🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_نوزدهم
......
مادرم بلند شد درب رو باز کنه، از آیفون مشخص بود کیه، رو به جمع کرد گفت مهمونا نیستن، افشین و جواد اومدن...
من برگشتم توی اتاقم و چادر سرم کردم،وقتی من برگشتم اونا احوال پرسی هاشون تموم شده بود، من رفتم جلو و سلام کردم، اما بر خلاف قبلا جفت دامادها سنگین و متشخص جواب سلام دادن گفتن مبارکه،،، منم احساس بزرگی کاذب بهم دست داده بود،گفتم:
+ممنون،بفرمایید توروخدا راحت باشید
جواب معلوم بود میخواست حرف بزنه ولی چیزی نگفت... 😂😂😂
مشغول حرف زدن بودیم همه،ولی خانم جون انگار انتظار میکشید...😔
ساعت حدودا ۸:۱۵ عصر شده بود.....
باز صدای زنگ اومد،خانم جون بلند شد گفت:
+شما بشینید،خودم باز میکنم،معلومه کیه...
از داخل آیفون نگاه کرد گفت:
+خواستگارِ فاطمه خانم تشریف آوردن😕
من قرمز شدم، فهمیمه اشاره کرد بهم که تو بیا باهم بریم آشپزخونه، منم سرم رو بخ نشونه تایید تکون دادم و بلند شدم
تا رفتم توی آشپزخونه، فهمیه دست گذاشت روی صورتم گفت:
+قربونت برم، چرا آنقدر استرس داری؟ دوست نداری این آقا بیاد خواستگاری؟
توی دلم میگفتم:
ای خواهرجان،از هیچی خبر نداری خیلی خوبه...😔😔
بلند گفتم:
+نه بابا،هرچی خدا بخواد همون میشه..
در همین حین فائزه اومد توی آشپزخونه و گفت:
+پسره خیلی خوبی به نظر میاد، تازه از فاطمه هنم خیلی قشنگ تره😂😂😂
چپ چپ نگاه کردم بهش و زدیم زیره خنده....
زمان به سرعت میگذشت،خواهرا جفتشون رفتن پیش مهمونا و من تنها منتظر اینکه آقاجان بگن چایی ببرم...
صدا میشنیدم که یکی با استرس تعریف میکنه.....
+راسش، من اندازه شما پول و ثروت ندارم و توی بهترین نقطه شهر هم خونه ندارم اما با اجازتون کار میکنم و بهترین هارو در حده توان خودم برای دختر خانمتون فراهم میکنم.....
اما باز صدای آقاجون با لحنی که مخالف بود اومد:
+شما، اصلا سربازی رفتی؟
+خیر،اما معافیت از خدمت دارم،پدرم جانبازی داره.....
راستش دلیل این سوالای پدرم فکر کنم همین بود که میخواست مخالفت کنه ولی در آخر گفت::
+فعلا،مبارکه ولی نظره عروس شرطه،تحقیقات کامل بنده هم شرط بعدی....🙄
یک صدای زنونه اومد:
+انشاءالله که خیره،مبارکه....😊
صدا خانم جون اومد:
+عروس خانم چایی بیار.. 😕😕
دست و پاهام میلرزید، هیچی متوجه نبودم 😕😕
به هر زوری بود چایی ریختم و رفتم داخل سرم رو بلند نکردم گفتم :
+سلام.....😊
چایی رو همونجوری که فائزه توی خواستگاریش تعارف کرده بود تعارف کردم و نشستم....😊
بعد ازچند دقیقه مادر امیر گفت:
+خُب،عروس خانم پدر که به ما رضایت دادن،شما نظرت چیه؟
+به آقاجان نگاه میکردم،انگار منتظر اجازش بودم....
گفتم:
+اگر آقاجان راضی باشن، من کی باشم مخالفت کنم.....😢😢
پدرم گفت:
فعلا مبارکه پس، راجب مسائل مهریه و شیربها حرف میزنیم این جلسه معارفه هستش بیشتر، بنده نظرم این هست که دختر پسر برای آشنایی بیشتر بهم محرم بشن تا قبل از ازدواج کاره حرامی شکل نگیره خدایی نکرده، حتی نگاهشون هم به هم حلال باشههه....😊
پدر امیر گفت:
+احسنت،تازه بنده هم میخواستم همین حرف رو بزنم،با اجازتون این دو نفر برن توی اتاقی باهم حرف های اولیه رو برنن تا با اگر تفاهم داشتن،محرم بشن به امید خدااااا.....😊😊
پدر رو به من کرد:
+برین داخل اتاق من صحبت کنید..🙄
مادر امیر هم رو به امیر گفت:
+مادر همه صحبت هاشون رو گوش بده با منطق حرف بزنید باهم.....😊
جفتمون به اتفاق گفتیم:چشم😢
من بلند شدم و جلو رفتم و ایشون هم پست سرم...تا اینجا توی دلم گفتم: یا زهرا عاشقتم خانمم....
رفتیم توی اتاق، درب باز بود، امیر دو زانو نشست جلوی من.... 😂
کاملاً خجالت توی چهره اش بود...
گفتم چرا انتخابتون من بودم.؟
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#قسمت_پایانی_فصل_۱
.......
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
+راستش خودم هم نمیدونم، ولی احساس کردم اون چیزایی که من از همسر آینده ام توقع دارم داشته باشه رو دارین شما....
یکم مکث کردم پرسیدم:
+شما چه توقعی دارید؟
صداشو صاف کرد ادامه داد:
+این که پیرو امام حسین باشه و دختر مذهبی باشه، با نامحرم جوری سنگین حرف بزنه که اجازه حرف اضافه بهش نده و از همه مهم تر. حیا و عفت و چادر...
شما معیارتون برای شوهر آیندتون چیه؟
گفتم:
+من معیاری ندارم،چیزی که قسمت باشه بهش میرسم...
سر تکون داد گفت: انشاءالله خیره..
صحبت ها حدود یک ساعت طول کشید، تقریبا توی تمام موارد تفاهم کامل برقرار بود جز یک مورد کوچیک....
آقا جان صدا زدن:
فاطمه خانم،تموم شد صحبت هاتون بابا؟...
سرم رو بلند کردم وبرای اولین بار توی چشم امیر زل زدم گفتم:
+شما حرفی ندارین؟
یک نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین گفت:
+نه،اگر شما حرفی ندارید برگردیم پیش خانواده.....
منم بلند شدم و برگشتیم پیش خانواده..
آقاجان دوباره پرسید:
+مشکلی نبود بابا،مبارکه؟؟
قرمز شدم،چادرم رو کشیدم جلو هیچی نگفتم.....
مادر امیر گفت: مبارکه....😊😊
بعدش همه به اتفاق گفتن :مبارکه 😊😊
مادر امیر بلند شد و رو به آقاجان گفت:
+با اجازه، این انگشتر رو به عنوان نشونه دست فاطمه خانم بکنم....
آقاجان گفت:
+بفرمایید،صاحب اختیارید...
رو به من دسته چپم رو گرفت و یک انگشتر عقیق یمانی که روی اون اسم حضرت زهرا حک شده بود دستم کرد،گفت:
+انشاءالله توکل به حضرت زهرا، ازدواجتون پایدا باشه....
برگشت و نشست،خیلی خوشحال بودم، زیر چشمی به انگشتره نگاه میکردم...
دلم غنج میرفت...
پدر امیر شروع کرد به گفتن که آقای محمدی مهریه دخترتون رو چقدر در نظر دارید؟ بفرمایید....
آقاجان مکث کرد بعد گفت:
چون اسمش فاطمه اس و منم اعتقادی به مهر سنگین ندارم،۱۴ تا سکه باشه....
پدر امیر گفت:
+معرفت وجود دخترتون بیشتر از صحبت های مادی هستش ممنون از شما انشاءالله مبارکه، اگر راضی باشید فردا این دو تا جوون به هم محرم بشن که خدایی نکرده رابطشون گناه نباشه.....
+حتما،نظره بنده هم همین هست...😊
من کلا چیزی نمیگفتم و مهمون ها هم بعد از یک ربع ساعت رفتند، بعد از رفتن مهمونا پدرم زنگ زد به حاج حمید که فردا بیان و مارو محرم کنن....😢
قرار شده بود همونجوری که جفتمون توافق کرده بودیم برای محرم شدن بریم کهف الشهدا پیش شهدای گمنام،تا همون جا زندگی مشترک شروع بشه،....😊
من رفتم توی اتاقم،خواهرا هم رفته بودن،خونه ساکت بود،خانم جان و آقاجان هم خوابیده بودن
ساعت حدوده یک صبح بود،بلند شدم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق دوباره شروع کردم به نماز خوندن و خداروشکر کردم، از حضرت زهرا هم ویژه تشکر کردم،قرار گذاشتم توی اولین ماه بعد از عروسیم یک سفره روضه به اسم خانم زهرا(س) بندازم.....😊
صبح روز بعد ساعت حدودا ۹ صبح بود:
قرار گذاشته بودیم که خانواده امیر و حاج حمید تشریف بیارن اینجا که از همین جا باهم بریم سمته کهف الشهدا،
حاج حمید زود تر از همه اومده بود و سریع از پیش آقاجان اینا اومدن پیش من گفت:
+دیدی گفتم همه چی حل میشه،اگر توکل کنی،معلومه توکل واقعی و از ته دل کرده بودیااااا...😢😊
خانواده امیر هم رسیده بودن دیگه، راهی شدیم سمت کهف الشهدا، همه چیز از قبل هماهنگ شده بود.... 😢🙈
اونجا که نشستیم،حاج حمید از آقا جان و پدر امیر اجازه گرفتن و شروع کردن به خوندن، روبه من کردن گفتن که :
+فاطمه جان رضایت داری که شمارو محرم کنم؟....🙈🙈
یکم سکوت کرده بودم پدرم گفت:
+فاطمه جان سه بار گفتن واسه عقده باباجون 😂😂
بعد همه بلند بلند خندیدن 😂😂
گفتم:
+با اجاره خانم زهرا و شهدای حاضر و پدرم بله..☺️
حاج حمید رو به امیر کرد گفت:
مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشید....
همه ی اتفاق ها سریع افتادن، بعد از محرم شدن همه چیز عالی بود، خوش میگذشت، به قول امیر،لذت حلال بود 😊🙈🙊
نتیجه گرفته بودم همیشه صبر و توکل بهترین چیز توی زندگیه آدم هستش....
تا اینکه...... 😔
.....
#ادامه_در_فصل_دوم😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول
......
ساعت حدودا ۲بعداز ظهر:
+خانم دکتر عباسی،خانم دکتر عباسی به بخش مراقبت های ویژه....
