد
-هیراد ؟ کجایی اخه ؟ نمیگی من میمیرم ؟
-خدا نکنه عزیزم دارم میام خونه
-هیراد چی شده ؟
-میام میگم بهت فعلا پشت فرمونم
-باشه باشه بیا منتظرم
خدایا حالا من اینو دیگه چطوری به هسلا بگم .. اون شیدارو خیلی دوست داره
تا خود خونه به همین فکر کردم که به هسلا چی بگم نمیخواستم بهش دروغ بگم .. واسه همین تصمیم گرفتم حقیقتو بگم
وقتی رسیدم همه چراغا خاموش بود .. خداروشکر اگه خواب باشه مجبور نیستم توضیح بدم .. صبحم زود میرم که باهاش روبرو نشم
رفتم بالا به سمت اتاقمون دیدم نخیر خانوم بیدارن
هسلا
در اتاق که باز شد پریدم روبه روش همش دلم شور میزد که نکنه اتفاقی افتاده ..
دیدم هیراد داره میخنده
زدم به بازوش و گفتم : اره بایدم بخندی منو سکته دادی معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی
-خانوم غر نزن میرم لباسامو عوض کنم میام حرف میزنیم
-اووف بدو هیراد منتظرم .. نمیدونم چی میخواست بگه ولی یه غمی تو چشماش بود که اصلا حس خوبی بهم نمیداد .
وقتی لباساشو عوض کرد اومد نشست لبه ی تخت و موهاشو تو دستش گرفت
دستمو بردم و دستشو گرفتم
-هیراد منو نترسون چی شده ؟
نگاهی بهم کرد و گفت: باشه میگم اما قول بده اروم باشی
-فهمیدم .. هیراد فهمیدم .. نگو شیدا چیزیش شده ... نگو
-اوهوم
-یا خدا ... هیراد
چشمام پر اشک شد . من نمیخواستم بعد مامان بابام کسیو دیگه از دست بدم .. خیلی میترسم .. دیگه نمیخوام
هیراد: قربونت بشم بغض نکن .. من اینجام
وقتی این حرفو شنیدم زدم زیر گریه ..
هیراد اروم دلداریم میداد .. وسط هق هق هام گفتم : هیراد چش شده ؟ شیدا زندس ؟
-اره زندس ولی ...
-ولی چی ؟
-تو کماس ..
-نه
همچین زدم زیر گریه که دلم برای خودم سوخت .. حس کردم دوباره دارم کسیو از دست میدم .
-هیراد .. من نمیخوام بعد مرگ پدر و مادرم دیگه کسیو از دست بدم .. دیگه تحمل ندارم
هیراد اشکامو پاک میکرد ... نمیدونم کی خوابم برد
صبح وقتی بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت هشتم
-سلام .. نخوابیدی ؟
-نه میترسیدم حالت بد بشه ..اخه تو خواب همش میگفتی کمرت درد میکنه و گریه میکردی
-اره زیاد خوب نیستم ..
-پس نمیخواد شرکت بری من خودم میرم یه سری میزنم و به بقیه کارمندا میگم برن سر پروژه ساری تا محمدرضا ببینیم چی میشه
-محمدرضا کجاست ؟
-نمیدونم باباش میگفت خبری ازش نیست از وقتی شیدارو اینطوری دیده غیبش زده
باز که یادم افتاد بغض کردم .. هیراد کدوم بیمارستانه ؟ میخوام برم ملاقات
-خودم میام میبرمت ولی قبلش باید قول بدی استراحت کنی باشه ؟
-نه هیراد باید بیام شرکت کار داریم پروژرو از دست میدیم
-میدونم ولی مهم نیست .
-مهمه
-نمیدونم هسلا .. دیشب بابای محمدرضا گفت شرکت رو به تو میسپارم ..
-پس باید بریم هیراد نمیشه تو خونه بمونیم
-باشه عزیزم پس برو اماده شو باهم میریم
رفتم دست شویی .. وای صورتم خیلی زرده .. یکم دست و صورتمو اب زدم و اومدم بیرون
دیدم هیراد نیست
سریع لباس پوشیدم و رفتم سراغ ارایش یکمی ارایش کردم و شالمو سر کردم و رفتم از اتاق بیرون
بچه های شرکت خبر ندارن من و هیراد نامزد کردیم
اخه عشقمون اتفاقی شد .. واقعا نمیدونم چی شد که عاشقش شدم
هیراد: بیا عزیزم یه چیزی بخور
مامان : سلام دخترم صبح بخیر
-سلام مامان جان خوبین ؟ بابا کجاست ؟
مامان: رفته سرکار
-اهان بارانا هم رفته ؟
مامان: اره دانشگاه داشت
-اهان .. پس هیراد بدو مام بریم ساعت 3 باید بریم ملاقات
مامان : ملاقات کی ؟
نگاهی به هیراد کردم که دیدم سرش پایینه
پووفی کردم و نشستم ..
