eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴حکایت خواب پادشاه در زمانهای گذشته مرد عالمی زندگی می کرد . وی فرزندی داشت که هیچ علاقه ای به فراگیری علم نداشت و از وجود پدرخود بهره ای نمی برد اما در عوض همسایه ای داشت که دائما به سراغ او می آمد و کسب علم می نمود . هنگامی که زمان مرگش فرا رسید فرزندش را فرا خواند و گفت : فرزندم ! در طول عمرم هیچگاه روی خوش به فراگیری علم نشان ندادی اما به تو وصیت می کنم هرگاه به مشکلی برخورد کردی نزد مرد همسایه که از من کسب علم کرده برو و از او کمک بخواه که مشکلت را حل نماید آنگاه جان به جان آفرین تسلیم کرد . مدتی بعد پادشاه خوابی دید و برای تعبیر آن دنبال مرد عالم فرستاد . وقتی به او خبر دادند که مرده است ، سراغ فرزندش را گرفت و از او کمک طلبید . فرزند عالم که از تعبیر نمودن خواب پادشاه درمانده بود ، یاد وصیت پدرش افتاد و نزد همسایه اش رفت و از او تقاضای یاری نمود . مرد همسایه گفت : به شرطی به تو کمک می کنم که هر چه پادشاه به تو بخشید به طور مساوی بین یکدیگر تقسیم نمایی . او هم پذیرفت . مرد همسایه گفت : پادشاه از تو می خواهد به او بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است . به او بگو زمان گرگ . فرزند عالم وقتی به حضور پادشاه رسید و خواب را تعبیر کرد ، جایزه ی بزرگی از دست پادشاه گرفت اما هنگامی که خواست هدیه را تقسیم کرده و بخشی را به همسایه اش تقدیم نماید دچار تردید شد و از این کار صرف نظر کرد . باردیگر پادشاه خوابی دید و از او خواست که تعبیر نماید . اما او که به عهدش وفا نکرده بود درابتدا خجالت کشید نزد همسایه برود اما چون چاره ای نداشت بالاخره نزد او رفت از کار خود عذر خواهی نمود و به او قول داد هر چه از دست پادشاه بگیرد نیمی را به او ببخشد . مرد همسایه هم گفت :  پادشاه از تو می خواهد به او بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است ؟ به او بگو زمان قوچ . جوان هم نزد پادشاه آمد و خواب را تعبیر کرد و این بار نیز جایزه ای از دست پادشاه گرفت اما باز سهمی را به همسایه نبخشید . بار سوم پادشاه خوابی دیگر دید و از او خواست که آن را تعبیر نماید . او هم با شرمندگی بسیار پیش همسایه آمد و از او یاری طلبید و به او قول داد هدیه پادشاه را میان خودش و او تقسیم نماید . مرد همسایه گفت : این بار هم پادشاه از تو می خواهد که بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است . بگو مربوط به زمان میزان و عدالت . جوان هم وارد قصر پادشاه شد و خواب اورا طبق گفته ی مرد همسایه تعبیر نمود . پادشاه هم او را مورد تفقد قرار داد و هدیه ای به او بخشید . جوان این بار به عهدش وفا کرد و نزد همسایه آمد و از او خواست که نیمی از هدیه را برای خود بردارد . مردعالم گفت : زمان اول ، زمان گرگ بود که تو یکی از آن ها بودی . زمان دوم ، زمان قوچ بود که تصمیم به کاری می گیرد اما انجام نمی دهد  ،تو نیز همچون آن حیوان بودی که تصمیم گرفتی اما انجام ندادی . اما اکنون زمان عدالت و میزان است که در آن قرار داشته و می خواهی به عهدت وفا نمایی ولی مالت را بردار و برو که من احتیاجی به آن ندارم . (برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴مرد ذاکـــر و ابلیس مردی در میان بنی اسراییل ذکر"الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری می ساخت . ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القاکند که پایان خوش و عاقبت از آن ثروتمندان است .اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و مرافعه کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود . آن دو، شخصی را به عنوان داور برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان عابد بریده شد . ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود . مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود حاکم سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود . عابد نیز قبول کردو این بار مجسمه ای را میان خود به عنوان داور قرار دادند . در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربه ای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند . مرد عابد با تماشای این حادثه گفت : این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن متقین است. (برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ شبتون نیکـ🌙ـو ‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 63 ‍‍ ‍ دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد -بش