تنها صدایی که میشد توی شلوغی بیمارستان به وضوح شنید صدای بلندگوی بیمارستان بود،روی صندلی آهنی و محکم بیمارستان بی حال و بی جون نشسته بودم،آدم ها از جلوی چشمم رد میشدن و هرکس دنبال کاری بود برای بیمار خودش فکرم مشغول بود، با خودم زمزمه میکردم:
+خدایا،یعنی چی شده؟خودت به خیر بگذرون برای من...😔
امیر رفته بود برای آزمایش های نهایی، غرق فکر بودم که خواهرم از راه رسید و مستقیم از انتهای سالن اومد نزدیکه من،از جام بلند شدم رفتم سمتش،روبروی صورتش توی چشم هاش نگاه کردم گفتم:
+سلام فهیمه،خوبی؟ لب هام رو جمع کردم، بغضم ترکید و رفتم بغلش...
باگرمی بغلم کرده بود و همونجوری که پشت سرم دست میکشید گفت:
+سلام عزیزم،گریه نکن ببینم،امیر آقا کجاست؟ دکترا نگفتن چی شده؟
اما جوابی نشنید،من فقط گریه میکردم بغله فهیمه، دست روی کمرم گذاشت و من رو برد سمت صندلی و کمکم کرد که بشینم، روی چشمام دست میکشید و اشک هام رو پاک میکرد گفت:
+با تو بودما،دختر گریه نکن،بزار ببینیم دکترا چی میگن،به تو که حرفی نزدن؟
دستم رو دستش گذاشتم و جواب دادم:
+نه،دکترا هیچی نگفتن،فقط میدونم رفته واسه آزمایش آخر، جوابش هم یک ساعت دیگه آماده میشه....فهمیه دل تو دلم نیست😔،اگر طوری بشه چی؟
اشک هام بیشتر شدن صدام میلرزید ادامه دادم:
+آنقدر زود به دست آوردم امیر رو،اِنقدر هم زود تز دستش بدم؟😭😭
پرستار قسمتی که نشسته بودیم از دوستان صمیمی فهیمه بود،خواهرم رفت از پرستار درخواست کرد تا بهم یک آرامبخش تزریق کنند تا خوابم ببره،حداقل تا وقتی که جواب آزمایش برسه...
اولش مقاومت کردم،اما فهیمه دست رو گونه های صورتم گذاشت و توی چشمام زل زد گفت:
+جونه امیر بزن تا آروم بشی، منم ببینم چی شده،قوی باش.... اصلا جونه فهیمه بزن آمپول رو....😔
قسم داده بود منم نمیتونستم بگم نه....
یه ناله ای کردم و روی تخت آبی رنگ بیمارستان که آدم با دیدنش مریض تر میشد دراز کشیدم،اطرافم دستگاه های پزشکی بود،همونجوری که به سقف مربع مربعی بیمارستان با لامپ مهتابی هايی که داخل جعبه مخصوص خودشون بودن نگاه میکردم و اشک از کنار چشمام روی بالشت میلغزید گفتم:
+فهیمه پس کی از امیر مراقبت کنه؟
دست کشید روی پیشونیم و همونجوری که آستین پیرهنم رو بالا میداد گفت:
+من هستم تو استراحت کن،از حال رفتی دختر....😔
دوستش خانم خادمی وارد اتاق شد یه نگاهی کرد بهم وگفت:
+فاطمه خانم چه بزرگ شده؟انگار همین دیروز بود به بهونه درس خوندن میومدم خونتون و تو هم اذیت میکردی مارو....😊
یه لبخند زدم بهش و چشمام رو بستم آمپول رو تزریق کرد بهم....😔
چند لحظه بعد از حالت طبیعی خارج شده بودم،انگار خاطرات این یک سال از اول اومدن جلوی چشمم، دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم....
فقط صدای خاطراتم بود که به گوشم میرسید،ذهنم رفت به ساعت های اول محرم شدن من و امیر..... 😔😔
*کهف الشهدا، یک سال قبل:
امیر رو به پدرم کرد گفت:
+ اجازه هست حالا که با فاطمه خانم محرم شدم چند قدمی داخل محوطه کهف راه بریم؟
آقاجان با خوشحالی جواب داد:
+چراکه نه،برید اما زودتر برگردید که بریم خونه،یکم مشغله کاری زیاده برای فردا باید انجام بدم😊
امیر رو به من کرد با خجالت گفت:
+شما مشکلی ندارین چند لحظه قدم بزنیم؟🙈
سرم رو بلند کردم و گفتم؛
+نه،بفرمایید😊
از جا بلند شد و نزدیکه من وایساد گفت +شما جلو بفرمایید
بلند شدم، رفتم کفش پام کردم و پشت سرمم امیر میومد....
دوتایی وارد محوطه کهف شده بودیم،
هوا دلنشین بود، تمام شهر زیر پاهای آدم بود انگار و هیاهو و شلوغی عجیب شهر خیره کننده بود،راه افتادیم کنار هم، میخواست دستم رو بگیره ولی انگار حیا بهش اجازه نمیداد....
گفتم:
+چه هوای خوبی داره اینجا..😊🙈
نگاهش رو به سمت چرخوند گفت :
+آره، مخصوصا وقتی با شما قدم بزنی
خجالت کشیدم 😊😊 گفت:
+من اعتقادم ای هستش که هرچیزی توی دنیا حلالش خوبه،حتی به اندازه نگاه کردن به چیزی،اصلا حلال مزه اش بهتره
همونجوری که یک سنگ کوچیک رو با پا این طرف و اون طرف هول میدادم،گفتم:
+بالاخره یه تفاوتی باید باشه دیگه... 🙈
یه لحظه وایساد از راه رفتن،سرش پایین بود دستش رو یواش به سمتم دراز کرد....
معلوم بود دستاش میلرزه گفت؛
+ادامه راه،دستتون رو بگیرم،قدم بزنیم؟🙈
خودم از خجالت سرخ شده بودم،گفتم:
+بله،😊🙊🙈
دستم رو توی دستش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردیم 😊😊
حرف میزد راجع به خودش، برنامه های زندگیش،کار،آینده، خانواده....
من هم گوش میکردم و بعضی جاها تایید میکردم و نظر میدادم.....
بعد از نیم ساعت برگشتیم، خانوادهها داشتن باهم صحبت میکردن،
مارو که دیدن، گفتن:
+بریم؟ تموم شد حرفاتون؟
ما هم یه نگاهی به هم انداختیم گفتیم:
+بله....😊
#ادامه_دارد👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای ک
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول_۲
......
از کهف خارج شدیم و رفتیم سمت ماشین ها که برگردیم خونه،،منتها خانواده امیر و خوده امیر از ما جدا شدن به خاطر مشکلی که برای پدربزرگش پیش اومده بود، حاج حمید هم خداحافظی کرد و رفت...✋
ما برگشتیم خونه، تا رسیدیم مادرم از آقاجان پرسید:
+عباس؟ تو که مخالف ازدواج بودی،پس چی شد توی همون جلسه اول معارفه تغییر عقیده دادی و آنقدر سریع محرم کردین این دوتارو بهم؟
رو به من کرد و لبخند زد و دوباره برگشت رو به خانم جان گفت: تمامه این اتفاقا زیره سره فاطمه خانم شماست...
دلم ریخت😔😢😕
مادر به من نگاه میکرد ولی روی صحبتش با آقاجون بود:
+زیره سره فاطمه؟چیکار کرده مگه؟ باهم حرف زدین؟..
گفت:
+نه! انگار وقتی ماجرا رو به حمید گفته،حمید افتاده دنبال آقا پسر و سیر تا پیاز امیر رو در آورده.، تحقیق کرده....
شانه بالا انداخت و گفت؛
+منم راضی نبودم، خودتون میدونید،وقتی حمید باهام صحبت کرد،متقاعد کرد من رو که راضی بشم...
بهم گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_بیستوسه فدای اون چشات ……………..اوه اوه ببخشید باز جو گیر شدم ماشینش انور خیابون
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوچهار
نهههههههههههههههه جدی می گی ؟دادگر- اوف ترسوندی منو دختر اره جدی می گم مگه چیه؟- اخه… باز اولین نفری هستی که منو دعوت می کنی برای شام…. اونم بیروندادگر- خوب حالا که من اولین نفرم الان میریم یه رستوان شیک جلوی یه رستوران بزرگ نگه داشت اما تو همین لحظه تصویر خودمو تو اینه بغلی ماشین دیدم …..من با این قیافه برم تو همچین رستورانی……….. نه عمرا من روم نمیشه ….تازه اگه برم ابروی این بیچاره رو هم می برم…………دختر به فکر خودت نیستی به فکر ابروی دیگران باش دادگر- نمی خوای پیاده بشی- ببین من شبا زیاد شام سنگین نمی خورم دادگر- یعنی چی؟…. نمی خوای شام بخوری؟- چرا ولی اگه منو به یه ساندویچ مهمون کنی بیشتر بهم می چسبه دادگر- جدی می گی ؟- اره دادگر- با شه هرچی تو بخوای دوباره سوار ماشین شد -ببخش از کارو زندگیت امروز افتادیدادگر- دباغ چته؟امروز چقدر ببخشو ببخشید می کنی …..من خودم خواستم که امدم ………پس انقدر این حرفو نزندلم می خواست تلافی خوبیاشو کنم فکر کردم ببینم چیکار می تونم براش بکنم….پولی هم نداشتم که براش چیزی بخرم………… خوب به مخت فشار بیار گربه جوناز چی خوشش میاد؟……………. من چه می دونم مگه چقدر می شناسمش دادگر- خوب رسیدیم چی می خوری – همبرگرپیاده شد – ببین بگو نون اضافه هم بذارهدادگر- باشههنوز نرفته بود- ببین نه نه دادگر- چی نه نه- همبرگر نه برام کالباس بگیر دادگر- باشه- ببین ببیندادگر- دیگه چیه – اینم نون اضافه داشته باشهدادگر- چشم دیگه- دیگه هیچی برو دستشو به گردنش کشید و رفت تو مغازهخوب مخ گربه ایتو راه انداختی یا نه دختر ؟اممممممممممم…….اهان فهمیدم ایول همینه … اره همینه بعد از چند دقیقه ای امدو سوار ماشین شدطرفم دوتا ساندویچ گرفت- من یه ساندویچ ازت خواستم نه دو تا دادگر- یکی همبرگره یکی کالباس هر کدومشو دوست داری بخور – وای ممنون میگم باحالی نگو نهدادگر- من کی گفتم نه- اه نگفتی تا حالابا خنده شروع کرد به خوردن ساندویچش- تو چی برای خودت گرفتی دادگر- مغزایییییییییییییییییییی حالت میشه بخوری؟دادگر- اره خیلی خوشمزه استسر ساندویچشو به طرفم گرفت …………می خوای امتحان کنی – نه نه ممنون خودت بخور مغز بشه به مختبا سر خوشی سرشو تکونی داد…. از دست تو دباغدادگر- راستی برای خونه چیکار کردی؟