مامان دوباره پرسید : با شمام ملاقات کی ؟
هیراد گفت : شیدا تصادف کرده تو کماست ..
مامان : وای خاک بر سرم .. چی میگی هیراد ؟ کی ؟
هیراد : 2 هفته پیش ..
مامان : ای وای در نیومده هنوز از کما ؟ منم میام پس ساعت 3
هیراد باشه ای گفت و بلند شد .. گفت : من میرم ماشینو روشن کنم گرم شه .. زود بیا هسلا
منم بلند شدم و راه افتادم مامانو بوسیدم و رفتم سمت ماشین
هیراد سرشو رو فرمون گذاشته بود ...
درو باز کردم و نشستم
-هیراد چیزی شده ؟؟
-نه چیزی نیست بیا بریم شرکت کار داریم
راه افتادیم به سمت شرکت .. امروز هوا سرد بود ولی من هیچ پالتویی با خودم بر نداشتم
-هسلا ؟ پالتوت کو ؟
-یادم رفت
-ای وای بریم بر داریم ..
-نه نمیخواد
-اووف حواست کجاست ؟
بغض کردم و گفتم : پیش شیدا
هیراد سرشو به طرفین تکون دادو رسیدیم به شرکت ماشینو پارک کردیم و با هم رفتیم بالا
وقتی رسیدیم کارمندا فکر کردن با هم رسیدیم
هنوز کسی خبر نداشت که ما نامزد کردیم ...
هیراد رو به خانم منشی گفت : 15 دقیقه دیگه همرو جمع کن اتاق اقای سماواتی
خانم منشی : چشم ...
هیراد: هسلا بیا بریم اتاق محمدرضا اونجارو اماده کنیم تا بقیه بیان
-برم اول اتاق خودم پروژه رو بردارم بیام
هیراد: باشه عزیزم
نگاهی به خانم منشی انداختم داشت از تعجب شاخ در میاورد..
اخه منو هیراد همیشه تو شرکت با هم بد بودیم و سر لج داشتیم و به هم محل نمیدادیم
ولی حالا هیراد منو عزیزم صدا کرده بود و این باعث شده بود برای خانم منشی سوال پیش بیاد ..
خانم منشی خانوم جوون و خوشگل و خوش زبونی بود که به نظر من به اقای سماواتی خیلی میومد ..
همیشه هم وقتی میرفت پیش اقای سماواتی خیلی هول میشد و عشوه میومد براش .. خوشحالم که برای هیراد از این عشوه ها نمیومد وگرنه الان زنده نمیزاشتمش
رفتم تو اتاقم و پروژه رو برداشتم و رفتم تو اتاق اقای سماواتی
بعضی کارمندا اومده بودن و بعضی ها هنوز نمیومده بودن ..
هیراد تا منو دید گفت : بفرمائید خانوم بازرگان
صدای هم همه ی کارمندارو میشنیدم .. سرمو به زیر انداختم و رفتم کنار هیراد وایسادم ..
هیراد دستشو به صندلی جلوش گرفت و تقریبا خودش رو بهش تکیه داد و گفت : ببینید بچه ها ممکنه یه مدت اقای سماواتی رو نبینیم .. پس بهتره کارتون رو به بهترین شکل انجام بدین مشکلی براش پیش اومده شاید یه مدت نباشه واسه همین مدیریت کامل رو من به عهده میگیرم مشکلی بود یا به من یا به خانوم بازرگان اطلاع بدین ... برای پروژه حتما خودم و خانوم بازرگان و چند نفر دیگه که بهتون میگم کیا هستن رو میبرم ساری .. نگران نباشین تا یه مدت دیگه شرکت به روال عادی برمیگرده
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📚 #داستانک
👈 با هزاران وسیله خدا روزی می رساند
مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود.
سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت.
📗 #قصص_الله
✍ قاسم ميرخلف زاده
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍃🌺
#قسمتبیستوپنجم
#نمنمعشق
یاسر
نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم..
روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم #همسر ضربه زدم...
+الو
_سلام..دم دانشگاه میبینمت.
+باشه.
_فعلا.یاعلی
+بای
این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا.
تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ...
کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم
_قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه...
+قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا...
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم...
_این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه...
خنده ای زد و گفت
+برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی
با خنده بوسیدمش و
_یاعلی
از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم...
دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم.ماشالله جذبه😅
رفتم کنارش و بوق زدم
_خانم امیدیان
سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید
+اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم...
لبخندی زدم و گفتم
_اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن.
نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد.
+آهاااا....الان کجامیریم؟
_بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه .
لبخندی زد و گفت
+باشه.
مهسو
بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم...
+عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم.
باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم
_یعنی چی میتونه باشه؟😅
+عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم.
سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم
_موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم.
مکثی کرد و گفت
+آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی.
همون موقع به درب خونمون رسیدیم.
کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که..
+عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟
_باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان.
+پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت.
_باشه.خدانگهدار
+یاعلی
ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم .
لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد.
#بیقراریهانشانجوششیکعاشقاست
#آبیکجاماندهرانامیبهجزمردابنیست
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قستبیستوششم
#نمنمعشق
یاســر
به ساعت نگاه کردم...چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.امان از این خانمها...
ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود...
_مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟
صداش از پشت سرم اومد
+چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم...
دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم
_خدایا خودت به خیربگذرون...بریم
سوارماشین شدیم و به راه افتادیم.
تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم
_سلام مهسو
+سلام
_آماده این؟
+آره من آمادم.مامانمم الان میاد.
_باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم.
+باشه.رسیدی یه پیام بده.
_باشه فعلا یاعلی
+بای
بای و...
+چیشد داداش؟
از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم
_چی چیشد فضول خانم؟
+فضول خودتی.من کنجکاوم.
_بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟
+ممنون سرباز.آزادی
_من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب
همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم..
+سلام.بفرماییدداخل.
_نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین.
+اومدیم.
بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود.
وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود..
شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود.
سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت#زنبایدکنارشوهرشباشه
و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅
مهسو
تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز.
تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود.
یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی
و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت...
به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم.
خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد.
بیرونش که خوب بود.
ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم.
دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم.
همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم
+مهسوچرانمیای؟
_چیزه....میشه باپله بیام؟
+پللله؟نوزده طبقه رو؟😳
حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم
_من ازآسانسوروحشت دارم...
یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت
+شما برید مام الان میایم
و کلید رو به یاسمن داد
وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت...
+مگه نمیترسی؟پس بریم.
به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم...
بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر...
وارد اون یکی آسانسور شدیم...
دکمه ی طبقه روزد
پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد
ودستاش رو روی چشمام گذاشت
آروم دم گوشم گفت
+وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره...
لبخند ملیحی روی لبم نشست...
#برایاولینبارازآسانسورنترسیدم
#عشقآدمهایترسورابهمیدانمیکشد
#محیاموسوی
ادامه دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتبیستوهفتم
#نمنمعشق
یاسر
به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد...
نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم.
درب خوبه باز بودکنارایستادم تامهسواول واردبشه.
_بفرمایید.
هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم.
_خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم
همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن.
کنار مهسورفتم
مشغول دیدن اتاقهابود.
+یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط...حیف که دوتااتاق داره.
_خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم .
عملااون یکی اتاق برای شماست خانم.
+اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم
_منزل خودتونه دیگه...
چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم...
مهسو
این انگار امروز یه چیزیش میشه ها...
یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه...
وای خدا خودت رحم کن...این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا..
وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم...
نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟
آره حتما همینه...
یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود..
معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه...
پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله...چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود...پس منبع این آرامش کجاست؟
ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم.
قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم.
خرید اسباب منزل..
*
_یاسمنجانعزیزم...تخت خواب مشکی خوشم نمیاد...چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟
++عی بابا...من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم.
+آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم.
_چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره..
+نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟
چشاموگرد کردم و نگاهش کردم
_بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟
+من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟
بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت
_نتررررس...کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه...میکنه؟
و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید...
بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم...
واقعا قشنگ بود.
بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم.
بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم...
#کنارمهستیومنباحضورتدلخوشم...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتبیستوهشتم
#نمنمعشق
یاسـر
ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود...
توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم...
فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد .
تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند.
کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم...
دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر...
صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
روی تخت نیمخیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم...
مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم...
باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد...
از سرجام بلند شدم و ایستادم...
_الو؟....مهسو؟چی شده؟
+الو....یاسر
_چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی...
+نه...نه...
_پس چی؟گریه نکن و آروم بگو
کمی مکث کرد تا آروم تربشه...
+من...من استرس دارم..میترسم...
_ازچی؟
+اگهمنوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟
سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم
_یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری
مهسو..
+اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم..
لبخندی زدم و گفتم..
_ #اونیکهمنازشحرفمیزنمخدایهمههست
خدای توهم هست...#کافیهازشبخوای...
جواب میده بهت...امتحان کن..
کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد..
به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر....
اونم من...
مهسو
حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد..
«خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای»
و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد...
مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم...
مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟
وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم...
تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت
«+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟
_چرامامانی؟؟؟
+مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو
توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...»
فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم...
حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه...
_سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام...
توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد....
#سلامحضرتدلبرسلامقرصقمر
#زمینکهلطفنداردازآسمانچهخبر
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