‍📚 رمان قسمت 64 ‍‍ ‍ در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا فاخته وارد شود -بفرمایین فاخته آرام در اتاق پا گذاشت. هنوز دو ساعت بیشتر نبود از نیما جدا شده بود احساس می کرد دارد از بی نیمایی زودتر می میرد.اتاق کوچکی با یک تخت و یک کمد یکنفره بود.صدای فرهود را از پشت سرش شنید. -اینجا اتاق منه.. کوچیکه اما برای یه نفر خوبه بیحال جواب داد -زیادم هست -مادر بزرگم نماز می خونه.تموم شد نمازش صدات می کنم با هم آشنا بشین .سری به نشانه تایید تکان داد -فعلا با اجازه آرام در را هم بست.فاخته ماند و حسرت نداشتن داشته هایش.ا الان احتمالا نیما دیگر فهمیده بود او رفته.از او دلگیر می شد......از اینکه او را بیخبر ترک کرده بود دلش می شکست.کاش او هم دلش برای فاخته تنگ شود.حالا دیگر دلتنگی نیما چه سودی برایش داشت.دوباره اشکهایش سرازیر شد.کاش هیچ وقت نیما را نمی دید.روی تخت نشست.از درد دوری ،پتوی روی تخت در دستانش مچاله شد.غم و غصه داشت او را از پا در می اورد.صدای در آمد سریع اشکهایش را پاک کرد -بله -بیزحمت اگه میشه مادر بزرگم می خواد ببینتت بلند شد .کمی لباسش را مرتب کرد و در اتاق را باز کرد.فرهود هم مثل همیشه تا نگاهش به فاخته می افتاد سریع نگاهش را می گرفت.فرهود راه افتاد و فاخته هم پشت سرش. در اتاق دیگری را زد و در را باز کرد.پیرزنی سفید چهره با چشمانی آبی به رنگ فرهود پای سجاده نشسته بود و تسبیح می گفت.با دیدن فاخته لبخند زد.پیرزن چهره آرام و دلنشینی داشت.معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بوده است.آرام سلام داد -سلام -سلام به روی ماهت دخترم.بیا جلو ببوسمت.من پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم فاخته سریع جلو رفت و با پیرزن روبوسی کرد و کنارش نشست فرهود هم آمد و به پشتی روبروی آنها تکیه داد. رو به فاخته کرد -فاخته خانوم ایشون مادر بزرگ من ،مامان گوهره.مادر جون ایشونم فاخته ست همسر دوستمه.یه چند روزی اینجا باشن. رو به فرهود کرد -مهمون حبیب خداست. مخصوصا وقتی هیچ کس و نداشته باشی فرهود اخم کرد -من چیم پس.منو حساب نمی کنی عینکش را در آورد -تو هم بی معرفتی مادر.به همون بابات کشیدی.پدرت هم بیمعرفته چه برای من ... چه برای بچه اش آهی کشید -مامان گوهر الان وقت این حرفا نیستا. رو به فاخته کرد -خب مهمان خوشگل ما شام چی دوست داری فرهود سریع بلند شد -من برم شام بگیرم فاخته با خجالت رو به فرهود کرد -باعث دردسر شدم ..ببخشید -این حرفا چیه! اختیار داری رو به مادر بزرگش کرد -شما چیزی نمی خوای مادربزرگ از تسبیح گفتن ایستاد -نه مادر تو هر چی می خری پولشو نمی گیری.مگه تو خودت چقدر پول داری رفت و گونه مادر بزرگش را بوسید -من به غیر از تو مگه کیو دارم آخه -برو خرس گنده !هی خودتو برام لوس می کنی خندید و دوباره ایستاد.صدای زنگ موبایلش آمد.از جیبش بیرون آورد .با دیدن نام نیما نگاهی به فاخته غرق در فکر انداخت،رد تماس داد و از در بیرون رفت.بد مخمصه ای افتاده بود.مانده بود چطور به نیما بگوید.هر طور که فکرش را می کرد، نیما اگر می فهمید فکرهای غلطی در موردش می کرد.خدا بخیری کندی گفت و از خانه بیرون رفت غذا را گرفته بود و دوباره وارد خانه شد.هنوز در حیاط خانه قدیمی مادربزرگش بود که تلفنش دوباره زنگ زد باز هم نیما بود.ناچارا جواب داد -بله صدای گرفته نیما از پشت خط به گوشش رسید -فرهود !!بدبخت شدم....فاخته سعی کرد بیتفاوت رفتار کند -فاخته ؟!چی شده مگه بلند داد زد ،طوری که گوشی را از گوشش فاصله داد -گذاشته رفته....منو ترک کرده رفته مثلا تعجب کرد -رفته...آخه واسه چی. ..دعواتون شده صدای سرگردانش حالش را خراب کرد.سخت بود از او چیز به این مهمی را پنهان کردن -نمی دونم ..دارم می میرم. ...نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم -آروم باش..شاید برگرده....شاید جایی رفته دوباره فریاد زد -جایی نداره بره. ...می فهمی.. هیچ جایی رو نداره -خیلی خب. ..باشه....آروم بگیر تا بتونی فکر کنی.می یام اونجا یه سر تا ببینم چی شده. ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