داشتم ساندویچو گاز می دادم همزمان با انگشت اشاره عینکو کشیدم بالا- هیچی فعلا نمی دونم چیکار کنم باید تا اخر ماه خونه رو خالی کنمدادگر- می خوای بیام باهاش صحبت کنم شاید قبول کنه تا اخر سال بشینید -نه بابا اون می خواد خونه رو بکوبه……………… دنبال مستاجر نیست به ساعتش نگاه کرد دادگر- ساعت ۱۱ است حسابی دیر شد- برای شما دیر شدهدادگر- نه برای تو…. پدر مادرت بهت گیر نمی دن تا دیر وقت بیرونی- نه………………….ببین یه چیزی دادگر- چی؟-هنوز دوست داری وارد اطلاعات مرکزی بشی؟با خنده به طرفم برگشت و دست از خوردن کشیددادگر- یعنی بازم می تونی؟- اره می تونم….ولی گفتم برای کپی کردن اطلاعت مشکل دارمدادگر- می تونی کاریش بکنی ؟- منم چشمکی براش زدومو گفتم یه کاریش می کنم دیگه…… اخه یه اقا دادگر که بیشتر نداریم لبخندی زدو دوتایی شروع کردیم به خوردن منو تا سر کوچه رسوند دادگر- خیلی تاریکه می تونی بری نمی ترسی- اره می تونم برم دادگر- نمی خوای تا دم در خونتون برسونمت البته اگه دوست نداری خونتونو یاد بگیرم- نه نیازی نیست من که بهتون ادرس دادم برای چی بترسم که خونمونو یاد بگیری ولی اگه حس کنجکاویتون مثل دسترس به اطلاعات مرکزیه می تونید بیاید.دادگر- خوب مخ ادمو می خونی دختر باهام تا دم در خونه امد کلیدو در اوردم و دروباز کردم دادگر- مگه کسی خونه نیست که خودت درو باز می کنی- نه- بفرمیاد تو…. خونه قابل داری نیستزودتر از اون وارد خونه شدمبا تعجب خونه رو نگاه می کردیاد دستمالش افتادم-یه لحظه الان میاموارد اتاق شدم ساندویچ و کیفمو پرت کردم رو تشکا و دستمالو از زیر تشک برداشتم و رو هوا نگهش داشتم تا ببینم لکی داره یا نه خوشبختانه لکش از بین رفته بود ولی هنوز چروکیش مشخص بود.اشکالی نداره دختر…. بگو اتومون خراب بود کی به کیه؟هنوز تو حیاط وایستاده بود حیاط که چه عرض کنم حیاطی بود به اندازه ۳ قدم راه رفتندادگر- پدر و مادرت نیستن – نه دادگر- خواهر و برادر چی نداری؟- نه من تک فرزندمدادگر- راستی عمه ات اونم نیست- نهدادگر- پس برای همین بود که برای برگشتن عجله نداشتی چون کسی تو خونه منتظرت نبوددر حالی که دستمالو تا می کردم از دوتا پله سیمانی امدم پایین- هیچ وقت کسی منتظر من نیست دادگر- چی؟-پدرم خیلی وقت عمرشو داده به شما……….. مادرمم که تو همون بچگی هوس عشق تازه زد به سرش و رفت پی عشق ۶۰ سالش بعد از اونم پیش عمه ام زندگی کردم……..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
هم بشیمدادگر سرشو کج کرد و با چشای گشاد شدش بهم خیره شدباشه بابا نخواستیم پس نگو هر جایی… راستی این (منشی )نیاددادگر- نه فعلا داره دنبال دوست جدید خیالیش می گردهتو از کجا می دونی؟اخه اون دوست خیالیش منم دیگهنهارهنهدادگر –دباغ بدو بریم تو تا نیومدنسریع چندتا از پروند ها رو از دستم گرفت و رفت تو اتاق .. منم دنبالش
اونم سه سال پیش عمرشو دربست به شما دادهبفرماید دستمالتون ببخشید اتو خراب بود نتونستم اتوش کنم رنگ صورتم به خاطر دروغم کمی پرید دادگر حسابی دگرگون شده بود دستمالو ازم گرفت دادگر- دستت چطوره؟به دستم نگاهی کردم – خوبه سلام می رسونه بهتوندادگر- تنها زندگی می کنی نمی ترسی ؟- نه برای چی بترسم دادگر- فردا یه سر به صاحب خونت می زنم شاید وقت دادوقت تلف کردنه ….. در ضمن شاید درباره من فکرای بدی کنه….می دونید که اینجور محله ها انی برای ادم حرف درست می کنن و تا صبح نشده هزارتا وصله به ادم می چسبونن…… بهتر دنبال یه جای دیگه باشهدادگر- باشه منم ببینم می تونم جایی رو پیدا کنم که پول پیش نخوانصدای تلفن همراشش در امداه تلفن داشته ناکس صداشم در نمی یوردهخوب داشته باشه تو رو سننه…. مگه مردم هرچی می خوان داشته باشن باید از توی گربه اجازه بگیرندادگر- سلام نه الان میام یه کار برام پیش امد….. اره پیش یکی از همکارم هستم تا ۱ ساعت دیگه خونم ……داروهاتونو بخورید بخوابید…… فقط برق راهرورو روشن بذارید منم زود میام قربونتون دادگر- خوب من دیگه برم کاری نداری- نه بازم ممنون بابت امروزاز در خارج شد دادگر- موقع خواب درو قفل کن- اقای دادگر من چند ساله اینجا زندگی می کنم نگران نباشید چیزی نگفت و به طرف ماشینش رفت با صدای بلند گفتم هی دادگراخ ببخشید اقای دادگر فردا براتون اطلاعاتو در میارمبا دست اشاره کرد که جیغ نزنم و برم تو وا این چرا اینطوری شد مرد دیگه…….. همه ی مردا اینطوریندرو بستم و رفتم جایی که تا چند دقیقه پیش وایستاده بود وایستادم…. بوی ادکلونش هنوز تو حیاط بود و بینیم پر شده بود از بوی ادکلونشاز کار خودم خندم گرفته بود با دست یکی کوبیدم رو سرم…… یاد ساندویچ کالباس افتادموای کالباسو عشق است و بدو بدو رفتم طرف اتاق دادگر- خوب چطور می خوای اطلاعاتو کپی کنی – ببین من فکر کنم کامپیوتر اصلی باید تو قسمت مدیریت باشه…. شاید نیازی به سوئیچ نباشه و بدون اونم بشه اطلاعتو کپی کرددادگر- یعنی برم اونجا – خوب اره دادگر- پس بزار ببینم…. اهان باید چندتا پرونده رو امروز بهشون تحویل بدم تو هم با من بیاچندتا از پروند ها رو دستم داد و خودشم چندتا یی رو برداشت – وای باورتون میشه من تو این ۳ سال اولین باره که دارم می رم قسمت مدیریتدادگر- پس تا حالا کی پروند ها رو می برد؟- حیدری……….نمی دونی چه ذوقی می کرد وقتی پرونده می برد-راستی شما هم ذوق می کنی پرونده می بریدادگر- نه به اندازه توبا خنده گفتم من اولین بارمه …..بعدشم دوست دارم ببینم اونجا چه شکلیدادگر- شکل خاصی نیست فقط کمی شیکتر از ساختون شماست- خوب به یه بار دیدنش می ارزهدادگر در حال حرف زدن با منشی بود…..این پروند ها باید امروز امضا بشن قسمت هایی هم هست که باید خودم به ایشون توضیح بدممنشی – باشه صبر کنید باهاشون هماهنگ کنممنشی- بله اقای رئیس …………چشم بهشون می گممنشی- ایشون هنوز به شرکت نرسیدن بشینید تا بیاندادگر- میشه بریم تو اتاقشونمنشی- نه دادگر- من باید قسمتایی از پروند ها رو جدا کنم تا ایشون راحتر ببینتشونمنشی – خوب همین جا هم می تونید این کار کنیددادگر- یعنی نریم تومنشی – نه اقا نمیشهدادگر داشت تلاششو می کرد یه جور بریم تو دفتر قبل از امدن رئیس ولی مرغ منشی یه پا داشت و نمی ذاشت بریم تودادگر- نمی زاره بریم تو …… اگه رئیس بیاد دیگه از این موقیتا حالا حالا ها گیر مون نمی یاد – پس باید چیکار کنیم دادگر موبایلشو در اورد دادگر – این پرونده ها رو بگیر الان میامنمی دونم کجا رفت تا بیاد چشم چرخوندمو به اطراف نگاهی کردم انگار دیگه چندان جذابیتی برام نداشت همین طور در حال دید زدن بودم که تلفن رو میز منشی صداش در امدمنشی- بله…………منشی- بله خودم هستم…………..دیدم منشی صورتش رنگ به رنگ شد…………من که شما رو نمی شناسم ……………..نه به جا نمی یارم…………..واقعا اینجا پس چرا من تا بحال شما رو ندیدم……………نه مشکلی نیست ………………….باشه ……………..نه من تا ۳ هستم………….بله…………………….الان … کجائید؟…اخه من سر کارم نباید اینجا رو ترک کنم………..اما…………….باشه گوشی رو که گذاشت دستی به شال در حال سقوطش کشید خیلی خوشحال بود چند باری پا شد و از پنجره بیرونو نگاه کرد منشی – اون اقایی که همراتون بود کجا رفت- رفت بیرون الان میاد کمی تردید داشت اینه ای از تو کیفش در اورد و زودی پرید تو ابدار خونهبعد از چند لحظه دیگه امد به نظر میاد ارایشو کمی تجدید کرده باشه چند باری بهم نگاه کرد منشی – شما اینجا منتظر باشدید من الان میامچیزی نگفتمپس دادگر کجاست انگار رفته گل بچینه تا منشی رفت بیرون دادگر امد تو-کجا بودی؟دادگر- با خنده گفت هیچ جا… این کجا رفتچه می دونم یکی زنگ زد اینم عین این برق گرفتها رفت بیروندادگر – خوب تا از برق گرفتگی در بیاد بدو بریم توما که اجازه نداریمتا با من هستی بدون اجازه می تونی هر جا بری -واقعادادگر- ارهچه خوب یعنی بدون بلیت هم می تونیم سوار اتوبوسای واحد
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوپنج
خواستم زودی برم طرف کامپیوتر که بازومو گرفت و با حرکت سر منعم کرد وبا انگشت اشاره بالای سرمو نشون داد دیدم یه دوربین کار گذاشتن پروند ها ی تو دستشو گذاشت رو پروند های من یه صندلی اورد و اروم از روش رفت بالا از توی جیبش یه چاقو در اورد فکر کنم از این چاقوهای چند کار ه بود کمی با دوربین ور رفت .دادگر- خوب اینم از این بدو ببینم چیکار می کنیولی من همونطور بهش نگاه می کردیدادگر- چرا نگام می کنی برو دیگه الان میادسریع پشت سیستم خوش دست جناب رئیس نشستم دادگر از پشت در کیشیک می داد دادگر- چی شد؟- صبر کن دادگر- زود باش الان میان- صبر کن دیگه انقدر هم راحت نیست چون از قبل وارد سیستمشون شده بود وقت چندانی نگرفت که وارد اطلاعات بشم – بین خوشبختانه میشه از اینجا چندتا فایلی رو کپی کرد من این فایلا رو فعلا کپی می کنم تا بعد ببینم میشه بازشون کرد یا نهدادگر- باشه سریع دست کرد تو جیبش و یه فلش مموری در اورد دادگر- دباغ- هاندادگر- بریز این توو فلشو به طرفم پرت کرد تو هوا قاپیدم دادگر- زود باش دیگه – باشه باشه هولم نکن خوب اینم از این تموم شدسریع بلند شدم و به طرف دادگر رفتم – واییییییییییی دادگردادگر- چی شد-سیستم روشنه یادم رفت خاموشش کنم صدای کسی می یموند انگار داشت به اتاق نزدیک می شد که دادگر یه جهش از روی مبل ویه جهش دیگه از روی میز زد و سریع سیستمو خاموش کردو دوباره با پریدن به طرفم امد- تو احیانا میمون نیستی دادگرشونه هاش افتاد پایینبا عصبانیت گفتدباغ- باشه باشه یه چیزی گفتم داغ نکن خواست چیزی بگه که در باز شد و رئیس به همراه منشی و یه اقای دیگه وارد شدنمنشی – شما اینجا چیکار می کنید مگه قرار نبود بیرون منتظر باشیددادگر – ما هم منتظر موندیم همین الان که دیدیم جناب رئیس امدن ما هم امدیم تو منشی چیزی نگفت و بعد از گرفتن چندتا امضا و نگاههای خصمانه به ما از اتاق خارج شد قیافه منشی شبیه کسایی بود که حسابی سر کار گذاشته شده باشننمی دونم دادگر چیکار کرده بود که حسابی تو پر منشی خورده بودبعد از یه سلام که اونم فقط دادگر کرد پروند ها و زونکها رو دید و جاهای لازمو امضا کرد اولین باری بود که رئیس شرکتو می دیدم حدودا ۴۰ ساله و قد بلند ، سبزه رو همونطور بهش خیره بودم که نگاش به نگام گره خورد وبعد از چند لحظه بهم پوزخند زدکمی ناراحت شدم ….حقم داشت بهم بخنده با اون عینک و اون سبیلا اگه نمی خندید به خل بودنش شک می کردم یعد از ۰ ۱دقیقه از اتاق زدیم بیروندادگر- خوب فلشو بده به من- چی؟دادگر- فلشو می گم مگه اطلاعاتو تو اون نریختی- وای خدای من انقدر هول کرده بودم که گذاشتم لب پنجرهدادگر- وای وای دباغ- حالا چیکار کنیمدادگر- با من بیاسریع خودشو به پشت ساختمون رسوند…. دوتاییمون تو این گرما حسابی عرق کرده بودیم ساختمونو براندازی کرد دادگر- این پنجره استزونکنا رو روی زمین گذاشت و سعی کرد خودشو به پنجر برسونهدادگر- نه نمیشه جای پا هم نیست…. فاصله پنجره تا زمین هم خیلی زیادهاطرفشو نگاهی کرد -دنبال چی هستیدادگر- یه چیز که بشه از روش رفت بالامنم نگاهی کردم نه نبود که نبود دادگر- اخه دباغ چرا حواستو جمع نمی کنی …. می دونی اگه فلشو پیدا کنن بد بخت می شیم …تازه متوجه دستکاریه دوربین هم میشن واول از همه به ما شک می کنن-به ما چه……….. چرا ما؟دادگر- واقعا عقل کلی….. ما الان اونجا بودیم قبل از اینکه بیان- خوب چیکار کنیم کمی فکر کرد در حال خاروند پشت کلشدادگر- یه کار بگم می تونی انجام بدی- چه کار؟دادگر- فقط تو روخدا مواظب باش …….باشه- باشهدادگر- من قلاب می گیرم تو برو بالا-وای نگو ………….. نه نه دادگر- دباغ تنها راه همینه-نه اصلا………. من نمی تونم دادگر- کاری نداره که…. فلش هم که دم پنجره است…..خواهش می کنم-اخه این اطلاعات به چه دردت می خوره من نمی فهمم………من نمی خوام کارمو از دست بدم می فهمی دادگر- همین یه بار…………….. باشه………… قول می دم مشکلی پیش نیادبهش نگاه کردم لابد لازم داره که انقدر التماس می کنه (اخیه این دباغ چقدر خوبه )- باشه فقط محکم بگیریادادگر قلاب گرفت خواستم پامو بذارم که دیدم کفش پامه و دوباره پامو رو زمین گذاشتم -بین با کفش برم رو دستت اشکال نداره؟دادگر- وای نه برو……. راحت باش فقط اونو برای من بیاردستامو به شونه هاش تکیه دادم و پای راستمو گذاشتم تو قلاب دستاش .خواستم خودمو بکشم بالا که چهره به چهره شدیم به چشای مشکیش خیره شدم نفسشو داد بیرون و اروم سرشو تکون داد دادگر- افرین دختر خوب… اصلا نترس…. برو بالااب دهنمو قورت دادم و خودمو کشیدم بالا اروم سرمو بردم بالا ….رئیس با یکی دیگه تو دفترش بود رئیس که رو صندلیش نشسته بود و اون یکی مدام راه می رفتاول موقعه رفتن پشتش به من بود….. به در اتاق که رسید روشو کرد طرف من…..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستوهفت
دادگر- خواهش می گنم بعدا بهت می گم….برای من یه دوساعتی مرخصی رد کن ….من تا ۲ ساعت دیگه بر می گردم- باشهاین چرا تازگیا انقدر عجیب شده راستش یکم از دستش عصبانی شدم همه کار براش می کردم ولی نمی گفت داره چیکار می کنهدو ساعت هم بیشتر طول کشید و نیومد تا اینکه ساعت ۴ امدمن داشتم بر چسبای جدیدو برای زونکنا اماده می کردم دادگر- سلامسرم پایین بود ….سلام دادگر- نتونستم زودتر بیام-خوب به من چه………… برای چی به من می گید دادگر- کارت خیلی مونده -نهدادگر- پس اخر وقت وایستاد تا برسونمت – نه خودم میرمدادگر- اخه کارت دارم که می گم برسونمت عینکو جابه جا کردم با اخم گفتم چیکارم دارید؟دادگر- حالا چرا اخم کردی بهت گفتم می گم ………..ولی الان نه- اصلا به من چه…. دیگه برام مهم نیست…. دیگه هم نمی خوام چیزی بگیددادگر- دباغ خیلی لجبازی می د ونی تو …بین حرفاش از جام بلند شدمهول کرد دادگر- کجا؟- چایی می خوری؟دادگر- اوه…… من هیچ وقت نتونستم اخلاقات پیش بینی کنمنه ممنون می شم برام یه لیوان اب خنک بیاریاز ابدارخونه در حالی که یه لیوان اب و یه لیوان چایی دستم بود خارج شد از بغل اتاق مژی رد شدم چشمش بهم افتادسرخ شد و سرشو انداخت پایین خدا خیرت بده دادگر منو از دست این یکی راحت کردی لیوانو به طرفش دراز کردم- چیکارم دارید همین جا بگید دیگه مزاحم نمی شمدادگر- از کی تا به حال تعارفی شدی پشت میز خودم نشستم و لیوان چای رو به لبام نزدیک کردم*****-کجا می ری خونمون از این طرفهدادگر- دباغ می دونم یه لحظه دندون رو جیگر بذار می فهمی به ساختمونا و خیابونا که نگاه کردم متوجه شدم امدیم بالای شهر بعد از اینکه چندتا کوچه رد شد ماشینو جلوی ساختمون بزرگ و قشنگی نگه داشتدادگر- پیاده شو- اینجا کجاست؟دادگر- بیا می فهمی- تا نگی پیاده نمی شمدادگر- دباغ نترس بخدا جای بدی نیست- ببین گفتم پدر و مادر ندارم ولی معنیش این نیست تو هر کاری دلت خواست باهام بکنیدادگر- دباغ می فهمی چی می گی من باهات چیکار دارم بکنم دختر….بخدا من از اون ادما نیستم درو برام باز کردخوب تو این چند وقت چیز بدی ازش ندیده بودم که نخوام بهش اعتماد کنم پیاده شدم با هم وارد ساختمون شدیم سوار اسانسور شدیم عینکو از روی چشام برداشتم و تو دستم نگهش داشتمدادگر- چرا عینکتو برداشتی روم نشد بهش بگم اینجا خیلی شیکه منم دوست ندارم با این قیافه بیام مخصوصا بااین عینک که ده من روش چسب چوبه به طبقه ۱۰ رسیدیمبه زور به دنبال سایه ای که از دادگر می دیدم راه افتادم فکر کنم فهمید برای همین اروم به طرفم برگشتدادگر- اونو بزن به چشمت- هان؟دادگر- از کی خجالت می کشی -من؟کی گفته من خجالت می کشم دادگر- پس بزن به چشمت می دونم که بدون عینک هیجا رو درست و حسابی نمی بینی- اخه اخهعینکو از دستم گرفت و گذاشت رو صورتمسرمو از خجالت گرفتم پائین پشت دری وایستاد کنار در یه تابلو زده شده بود دقت کردمدکتر پرهام پور اهر جراح و متخصص چشمدادگر زنگو فشار داد بهش خیره شدمبعد از چند ثانیه در باز شد و منو دادگر وارد شدیمبه محض ورود چند نفرو دیدم که رو صندلی نشستن و با ورود ما سرشونو به طرف ما بر گردوندن کمی این طرف تر هم میز منشی بود که دختری ریز نقش وبا نمکی پشتش نشسته بود منشی- سلام اقای ….دادگر سریع تو حرف دختره پرید سلام خانوم طاهری دیر که نیومدیم نه دادگر- پرهام مریض دارهمنشی- بله الان مریض دارن بعد از اینکه مریض امدبیرون شما می تونید برید تودادگر- ممنونو دختر با یه لبخند گفت بفرماید بشینیدمنو و دادگر نشستیم دوباره عینکو از چشام برداشتم و تو دستم نگهش داشتم چون بقیه یه جوری نگام می کردن که خجالت کشیدم انقدر محو مطب شده بودم که اصلا یادم رفته بود بپرسم برای چی امدیم اینجارومو کردم طرف دادگر ….هی صبر کن ببینمدادگر – ببین خوشت میاد کسی بهت بگه هی – خوب نه دادگر – پس چرا به من می گی هی-ببخشید از دهنم پرید دادگر – مهم نیست حرفتو بزن-برای چی امدیم اینجادادگر – برای چشمای تو- چرا؟دادگر – چون دکتر چشماتو معاینه کنه یه لحظه ازش بدم امد و از جام بلند شدم و به طرف در خروجی رفتمبلند شدو دنبالم امد دادگر – کجا؟صبر کن ببینم باز که قاطی کردی دختر-قاطی نکنم اینکارات چه معنی می ده دادگر – چی شد مگه – ببین من چند ساله به هر جون کندنی هست دارم زندگیمو می چرخونم ولی معنی اینکارتو نمی فهمم – من صدقه بگیر و بد بخت بیچاره نیستم که تو بخوای از این محبتا در حقم بکنیدادگر – صدقه چیه دختر خوب…این در عوض کمکیه که به من کردی-چه کمکی ؟دادگر – تو نبودی که من نمی تونستم اون اطلاعاتو به دست بیارمتو حتی بهم نمی گی کی هستی و قصدت از این کارا چیه؟دادگر – یواشتر بذار دکتر چشاتو ببینه بعد از اون باهم صحبت می کنیم قول می دمنه من بازیچه شما نیستم دادگر- بازیچه چیه دباغ …
