🚩#رکسانا
لینک قسمت هیجدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/14937
#قسمت_نوزدهم
«یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشینرو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.
چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت»
- دیشب کجا بودین؟
«هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم»
- رفته بودیم سراغ دخترعمه.
«یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت»
- رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!
«سرم تکون دادم که گفت»
- برای چی؟!
«جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چاییم رو آروم خوردم و بعدش گفتم.»
- یه چیز دیگهم هس!
پدرم- چی؟!
- مربوط میشه بهعموم!
«عموم نگاهم کرد و گفت»
- بگو عمو جون!
- مانی!
عموم- مانی چی عمو؟
- عاشق شده!
«این دفعه هردو سرفهشون گرفت! مادرم داشت آروم میخندید که پدرم گفت»
- عاشق کی؟!
- ترمه!
عموم- همون دختره؟!
- عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش میدونه!
«یه مرتبه عموم داد زد و گفت»
- داییش؟!
«بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت»
- ولی آخه!
- میدونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر میکرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین!
پدرم- چند سالهشه این دختر؟!
- حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!
پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمیتونه دختر اون خانم باشه؟!
- اون خانم؟! عمه رو میگین؟!
«پدرم با بیحوصلگی گفت»
- آره! همون!
- نمیدونم امّا بهعمه نمیخوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!
عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!
- در هر صورت مسائل شما ربطی بهترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط بهخودتون!
«یه خرده از چاییم خوردم و دوباره گفتم»
- به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیهش خراب شده! در این مورد هیچ گناهیم نداشته!
عموم- آخه چه جوری میشه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!
- عموجون قبل از تصمیمگیری بهتره برای یهبارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوشتون میآد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو داییهای خودش میدونه!
عموم- حالا اون پسره کجاس؟
- مانی؟! مگه خونه نبود؟!
عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!
- صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!
عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!
- نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن میرم صداش میکنم!
«از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوتپاککنم بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاککن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!
همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو میفهمید بازم داد و فریادش هوا میرفت! همیشه وقتی مانی از این کارا میکرد، عمو شروع می کرد بهدعوا کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!
تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد»
- مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.
«بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خطآ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت»
- مشترک محترم در دسترس نمیباشد. لطفاً بعداً شمارهگیری...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستم
«یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شمارهگیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شمارهگیری کنید!
زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت»
- مشترک مورد نظر.
«دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم»
- من پسرعموی مانیم! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!
«تا اینو گفتم که هموم صدای ضبطشده گفت»
- سلام هامونخان!
- سلام از بندهس خانم! لطفاً گوشی رو بدین بهمانی!
«همون صدا با خنده گفت»
- چشم! ببخشین!
- خواهش میکنم!
«یه لحظه بعد صدای مانی اومد»
- الو! هامون! چیشده؟!
- زهرمار! خجالت نمیکشی؟!
مانی- برای چی؟!
- معلوم هس کجایی؟!
مانی- همین الآن تو رختخوابمم!
- غلط کردی! من الآن تو اتاقتم!
مانی- اونجا چیکار میکنی؟!
- میدونی ساعت چنده؟!
مانی- چنده؟!
- ده صبح!
مانی- اِی وای خواب موندم!
- این صدای کی بود؟!
مانی- شبکه بود دیگه!
- کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی بهآدم میگه؟ بعدشم سلام و علیکم با آدم میکنه؟!
مانی- خب منشی داره دیگه!
- منشی موبایلتو اسم منم میدونه؟!
مانی- حالا که وقت انتقاد بهشبکه ی مخابرات و این چیزا نیس که! بگو ببینم چی شده؟!
- جریان رو به عمو گفتم! میخواد باهات حرف بزنه! ولی الآن میرم و دستش رو میگیرم و میآرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوتپاککن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه میده که تو زن بگیری؟! خجالت نمیکشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!
مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!
- شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو میشه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!
مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!
- گمشو! جون منم هی قسم میخوره!
مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟!
- از من میپرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماستمالیش کنم؟!
مانی- راستم میگیآ! ببین! بابا که بالا نیومده؟
- فکر نکنم!
مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوشقیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!
- آثار جرم چیه؟!
مانی- همون متکاها و ماهوتپاککن دیگه!
- خب! خودت چیکار میکنی؟
مانی- خب میآم خونه دیگه!
- الآن کجایی؟!
مانی - چسبیدم به تو!
- چی؟!
مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!
- خف نشی پسر ! بدو بیا.
مانی - اومدم اومدم ! بای بای!
- به اینا چی بگم؟!
مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!
(( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم ))
- تو اتاقش نبود عمو !
عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟
- نمیدونم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستویکم
عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!
(( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت ))
- خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!
عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!
(( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت ))
- نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!
عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!
مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!
(( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :
- صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!
(( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت ))
- دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!
(( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت ))
- ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟
(( یه نگاه بهش کردم و گفتم ))
- چشم!
(( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت ))
- چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله!
(( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت ))
- همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز!
(( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت ))
- پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!
(( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ))
- زیر سایه بزرگتر ایشالا!
(( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم ))
- نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!
(( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت ))
- مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!
- هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!
- وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!
- حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!
زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!
- دست شما درد نکنه!
(( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت ))
- چه خبر عمو جون؟
(( مانی یه اهی کشید و گفت ))
- هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی!
(( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت ))
- اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!
مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!
مادر - اخه چرا؟!
مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!
(( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت ))
- نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!
(( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت ))
- نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!
- نه به خدا!
مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💢 می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود.
🥶 @Dastanvpand
⛳️ یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد.
♻️ سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند.
🌳 تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه.
👣 همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج.
🥶 @Dastanvpand
🔰 تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید.
❔ به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟
❓ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟
⚜ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را.
💎 تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است. 💎
ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ
📮 زیبــا تـریــن و جـدیــدتـریــن داستــ💟ـانــ هــا و مطـ💟ـالبــ آمـوزنـده را در این کانال بخوانید.
🥶 @Dastanvpand
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستودوم
- من زن میخوام؟
مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!
عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!
مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!
عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟
مانی - برم نفت بگیرم!
(( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده ))
عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !
مانی - کدوم دختره بابا جون؟
عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!
(( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت ))
- اسمش چی بود؟
- ترمه عمو جون!
عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!
مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!
عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟
مانی - یه بار!
عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!
مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!
عموم - باز چرت و پرت بگو!
مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!
عموم - اون فامیل ما نیس!
مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!
عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!
(( مانی یه لبخند زد و گفت ))
- منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!
عموم - اره!
مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!
(( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ))
- زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!
(( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت ))
- اخ چرا میزنی؟!
- تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!
مانی - چرا!
- مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!
مانی - چرا!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوسوم
-مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟
مانی-خب چرا!
-پس چی شد؟؟
مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟!
((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم))
-تو آدم نمی شی!
((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت))
-حالا چرا تو ناراحت میشی؟!
-دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟!
مانی-چیا گفتم؟!
-میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟!
مانی-اینارو گفتم؟!
-بله!
مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟
-بله!
((برگشت طرف عموم و گفت))
-ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه!
-ا.....!بمان چه مربوطه دیگه؟!
مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟
-من چه میدونم!
مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟
((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا!
عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت))
-خب حالا چیکار کنم؟
-من باتو حرف نمیزنم!
مانی-چرا؟
-آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره!
مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟
-یعنی چی؟
مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟
-می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم!
مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد!
((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت))
-به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه!
((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت))
-نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی!
((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا.
جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت))
-تنهایین؟
-بله!
رکسانا-مانی خان نیومندن؟
-نخیر!
رکسانا-حالتون خوبه؟
-ممنون!
رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم!
-شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم.
((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت))
-بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و.....
((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم))
-عمه منزل هستن؟
((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت))
-هستن،بفرمایین.
((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت))
-بفرمایین خواهش میکنم!
((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم))
-شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم!
((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوچهارم
چشمای درشت و اصلی رنگ که با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت))
-خوبی عمه جان؟؟
-ممنون
عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!
((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت))
-بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟
رکسانا-چشم عمه خانوم!
((اینو گفت و رفت طرفه آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت))
-چی شد عزیزم؟رفتین؟
-رفتیم
عمه م -دیدینش؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟
-با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد!
عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!
-در هرصورت دیدیمش
عمه م -باهاش حرف زدین؟
-یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا!
((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت))
-میدونم
((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف
کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم))
-من قهوه نمیخورم!
رکسانا -چرا؟
-دوست ندارم!
رکسانا-خیلی عالیه که!
((یه نگاه بش کردم که زود گفت))
-ببخشین!الان براتون چایی میارم!
-نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!
((عمه م خندید و گفت))
-رکسانا جون یه چایی براش بیار!
((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))
-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......
عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟
((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))
-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!
عمه م-میفهمم!حق دری!
((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))
-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستوپنجم
((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))
-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!
((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))
-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!
((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))
-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.
عمه م -چرا؟
-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه
((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))
-یه چیزه دیگه م هست!
عمه-چی عمه؟
-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!
((عمه م یه لبخند زد و گفت))
-خب صحبت کردی؟
-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!
((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))
-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟
عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!
-می خوام بدونم
عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!
بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!
-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!
عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!
((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))
-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟
-نه!
عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟
-نه!
عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!
((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))
-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!
-من گوش میدم!
عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و
یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟
-سعی میکنم!
((سرش رو تکون داد و گفت))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
#واقعیت_تلخ
قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!
می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دیدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود.
فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
@dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد...
🌼🍃دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ...
🌼🍃کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم ..
😐به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت .
🌼🍃دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ...
دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ...
🌼🍃تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند ..
یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...
یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...
❣سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ...
🌼🍃از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود.
❣او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم.
@dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