‍ ‍ روزتون شاد و پر انرژی ‍📚 رمان قسمت65 ‍‍ ‍ -گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به زندگیت ،گند زدی به همه چی ...احمقی.. چی بهت بگم.....دستتم که به هیچ جا بند نیست... چه جوری می خوای پیداش کنی......حالا چطوری می خوای فاخته رو پیداش کنی. .حدس می زنی کجا رفته باشه.... کلافه بلند شد و چنگی به موهایش زد -نمی دونم....جایی نداره -پدری...مادری...برادری فقط سرش را به علامت نه تکان داد. -شاید به پدرت گفته باشه...چه بدونم خونه دوستی چنگی در موهایش زد و چشمانش را بست.بغضش را قورت داد....سیب گلویش بالا و پایین رفت -هیچ کس و نداره... گفته بود همه کسش منم....اما رفت همانجا روی زمین نشست.مثل لشکر شکست خوره .....خورد و تکه پاره بود......سرش را میان دستان گرفت -من بدون فاخته می میرم فرهود فرهود نگاهش کرد.حال زارش دروغ نمی گفت....او بدون فاخته نمی توانست.....اگر اینبار هم احساسش و غرورش شکست می خورد از نیما چیزی باقی نمی ماند.....دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.... چند بار دهان باز کرد تا به او بگوید فاخته پیش اوست اما از عکس العمل نیما ترسید. حداقل آنشب وقت گفتنش نبود ....از طرفی هم به فاخته قول داده بود به نیما چیزی نگوید.....نمی دانست کدام کار درست است رفاقت کند برای نیما یا مرام بگذارد برای فاخته به خاطر زنده کردن خاطراتش با رویا. ** دو روز بود که در هوای بدون نیما ضجه می زد.اشکهایش بند نمی آمد.دلتنگی چیز بدی ست وقتی بدانی راه وصال نداری.دلش حتی برای انگشتانش تنگ بود ...برای تک تک سلولهای بدنش.....صدای فاخته گفتنش دائم در گوشش می پیچید....نیما که نامش را صدا می زد، احساس می کرد نامش زیباترین نام دنیاست.اصلا حوصله زنگ زدن به فروغ را نداشت.هیچ فایده ای نداشت.....دیگر بیخیالش شده بود.در این دو روز با مادر بزرگ فرهود غذا خورده بود.زن دوست دوست داشتنی و قابل احترام بود.حتی از او نپرسیده بود آنجا چه کار می کند.فرهود هم می آمد و سر می زد و از نیمای غمگین می گفت و دلش را بیشتر خون می کرد.تا مدرسه هم رفته بود و سراغش را گرفته بود.کاش دست می کشید از اینکار .... می چسبید به پسرش.....فاخته از اول هم در آنجا ماندنی نبود .در همین افکار بود که صدای یالله گفتن فرهود را شنید. سریع روسری اش را سر کرد و از پشت پنجره نگاهش کرد.پسر خوش چهره ای بود .مانده بود چرا او را تا به حال با هیچ کس ندیده است.صدای در اتاقش را شنید.پشت در رفت و در را باز کرد.پسر خوبی بود اما نگاهش به او حس بدی می داد... طرز خاصی نگاهش می کرد. .هرچند سریع نگاهش را از او می گرفت -سلام خوبین... آرام جواب داد دستش را به چارچوب در زد -فکراتونو نکردین. ...تکلیف نیما چیه فقط شانه ای بالا انداخت.. چه می دانست! او در کار خودش هم مانده بود.نفس محکمی کشید -فاخته خانوم ...من زیاد نمی تونم این دروغ و ادامه بدم..نیما بفهمه در موردم فکر بد می کنه.....برای خود شما هم بده سرش را پایین انداخت -می دونم مزاحمم -مزاحم چیه. ...نمی دونی واقعا تو چه موقعیتی هستی ....دلیلش مهتابه مگه نه. حرفی نزد اما سکوتش علامت رضا برداشت شد.شاید مهتاب هم بخاطر بچه اش سر عقل بیاید.....کاش فرهود بیشتر می ماند و از نیما یش می گفت .اما سریع خداحافظی کرد.خریدهای مادربزرگش را گذاشت و رفت.باز او ماند و یک اتاق غریبه که هوایش برای او نفس تنگی می آورد. قرآن را برداشت تا با ذکرش دلش آرام شود.بیشتر برای نیمایش دعا می کرد برای او که دعا می کرد دلش بیشتر آرام می گرفت. ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌿🌸🌿🌸🌿
🌺امتحان سخت🌺 تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم. پایان ارسالی اعضا کانال @dastanvpand
قبل از اینکه🌺🌿 حرفی رو به دیگری بزنی اول به خودت بزن! اگه دیدی دردت اومد ساکت شو . . 🌺🌿 @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
زندگی هیچگاه به بن بست نمی‌رسد🌺🌿 کافیست چشم باز کنی و راه‌های گشوده بیشماری را فرا روی خود ببینی ؛🌺🌿 تو که خود را باور کنی هر معجزه ای ممکن است. 🌿🌸🌿🌸🌿 @dastanvpand ‌‌‌‌‌‌‌‌
⛔️ درمدینه بود که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی رو به آلوده کرد😱 پس به همین خاطر اورا از شهر بیرون کردند!❌ آن به شهر کوفه روی آورد،زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند ،زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود. رفت و اولین مغازه که دید و وارد اونجا شدو پرسید که به نیروی کار نیاز دارید یا نه و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم !😱 غافل از اینکه مدیر مردی بی حیاست و چشم چران و تازه بدبختیهای آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشود که 😒 ادامه داستان در 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : 3 بار بیهوش شدم دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... . . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... . . دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ... . با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ... . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... . . همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