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @D
گفتم بهت می گم ولی الا ن نه- پس منم حرفی با شما ندارم دوباره به سمت در خروجی رفتمدادگر- باشه باشه می گم ولی بذار اول بریم پیش دکتر بعد قول می دم همه چی رو بگم باشه … قول می دم بهش خیره شدم که با عجز بهم خیره شده بود – قولدادگر- اره قول قول دوتایی برگشتیم و نشستیم سر جامون چشمم خورد به منشی که با یه حالتی بهم نگاه می کردحتما با خودش می پرسه این گربه دیگه کیه که با دادگر امدهبه در و دیوار مطب نگاه می کردم که خانوم طاهری با دوتا لیوان شربت جلومون ظاهر شد و سینی رو طرف دادگر گرفت دادگر سرشو بالا اوردمنشی- بفرماید هوا گرمه می چسبهدادگر- ممنون زحمت کشیدید ولی من میل ندارمدختره که حالش گرفته بود به زور خندشو رو صورتش نگه داشت دادگر- حالا که براتون اوردم بردارید گرم میشهدادگر با نارضایتی لیوانو برداشت وبعد در حالی که با دادگر حرف می زد سینی رو طرف من گرفت انگار طرفش یه بچه باشم که ارزش یه نگاه کردن هم ندارهچون خیلی تشنه ام بود لیوانو برداشتم – ببخشید خانوم اینجا همیشه از مریضا پذیرایی می کنن؟به طرفم برگشت و من ادامه دادم – خوب چرا شما مگه اینجا ابدار چی نداره خانوم طاهری همچین با غضب بهم نگاه کرد که یه لحظه فکر کردم که شاید من باباشو کشتم که داره اینطوری نگام می کنه دادگر خندشو قورت داد خانوم طاهری با عصبانیت رفت تو اشپزخونه و بعد از چند دقیقه ای دوباره برگشت و پشت میزش نشست – این چرا یهو هار شددادگر- این چه حرفی بود که تو زدی – اخه ندیده بودم تو مطب از بیمارا پذیرایی کنن برام سوال بود نباید می پرسیدمدادگر خودشو با روزنامه سرگرم کرددوباره نگاهی به منشی انداختمرنگ موهاش چقدر نازه… باز م کمی بلند حرفمو زده بودم که دادگر شنیددادگراروم دم گوشم گفت:رنگ موهای خودش نیست اصلانم قشنگ نیست -ببین انقدر حالیم میشه که رنگ کرده گفتم رنگش نازهدادگر – باشه منم گفتم رنگش خیلی زشته دادگر- دباغ انقدر خیره بهش نکن به بقیه مریضا نگاه کردم کسی حواسش به ما نبود انگار از نگاه کردن به یه گربه با عینکش سیر شده بودنانگشتمو گذاشتم رو دماغم و نوکشو کشیدم بالا – به نظرت منم دماغم مثل این منشیه عمل کنم خوشگل میشه باخنده گفت دباغ زشته نکن داره می بینه- خوب اونکه از خداشه اینطرفو ببینهدادگر- دباغ- راست می گم تازه اگه تو یه نگاشم کنی کلی ذوق می کنهدیگه جوابمو ندادم و مشغول خوندن روزنامه شد تا اینکه نوبتمون شدبه محض ورود به اتاق دکتر پرهام — به به جناب سروان از این ورا…….. وقتی خانوم طاهری گفت وقت گرفتی حسابی تعجب کردمچشام چهارتا شد …………سروان؟زودی بهش نگاه کردمدیدم که داره زیر زبونی حرف می زنه و قرمز کرده کنارم وایستاده بود که اروم گفت ای لال بشی پرهام حالا وقت حرف زدن بودبعد بهم نگاه کرد دادگر- برو بشین معاینه ات کنه رفتم بیرون همه چیزو بهت می گم رفتم ورو صندلی راحتی نشستم و دکتر شروع کرد به معاینه بعد از کمی معاینه گفت روی یه صندلی دیگه بشینم و بدون عینک جهت علامتا رو از روی تابلوی دید اسنلن تشخیص بدم بدون عینک هیچ کدومشو نتونستم تشخیص بدم پرهام- شماره عینکت چنده -نمی دونم خیلی وقته عوضش نکردم پرهام – بده ببینمپرهام – اوه چه دربوداغونه….چشات خیلی ضعیفه چرا انقدر دیر امدی به دادگر خیره شدم دادگر – پرهام جان شما معاینه اتو بکن چرا انقدر می پرسیراستی می تونه عمل لیزیک کنه پرهام – اره که می تونه ولی فعلا بذار خوب معاینه کنم ببینم امادگی جراحی لیزیکو دارهدر حین معاینه ازم پرسیدچند سالته؟۲۲ سالحامله که نیستی؟با این حرفش سرخ شدم نهقبلا که چشمت عفونت نداشته یا اب مروارید نهدادگر- چی شد پرهام سوالای ثبت احوالیتو پرسیدیشهاب جان باید بپرسم که اگه بخوابم جراحی لیزیک کنم مشکلی پیش نیادخوب می تونه؟صبر کن با توپوگرافر هم قرینه چشمشو ببینم تا قطعی جوابتو بدم انقدر از دست دادگر ناراحت بودم که متوجه کارایی که دکتر رو چشمام می کرد نمی شدم دیگه حتی مثل سابق دوست نداشتم نگاش کنمشهاب … شهاب چه اسمی بیشتر از وحید بهش میاد چقدر من احمقم…. اینم فهمیده من یه احمقم … چقدر راحت منو به بازی گرفت ..اوه خدای من ……………..من یه احمق .به تمام معنام دلم می خواست گریه کنم فکر می کردم بعد از مدتها کسی پیدا شده که باهام خوب باشه ولی اشتباه فکر می کردم ……….قسمت من همیشه تنهایی و بی کسی بوده …. اون از من سوء استفاده کرد .دلم می خواد ازش متنفر باشم ولی پس چرا هر چی تلاش می کنم ازش متنفر باشم نمیشه بغض کرده بودم خیلی خری دختر……… انقدر زشت و بی خاصیت هستی که به ریختاشم بهت نزدیک نمی شن چه برسه به شهاب (دختره پرو چه شهاب شهاب می کنه انگار نه انگار تا دیروز می گفت دادگر )اون که برای خودش کسیه تو به چه دردش می خوری جز بی ابرویی چیز دیگه ای هم براش داری اولین باری بود که احساس دلتنگی شدید کردم منی که یه قطره اشک به زور از می چکید هر آن امادگی گریه کردنو داشتم پرهام- شهاب جان مشکلی نداره می تونه لیزیک کنه
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۱۵ امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 16
خواب آلود و تلو تلو خوران از رختخواب پایین آمد در را باز کرد تا به دستشویی برود فاخته را در حال کفش پوشیدن دید.زیاد از لباسهای تنش خوشش نیامد
-کجا
نگاهش را به قیافه درهم و برهم نیما داد.
-سلام
-کجا سر تو انداختی پایین داری میری
-خونه مادرجان
حرصش در آمد که اصلا محلی به وجود او نداده بود
-می میری یه خبر بدی
ایستاد و فقط نگاهش کرد.کاش چیزی می گفت تا دل فاخته باز هم روشن شود اما بدون حرفی پشتش را کرد و به سمت دستشویی رفت.چشمش به میز صبحانه ای افتاد که برایش چیده .شاید هم چشمانش ضعیف بود که ندید.چه خیال خامی داشت که آرزو کرد امروز از او بخواهد تا با هم صبحانه بخورند.در دلش گفت"بیخیال بابا،لیاقت نداره"او هم در خانه را بست و رفت
*
همینکه وارد حیاط بزرگ خانه شد نازنین را دید که از پله ها حاضر و اماده به سمتش می آید
-سلام بدو بریم که دیر شد
فاخته متعجب از عجله او در حالیکه دستش را می کشید پرسید
-کجا می خوایم بریم نازنین خانوم
خنده با نمکی کرد
-می خوایم بریم سر و صفا بدیم قیافه هامونو
فاخته باز هم همانطور متعجب نگاهش کرد و حرص نازنین در آمد.چادرش را مرتب کرد
-ای بابا .شب کلی مهمون هست برای اولین بار می خوان بیان ببیننت.بهشون گفتیم مراسم عروسی بعد عیده ولی کلی تعریفت رو کردیم
دستش را کشید و دنبال خود برد. سوار ماشین شدند که راننده اش آشنا بود.همان فردی که شب آخر دنبال فاخته آمد و او از مادرش جدا شد.بیشتر مسیر در سکوت گذشت تا اینکه نازنین کلافه از این همه بی حرفی بالاخره قفل سکوت را شکست
-فاخته....چیزه. ..یه چیزی می خوام بهت بگم
فاخته با لبخند پذیرا شد
-حتما بفرمایین
کمی من و من کرد
-میدونم با نیما روز ای خوبی نمی گدرونی....نیما پسر بدی نیست ولی خب خودتو جای اون بزار،تو هم حق داری ولی خب .... میدونی تو روز عقد کنون خیلی دلم می خواست بیام پیشت .یا حتی اون چند روزیکه قبل عقد خونمون بودی.ولی ترجیح دادم فعلا هیچی نگم، ترجیح دادم طرف هیچ کس نباشم.اما الان دیگه فرق می کنه...به هر دری هم بزنین و انکار کنین شما دوتا قانونا و شرعا و هر چی اسم شه زن و شوهرین .یه کم به زندگی علاقه نشونه بده....هر چقدرم نیما اخم و تخم کنه نقش تو مهمتره.نیما از زنای بی زبون که هر چی می گی می گن چشم خیلی بدش می یاد.از دست و پا چلفتی بودن....تحصیلات براش مهمه.....خیلی به من فشار اورد تا جواب رد بدم.منم هفده سالم بود عروسی کردم.اون همون موقع ها هم از زود ازدواج کردن دخترا بدش می یومد یه کم از مخالفتشم واسه همینه. ولی خب دختر قشنگی مثل تو خب باید دل شوهر شم به دست بیاره ...می فهمی چی می گم
آه کشید.تمام اینها را می دانست اما در برابر سردی نیما دست و دلش به هیچ کار نمی رفت.
-من....من نازنین خانوم ..نمی تونم.....نیما هیچ جو ره حاضر نیست منو بپذیره. ...
برای دلگرمی دستش را روی دست فاخته گذاشت
-کم کم درست میشه.....اونم کم کم شرایط رو می پذیره .....به هر حال قبول می کنه تو زن شی
به دلخوشی نازنین لبخند زد اما خودش خیلی هم خوش بین نبود.در دل خدا کندی گفت و بقیه راه را سکوت کرد.
*
بارها و بارها خودش را در آینه نگاه کرد.پلک نمی زد.هیچوقت فکر نمی کرد ابروهای پیوسته اش وقتی برداشته شوند اینقدر خوش حالت باشند.لباسی که مادر جان برایش خریده بود خیلی قشنگ بود.هیجان داشتن چند دست لباس نو با قیافه ای جدید حسابی در چهره اش نمایان بود ناخودآگاه لبخند میزد و با نازنین از هر دری حرف میزد.در میان حرفهای نازنین فهمیده بود نیما با شوهر نازنین زیاد خوب نیست چون اجازه تحصیل به نازنین نداد.اجازه گرفتن گواهینامه و خیلی چیزهای دیگر که حق طبیعی نازنین بود.قرار بود مهمانهای خانوم زودتر از مردها برسند تا چند ساعت خانوم ها راحت بدون حجاب گرفتن کنار هم بنشینند.اولین زنگ که زده شد دلشوره اش بیشتر شد.همه آمده بودند تا عروس حاج پورداوودی معروف را ببینند.یک نفس عمیق کشید تا اعتماد به نفسش برگردد.سعی کرده بود آنروز خیلی خوب خودش را نشان دهد.نازنین در میان حرفهایش گفته بود که این مهمانی خیلی مهم است چون کلی فضول می آیند تا ببینند پدر برای پسر چه کرده است.
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 17
ماشین را متوقف کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت.ذهنش دائم پی بگو مگو با مهتاب بود.مهتاب از او خواسته بود تا فردا را با هم بگذرانند. او را احمق فرض کرده بود و وعده یک شب خوب و رویایی به او داده بود. بد هم نبود در این وضعیت.شاید هم با مهتاب اشتی می کرد البته اگر می توانست از گناهش بگذرد.برایش وفا داری و با اخلاق بودن در رابطه بسیار اهمیت داشت مثل هزاران نفر دیگر اما حالا خودش در گرداب بدی بود.زنی داشت که دوست نداشت داشته باشد اما از طرفی نباید به او خیانت می کرد.بیخیال فکر کردن از ماشین پیاده شد و سمت خانه پدری راه افتاد.زود امده تا بلکه بتواند به بهانه ای فاخته را بردارد و برود.از اینکه امشب همه بنشینند و پچ پچ کنند و جوانها تکه بارش بکنند متنفر بود.فقط کافی بود امشب دختر خاله اش سارا آنجا باشد تا کل شب برای سوهان روح او کافی بود.سارا امسال پیش دانشگاهی می خواند و کلی ادا و اطوار برای نیما آمد ...او هم حسابی حالش را گرفته و گفته بود با بچه جماعت کاری ندارد.حالا زنش دو سال از سارا هم کوچکتر بود.قیافه فاخته را در نظر گرفت عجیب انکه با اینکه یک ماه و خورده ای بود در خانه اش زندگی می کرد هیچ تصویری از او در ذهن نداشت.در را مادرش برایش باز کرد و او را از آغوشش جدا نمی کرد.آخر به صدا در آمد
-از جبهه که نیومدم مامان ....ای بابا
-امروز خونم روشن شده بفرما مادر
صدای ظریف دخترانه ای بعد از مادرش سلام داد
سر بلند کرد اما سریع و دستپاچه سرش را پایین انداخت
-سلام علیکم ،شرمنده نمی دونستم مهمونا اومدن
با صدای خنده نازنین سرش را بلند کرد
-خاک تو سرت ....زن خودتو نشناختی ....بی کلاس بی جنبه
چشمانش از تعجب داشت از حدقه در می آمد
-زنم... منظورت فاخته ست
دوباره برگشت و به دختر جدیدی که در کنار مادرش ایستاده بود نگاه کرد.چشمش به مادرش افتاد که دایم اشاره می کرد که فاخته را ببیند.اما سریع چشم از او برداشت و یا لله کنان قدم به داخل خانه پدری گذاشت.همین که اهالی خانه را از نظر گذراند و دید سارا و مادرش
خاله ملوک نیست نفس را حتی کشید.عمه اش راضیه که بزرگتر از همه بود و برای بقیه حکم مادر داشت روی یکی از مبلها نشسته بود.تا چشمش به نیما افتاد به به کنان هیکل چاقش را از روی مبل با زحمت بلند کرد
-به به ..ببین چشممون به جمال کی روشن شده ....نیما عزیز دلم
نیما هم در آغوش عمه اش رفت.اشکهای عمه اش سر باز کرد
-جای نویدم خالی باشه پسرم .....ساق دوشت می شد این روزها
گریه حاج خانوم در آمد .عمه برای عوض کردن کردن جو فاتحه ای خواند و رو به نیما کرد
-یه سر نباید به من پیرزن بزنی
خواست جواب دهد که سینی چای در جلویش گرفته شد.سر بالا کرد و باز این آدم جدید که چشمهای نیما اصلا به دیدنش عادت نداشت جلوی چشمانش بود.فنجانی برداشت و آرام تشکر کرد.فاخته خواست مجلس را ترک کند که صدای عمه مانع شد
-کجا دختر جان ... بیا بشین پیش شوهرت .....چرا فرار می کنی
نیما را انگار در دیگ آب جوش گذاشته بودند .تحمل فاخته همینطوری هم سخت بود چه برسد حالا که باید اینقدر نزدیکش باشد.فاخته چشمی گفت و سینی را روی میز گذاشت و در مبل دو نفره کنار نیما جای گرفت
عمه دو نفرشان را برانداز می کرد و نیما هی عرق شرم میریخت. می دانست امشب اینجا دهان باز می کند و نیما را به گناه زنی مثل فاخته می بلعدf
عمه آخر سر به زبان آمد
-پیر شین به پای هم مادر.همیشه احترام همو نگه دار دارین و همیشه مثل دو کبوتر عاشق باشین
نتوانست پوزخند نزند به دل خوش این پیر زن.باصدای احوالپرسی مادر با تازه وارد ها برگشت و خاله ملوک و نسرین و بچه هایشان را دید و وا رفت.فضولهای فامیل آمده بودند.فاخته خواست به سمت مهمانها برود که صدای نیما در جا میخکوبش کرد
-وایستا سر جات ..تکونم نخور
فاخته بی هیچ حرفی کنار نیما ایستاد و منتظر آمدن میهمانها شد.خاله ملوک و دخترانش سارا و سمیه اول نزدیک شدند.خنده تظاهری خاله ملوک را میشناخت. می دانست وقتی حرص می خورد بیخودی دائم نیشش باز است.جلو آمد و با فاخته رو بوسی کرد و خشک و خالی تبریک گفت.بعد با نیما رو بوسی کرد و در گلایه را باز کرد
-همینجوری بی خبر بی خبر زن می گیری. ما رو هم که دعوت نمی کنی.
-اختیار دارین....هنوز که چیزی نشده
اخم کرد
ادامه دارد...
❤️@dastanvpand❤️
💝 #داستان
روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان، مرغ بریان شده ای قرار داشت.
در آن حال، سائلی به در خانه آمد و آنها او را مأیوس کردند.
اتفاقی افتاد که آن مرد فقیر شد و زنش را طلاق داد و آن زن، شوهر دیگری اختیار کرد.
روزی شوهر با او غذا می خورد و مرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد.
آن مرد به عیالش گفت این مرغ را به این سائل بده.
آن زن چون مرغ را نزد سائل برد، دید شوهر اولش است؛ مرغ را به او داد و گریان برگشت.
شوهر از سبب گریه اش سؤال کرد.
گفت سائل، شوهر سابق من بود و قصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد.
شوهرش گفت و الله آن سائلی که محرومش نمودید، من بودم.....🍀
🦋منبع"کشکول شیخ بهائی"
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌺🍃~✾•••
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 18
-چرا خاله جان والا از قدیم می خواستن زن بگیرن با دو نفر صلاح مشورت می کردن.آدم می فرستادن واسه تحقیق
نیما خواست جواب بدهد عمه خانم پا پیش گذاشت
-ملوک خانم ..گلایه برا چی...حاجی که بی فکر برا گل پسرش کاری نمی کنه
در آن لحظه دلش می خواست با آخرین نفس فریاد بزند اتفاقا پدرش به تنها کسی که فکر نکرده نیما است.اگر فکر می کرد هیچ وقت فاخته ای در کنارش نایستاده بود.دلش از پدرش زیادی پر بود.سارا با ترشرویی جلو آمد و با فاخته دست داد و تبریک گفت.به نیما رسید نیشخند زد و چادرش را در آورد
-مبارک باشه نیما خان.سر و کارتون به بچه جماعت خورد که بازم
فقط سلامش را داد اما نفهمید حرف سارا فاخته را حسابی عصبانی کرده بود اصلا بچه بود که بود به کسی چه ربطی داشت.آنهم به دختری که با کلی چشم و ابرو آمدن با نیما حرف می زد.حاج خانم و نازنین هم به جمع پیوستن.
سارا به حرف آمد
-کلاس چند می فاخته جان
نازنین به جای فاخته جواب داد
-دوم دبیرستان یا همون دهم
خاله نسرین در حالیکه دختر ده ساله اش کنارش نشسته بود به جمع پیوست
-یعنی دیگه دختر به سن و سال نیما پیدا نشد خواهر جان
منظورش همان سارا بود که به هر حال امسال دیپلمش را می گرفت و شرایطش بهتر بود.نیما در سکوت فنجانی را برداشت و قندی در دهان گذاشت .فاخته هم پاهایش را روی هم انداخته بود.بدون حرفی زل زده بود به سارا درست است از نیما می ترسید و پیشش زبانش لال می شد اما قرار هم نبود از همه حرف بخورد.
سارا دوباره در حالی که فنجانش را بر می داشت رو به خاله اش کرد
-خاله جان به هر حال معلوم نیست چطور مخ پسرها رو می زنن
فاخته دیگر صبرش تمام شد
-مساله مخ زدن نیست سارا خانوم...به هر حال کار دله عزیزم خبر نمی کنه برای کی می لرزه
چای به گلوی نیما پرید و به سرفه افتاد.فاخته رویش را به نیما کرد و به پشتش زد .نیما با دست اشاره کرد که لزومی ندارد.سارا رو به فاخته کرد
-به هر حال فا خته خانوم برای اینکه دل یکی بلرزه خیلی چیزا لازمه.حالا بیخیال چطور قبول کردی تو این دوره بدون تحصیلات باشی.خب درست رو خونه بابات می خوندی شوهر که قحط نبود.الان سیکل حساب میشی
سیکل را با تمسخر و کشیده بیان کرد.فاخته با خونسردی لیوانش را روی میز گذاشت و به سارا خیره شد
-قرار نیست با ازدواجم وقفه ای تو درس باشه.من همین الانم دارم درس می خونم
حرص سارا بیشتر در آمد
-خوبه والا....برنامه ریزی هم کردی.ولی جونم بعد یه مدت شوهرت خسته میشه همش سرت تو کتاب و امتحانه جونش به لبش میرسه بعد دیگه شلوارش دو تا میشه
بدون تغییر در وضع نشستنش ادامه داد
-اگه یادم بره شوهریم دارم بله همینجوری که می گی.اما من حواسم هست که شوهر کردم و وظیفه اولم چیه
همه ساکت فقط گوش می دادند اما نیما فقط چشم بود و به دوئل حرفی سارا و فاخته با دهان باز خیره مانده بود.سارا از هر طرف می پیچاند بحث را، فاخته از همان طرف بازش می کرد .زبان درازش را امروز رو کرده بود.چشمش به نازنین افتاد که از این مناظره حسابی به وجد آمده بود و تا دید نیما نگاهش می کند چشمکی نا محسوس به او زد
سارا آماده پرتاب تیر بعدی شده بود که دوباره صدای زنگ آمد.خاله ملوک با کلی قیافه بلند شد
-حتمی خانواده عروس خانومن مرد ای ما الان نمی رسن.
عمه هم بلند شد.
-هر کس باشه به هر حال مرده....پاشین حجاب بگیرین .با این حرف فاخته که هنوز در شوک حرف خاله نیما در مورد خانواده اش بود به خود آمد و به اتاق رفت.وارد اتاق شد و بی توجه به نازنین برای پوشیدن مانتوبه سمت کمد لباسها رفت.نازنین اما متوجه چهره برافروخته فاخته بود.و صدایش را شنید که غر می زد
-فقط فاخته تو سری خوره.....اصلا خدا من برای چی ساختی آخه
نازنین که در حال باز کردنتای چادرش بود به صدا در آمد
-فاخته.....چرا ناراحتی ....از سارا....بیخیال
اشکش سرازیر شد و روی تخت نشست
-ناراحتم چون همه منو وصله ناجور می بینن...ناراحتم چون اونی که دلم می خواد هیچوقت نمیشه...ناراحتم چون....چون تنهام. ....
دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد.نازنین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 19
-چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار شد صبور باشی.....نیما هم دید خودت جوابشو می دادی هیچی نگفت......بعدم مطمئن باش نیما واسه یه همچین زبون درازی هیچی بهت نمی گه...به جون جفت بچه هام.....خودشم بدش می یاد از اونا
فاخته اشکهایش را پاک کرد.نازنین هم بلند شد و چادرش را روی سرش انداخت.
-پاشو...زیر چشمات سیاه شده .....سر و صورتت رو تمیز کن و بیا بیرون.عموها رسیدن و بقیه مهمونا.باید حوصله داشته باشی ....پاشو
این را گفت و بیرون رفت.اما دل فاخته نرم نشد.هیچ کس نمی فهمید فاخته با اینکه جواب آن دختر را داده بود اما حس حقارت در جانش رخنه کرده بود.هیچ کس او را هم تراز نیما نمی دید نیمایی که خیلی دلش می خواست به داشتن فاخته افتخار کند و از داشتن او در کنارش سرش را بالا بگیرد.دلشوره هم به حس های قبل اضافه شده بود، اگر بحث خانواده اش را پیش می کشیدند حتما ابرو ریزی میشد.هر کس متلکی می انداخت که حاجی با آن دک و پزش عجب دختری گرفته....پدر معتاد و دائم خمار..برادر شرور و زورگو و غمه کش....مادر کارگر و زحمت کش.
**
فاخته که از کنارش بلند شد فقط تصویر دختر گیسو ک مندی با موهای مشکی در خاطرش ماند. داشت فکر میکرد که فاخته اینهمه مو را چطور می بسته که او تا به حال ندیده بود که با شنیدن صدای پدرش قلبش ایستاد.اصلا آمادگی دیدنش را نداشت.هنوز هم از او دلخور بود.از نظر او حاج آقا پدر مستبدی بود که فرزندانش آزادانه نفس نمی کشیدند.عمو هایش و دایی هم پشت بندش وارد شدند.زندایی و پسرهایش.اصلا در این جمع احساس راحتی نمی کرد.سعی کرد در عین حال که احترام پدر را نگه می دارد موضع دلخوری خودش را اعلام کند.ایستاد و به پایین نگاه کرد. پدر به منظور احترام اول سراغ خواهرش رفت .عموها و دایی هم با نیما خوش و بش کردند.حال جاها عوض می شد پدر به سمت نیما می آمد و نیما دل توی دلش نبود.آمد و درست روبرویش ایستاد.نگاه نیما به بالا و به چشمای خندان پدر ثابت ماند.مگر چند وقت بود او را ندیده به نظر شکسته تر آمد.دستش را برای پدر دراز کرد
-سلام حاج آقا
پدر اما توجهی به اخمهای گره خورده ابروان پر پشت پسرش نکرد.اهمیت نداد او را پدر خطاب نکرد.حا ج آقا امروز را فقط و فقط به بهانه آوردن نیمایش به خانه ترتیب داده بود.دستش را فشرد اما دیگر از دلتنگی طاقت نیاورد اورا به سمت خود کشید و در آغوشش گرفت
-سلام شاه پسر .....قدمت روی چشم بابا جان.
نیما که از حرکت پدر غافلگیر شده بود آرام تشکری کرد و نشست.پدر کنارش نشست و دست روی پای پسرش گذاشت .نیما هم لبخند نیم بندی روی لبانش نقش بست.پدر کمی خود را نزدیک کرد
-نمی گی یه پدر پیری هم داری که چشم انتظاره
نیما هم دلخور به پدرش نگریست
-شما اگه اینقدر بچه برات مهم بود حاجی؛ با پسرت هم چی کاری نمی کردی
دوباره صاف نشست.پدر ساکت تسبیحش را در آورد و شروع کرد زیر لبی دعا کردن.حرص نیما در آمد اصلا نمی شد با او حرف زد.داشت به حرفهای جمع گوش می کرد که پدر دوباره به سمتش خم شد
-هر وقت احساس کردی گوش شنوا برای حرفهای پدر پیرت داری.یه سر بیا حجره، مرد و مردونه اختلاط می کنیم
این یعنی بیا و حرف بزنیم و دلخوریها را دور بریزیم.با سکوتش قبول کرد.الان جای این حرفها نبود .نیما الان تازه دامادی بود که هر کس از یکطرف برایش مزه می پر اند.این دامادی اینقدر برایش مضحک بود که از شوخیهای اطرافیانش اصلا ذره ای لبخند بر لبانش نمی نشست.فضای خانه با پیوستن خانمها به جمع عوض شد.همه یک بار دیگر این عقد کذایی را به انها تبریک گفتند.کم کم به جمعیت مهمانها هم افزوده و مهمانی شلوغتر میشد.فاخته در کنار نازنین آرام نشسته بود.وقتی با مانتو و روسری وارد مجلس شد خاله ملوک با صدایی که او بشنود به خواهرش معترض شده بود که از حاجی بعیده عروسش اینجوری بپوشه.حاج خانوم اصلا به روی خودش نیاورده بود و همانجور مهربان با فاخته برخورد میکرد.جدای از اینکه فاخته دختر زنی بود که زمانی مورد علاقه حاج آقا بود، اما عجیب به دل حاج خانم می نشست.فاخته دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که می شد بی دلیل او را دوست داشت.نیما خود را مشغول صحبت با عموها کرده بود.کلا از فامیل پدری بیشتر از خاله ها و دایی هایش خوشش می آمد.دایی محمد رو به حاج آقا کرد
-راستی حاجی.فامیل عروس نیستن.اصلا کجایی هستن آشنا هستن؟حتما دیگه ،به هر حال شما رو قضیه ازدواج خیلی حساسین
ادامه دارد...
❤️ @dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوم ۱
......
بهم گفت:
+عباس،جای تو بودم توی جلسه اول همه چیز رو تموم میکردم،...
منم با تمسخر گفتم:
+حالا که جای من نیستی...😂😂
با اخم و عصبانیت جواب داد:
+چیزی بهت میگم بگو چشم، عقلت بیشتر از من که نمیرسه...😒
شروع کرد باهام صحبت کرد و خلاصه نظرم رو جلب کرد،من هم قبول کردم تمام اتفاق ها همین بود.....😊
آقاجان کننرل تلوزیون رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد، رو به مادرم گفت:
+داره سریال نشون میده،یه چایی دم کن باهم بخوریم،😊
رو به من گفت:
+فاطمه تو هم برو لباست رو عوض کن بیا، اگه کار نداری،😊
با لبخند گفتم:
+نه آقاجان الآن کار ندارم، میام پیش شما 😊😍
مادرم رفت توی آشپزخونه و مشغول چایی دم کردن شد و داشت از کابینت بالای یخچال بیسکوئیت کاکائویی در می آورد...☺️ آقاجان هم مشغول تماشای تکرار سریال دیشب بود....
من رفتم توی اتاقم دیدم، صندلی روی زمین افتاده،کتاب ها روی قفسه قهوه ای گوشه ی اتاق ریختن به هم، کاغذ های کلاسور جزوه هام هم روی میز ولو شده بودن، هر طرف نگاه میکری بهم ریخته بود، اتاقم شبیه میدون جنگ شده بود، با خودم گفتم:
+زشته بابا اتاقه آدم این شکلی باشه،بمونم مرتب کنم بهتره،...😕
رو به اتاق پذیرایی بلند داد زدم:
+آقاجان، شما چایی بخورین، من اتاقم بهم ریخته اس میمونم مرتب کنم...
آقاجان هم گفت:باشه بابا،
معلوم بود حواسش کامل به سریال دیدنه😂
پرده اتاقم رو کنار زدم،هوای قشنگی بود صدای گنجشکی که روی درخت چنار نزدیک خونه نشسته بود توی اتاق میپیچید،هوا انگار میخواست بارونی بشه،این رو ابر های گرفته آسمون میگفتن،ولی هوای خیلی قشنگی بود و پر از حس آرامش😊😊😊
همونجوری که به بیرون و رفت و آمد عابرها نگاه میکردم،یاده طرز شماره گرفتن امیر افتادم توی کهف الشهدا...
با حیای قشنگ بهم گفت:
+راستی!!! اشکال نداره من شماره ات رو داشته باشم؟🤔
راستش خندم گرفت با خنده گفتم:
+چراکه نه! شما نداشته باشی پس کی داشته باشه؟ 😂😊
منتظر بودم ببینم بهم پیام میده یا نه!
از پیش پنجره اومدم کنار و مشغول تمیز کردن اتاق شدم، انقدر بهم ریخته بود که یک ساعت وقتم رو گرفت،دیدم صدای هشدار پیامک گوشیم اومد..
دیلینگ....
شماره ذخیره نشده بود،پیام رو باز کردم:
+سلام،فردا با پدرتون صحبت میکنم،اجازه میگیرم بعد از دانشگاه بریم بیرون، اگر موافق باشی فاطمه جان...😊
این (فاطمه جان) آخر رو که دیدم قلبم لرزید، حس قشنگی بود.. 😔
قبل از اینکه جواب بدم شماره رو ذخیره کردم.....آقامون 😊😢
ذوق زده بودم، بعد از چند وقت داشتم با کسی که آرزوی حرف زدن داشتم باهاش،مستقیم پیام میدادم....🙈
جواب دادم:
+سلام،خوبی؟آره موافقم اگر آقاجون اجازه بدن،راستی کجایی؟
چند لحظهای گذشت،روی تخت ولو شدم و گوشی دستم بود،گردنم رو به سمت راست چرخوندم و به بیرون پنجره نگاه میکردم،....
دیلینگ.... 😊
صدای گوشیم اومد دوباره،
+خوبم،شما خوبی؟انشاءالله اجازه میدن،من دارم میرم خونه پدربزرگ، توی مسیرم.....
اولین بار بود که داشتم به جنس مخالف میگفتم که مواظب خودت باش 😔
جواب دادم:
+باشه،مواظب خودت باش،من رو بی خبر نزار، من فعلا برم یکم کار دارم به اونا برسم اگر کاری باهام نداری؟
چند لحظه نگذشت که جواب اومد:
+چشم،شما هم مواظب خودت باش فاطمه جان،نه کاری ندارم،یا علی😊
منم گفتم:
+علی یارت جوون😊
یه جورایی دلم غنج میرفت، بلند شدم و ادامه ی کارهارو انجام دادم، دم دمای غروب بود، رفتم بیرون از اتاق
آقاجان که توی اتاقش خواب بود،خانم جان هم همونجوری که لیوان چایی دستش بود داشت اخبار نگاه میکرد،
صدام رو صاف کردم، ااااهم،،،،،
+خانم جون اخبار میبینی؟
سرش رو به من چرخوند گفت:
+آره بیا بشین،
همونجوری که حواسش به اخبار بود گفت:
+فاطمه،شام چی درست کنم حالا؟مهمون تو باشیم؟
خندیدم گفتم:
خانم جون بازم نوبته منه؟ چشم میپزم😊😊😊😂
شام پختم،برنج درست کردم با خورش قیمه، سره میز شام که نشسته بودیم آقاجان اول غذا کشید توی بشقاب چینی مربعی شکلی که خانم جون تازه خریده بود گفت؛
+به به....😋 عجب غذایی شده،زود شوهر کردی فاطمه،باید میموندی و برای بابات آشپزی میکردی،
همونجوری که زیره چشمی به خانم جون نگاه میکرد😂😂
خانم جون یه چشنم غره بهش رفت گفت :
+تو این چند ساله بد غذا پختم برات؟ 😒😡 حالا دخترت عزیز شده برات؟ دست شما درد نکنه😒
آقاجونم با خنده گفت :
+من تسلیم،غلط کرده کسی از غذای شما ایراد بگیره،خواستم دله بچه شاد بشه....😂😐
همه بلند خندیدیم و مشغول شام خوردن شدیم....
... .
#ادامه_دارد 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوم_۲
چند لحظه بعد آقاجان بهم گفت:
+راستی فاطمه؟ فردا بعداز دانشگاه با امیر اگر خواستین جایی برین،برید با من هماهنگ کرده....
سرم رو پایین کردم گفتم: مرسی،چشم آقاجون😊
* صبح روز بعد :
بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم، لباسم رو پوشیدم و آماده شدم که برم دانشگاه.....
خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت:.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
......
خانم جانم هم بیدار شده بود که بره سره کار گفت :
+فاطمه،مواظب خودت باش، اگر باهم بیرون رفتین،خُل بازی در نیاری همین اول کاری، سنگین باش😕
خندیدم گفتم:
+سلام خانم جون،صبح بخیر،چشم حواسم هست،خداحافظ....😊
درب رو بستم پشت سرم و رفتم....
داخل دانشگاه توی محوطه امیر رو ندیدیم،معمولاً صبح ها میدیدم که روی صندلی نشسته، فکر کردم نیامده،خبر توی دانشگاه هنوز نپیچیده بود،خداروشکر... 😊😕
دانشگاه خلوت بود،از درب ورودی وارد شدم و رفتم توی سالن، از پله ها بالا رفتم و نزدیک درب کلاس نشستم،چند نفر از آقایون اومده بودن ولی دوستای خودم هنوز نرسیده بودن مثله اینکه،،،،
خلاصه که استاد تشریف آوردن و کلاس با هر کیفیتی بود شروع شد... 😔
شاید اولین بار توی زندگیم بود،درگیر کسی شده بودم و منتظر...😢🙈
گوشیم رو از توی کیفم، از لابه لای خرت و پرت های داخلش پیدا کردم، همونجوری که استاد راجب تئوری شیمی و فرمولات مخصوص حرف میزدن،پیام نوشتم:
+سلام امیر، خوبی؟کجایی؟ توی محوطه ندیدمت.... 😕
دوباره سرگرم گوش کردن به استاد شدم، تقریبا ده دقیقه ای گذشت....
میز حالت لغزش پیدا کرد،متوجه شدم جواب پیامک اومده...
+سلام فاطمه،من خوبم،تو حالت چطوره؟من موتورم پنچر شد،رفتم درستش کنم،۱۰ دقیقه دیگر دانشگاهم، به کلاس نمیرسم ولی میام دنبالت😊
کلاس با هر کیفیتی که بود تـمام شد،کسل کننده و خشک، همه سریع راهی شدند و رفتن، من موندم وسایلم رو جمع کردم و اومدم داخل سالن، سرم رو اینور و اونور گردوندم ولی خبری از امیر نبود، از پله ها که پایین میرفتم تا وارده محوطه بشم،حدس زدم امیر اونجا منتظر باشه،دیدم با پیرهن راه راه آبی کم رنگ و یک کلاه ایمنی موتور سراسیمه میومد بالا.. 😊
وسط راه پله من رو دید نفس نفس زنان گفت:
+سلام فاطمه، ببخشید دیر کردم😕✋
منم لبخند زدم گفتم :
+سلام،اشکال نداره،اتفاق پیش میاد،اگر خسته ای من برم خونه، یک وقت دیگر باهم میریم....😊
🍃🌺
ابروهایش رو بالا انداخت و گفت:
+نه،نه،بریم که کلی میخوام باهات صحبت کنم...😊
گفتم: باشه، پس بریم.....😊😊
توی محوطه که باهم راه میرفتیم،متوجه نگاه بعضی هم کلاسی ها میشدم،خُب از جریان خبر نداشتن،باید براشون تعریف میکردم،درهرحال.....
دوش به دوش هم با اختلاف تقریبا ۸ سانتی که توی قد داشتیم،با هم راه میرفتیم....😊🙈
از داخل پارکینگ دانشگاه موتورش رو بیرون آورد و رو به من گفت:
+من تا حالا یک نفری سوار میشدم به خاطر همین یک کلاه هست ولی خیلی زود برات یکی میخرم،.... 😊
قبل از اینکه سواربشم گفتم:
+حالا،نمیشد پیاده بریم؟من تا حالا سوار موتور نشدم،... 😕😢
با خنده گفت:
سوارشو یاد میگیری،از ماشین سواری آسون تره....😂😂
خلاصه با هر مصیبتی بود سوار شدم،..
یواش یواش راه افتاد، همونجوری که به جلو نگاه میکرد میگفت :
خُب،حالا کجا برم؟
بلند گفتم:
نمیدونم، هرجا راحتی بریم....😊
گفت:
+پارک راحتی یا بریم امامزاده ای، جایی؟....
یهو ادامه داد:
+اصلا بریم حرم سیدالکریم،راحت بشینیم صحبت کنیم؟....
گفتم:
+پیشنهاد خوبیه،ولی تا برسیم و صحبت کنیم و زیارت کنیم،ظهره،من گشنه ام میشه که.... 😕😕😂😂
دیدم بلند بلند خندید و با همون خنده گفت:
ناهار، مهمون من نگران نباش شما😂😂
خلاصه، بعد از نیم ساعت رسیدیم حرم،موتورش رو نزدیک حرم داخل پارکینگ گذاشت و کنار هم راه افتادیم سمت صحن اصلی،اول درب ورودی تا کمر خم شد و گفت:
+السلام علیکم😊،دیدی با هم خدمت رسیدیم آقاجان....
رفتیم داخل و دمه درب ورودی ضریح همونجوری که به ساعتش نگاه میکرد،رو به من گفت:
+فاطمه،برو داخل زیارت کن، بیست دقیقه دیگر بیا اینجا تا باهم بریم...😊
همونجوری که به اطراف نگاه میکردم تا یک نشانه توی ذهنم داشته باشم گفتم:
+باشه،پس من بیست دقیقه دیگر میام همین جا، دیر نکنی من زیاد اینجارو بلد نیستم.....😕😕😕
خندید و گفت:
بابا بچه بالاشهر،،چشم زود میام....😂
رفتم و زیارت کردم، دستم رو به ضریح گرفتم و خداروشکر کردم که تا به اینجا همه چیز بر وفق مراد پیش رفته،دو رکعت نماز هم خواندم و برگشتم همون جایی که قرار گذاشتیم.....
بیست دقیقه نشده بود،از در که بیرون رفتم دیدم به ستون تکیه داده و منتظره....
رفتم جلو گفتم:
+زیارت قبول، چقدر زود اومدی پس،؟
سرش رو بالا گرفت گفت:
+گفتم یه وقت زود نیای بیرون معطل بشی،حالا بریم توی صحن کناری كه همه خانواده ها هستن،بشینیم و باهم صحبت کنیم...
گفتم: باشه بریم.... 😊
دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره، دستش رو گرفتم و باهم قدم زنان رفتیم یک جای خنک پیدا کردیم و همونجوری كه نگاه میکرد که جای بهتری پیدا کنه گفت:
+بیا همین جا بشینیم و صحبت کنیم....
من هم سر تکان دادم گفتم:
+آره،از همه جا خنک تره مثل اینکه، بشینیم همین جا......😊
#ادامه
👇👇👇👇👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