eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 -مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟ مانی-خب چرا! -پس چی شد؟؟ مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟! ((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم)) -تو آدم نمی شی! ((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت)) -حالا چرا تو ناراحت میشی؟! -دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟! مانی-چیا گفتم؟! -میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟! مانی-اینارو گفتم؟! -بله! مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟ -بله! ((برگشت طرف عموم و گفت)) -ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه! -ا.....!بمان چه مربوطه دیگه؟! مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟ -من چه میدونم! مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟ ((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا! عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت)) -خب حالا چیکار کنم؟ -من باتو حرف نمیزنم! مانی-چرا؟ -آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره! مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟ -یعنی چی؟ مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟ -می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم! مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد! ((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت)) -به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه! ((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت)) -نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی! ((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا. جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت)) -تنهایین؟ -بله! رکسانا-مانی خان نیومندن؟ -نخیر! رکسانا-حالتون خوبه؟ -ممنون! رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم! -شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم. ((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت)) -بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و..... ((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم)) -عمه منزل هستن؟ ((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت)) -هستن،بفرمایین. ((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت)) -بفرمایین خواهش میکنم! ((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم)) -شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم! ((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 چشمای درشت و اصلی رنگ که با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت)) -خوبی عمه جان؟؟ -ممنون عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی! ((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت)) -بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟ رکسانا-چشم عمه خانوم! ((اینو گفت و رفت طرفه آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت)) -چی شد عزیزم؟رفتین؟ -رفتیم عمه م -دیدینش؟ ((سرم رو تکون دادم که گفت)) -حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟ -با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد! عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت! -در هرصورت دیدیمش عمه م -باهاش حرف زدین؟ -یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا! ((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت)) -میدونم ((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم)) -من قهوه نمیخورم! رکسانا -چرا؟ -دوست ندارم! رکسانا-خیلی عالیه که! ((یه نگاه بش کردم که زود گفت)) -ببخشین!الان براتون چایی میارم! -نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین! ((عمه م خندید و گفت)) -رکسانا جون یه چایی براش بیار! ((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم)) -ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که...... عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟ ((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم)) -هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم! عمه م-میفهمم!حق دری! ((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت)) -عمه،دیشب چی شود بالاخره؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 ((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت)) -عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود! ((بعد یه نگاه به من کرد و گفت)) -توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم! ((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم)) -قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن. عمه م -چرا؟ -مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه ((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم)) -یه چیزه دیگه م هست! عمه-چی عمه؟ -مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم! ((عمه م یه لبخند زد و گفت)) -خب صحبت کردی؟ -عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره! ((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم)) -نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟ عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی! -می خوام بدونم عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده! بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من! -بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟! عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته! ((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت)) -تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟ -نه! عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟ -نه! عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت! ((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت)) -نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت! -من گوش میدم! عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟ -سعی میکنم! ((سرش رو تکون داد و گفت)) ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼 ☘🌼 🌼 قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود! مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن! مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم! راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دیدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت. یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'! تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم! توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه! دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم! تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود: من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! @dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد... 🌼🍃دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ... 🌼🍃کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم .. 😐به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت . 🌼🍃دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ... دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ... 🌼🍃تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند .. یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ... یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ... ❣سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ... 🌼🍃از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود. ❣او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم. @dastanvpand 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ ‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت89 ‍ -بیا بریم...راه بیوفت دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش ب
‍📚 رمان قسمت 90 فاخته توان مقابله رو از دست داده...ولی تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته...تو چرا امیدتو از دست دادی بابا در همان حال صدای گرفته اش بلند شد -من طاقت اینجوری دیدنش رو ندارم...هر روز چراغ امیدش خاموش تر میشه -پاشو بابا..بارون داره شدید میشه. ..مریض میشی. ..پاشو یه دوش آب داغ بگیر حالت بیاد سر جاش..پاشو پسر ...پاشو بازویش توسط پدر کشیده شد.با آخرین توانش بلند شد.با پدر به داخل رفتند و خودش را به داغی آب در حمام سپرد تا تن سردش را گرمی بخشد و درد و غصه هایش را بسوزاند و ببرد چشمانش را بازکرد.کمی هنوز تار می دید.نیما کنارش خوابیده بود.دیروز را به خاطر آورد. آنهمه پریشانی و سکوت نیما را.حالا شاهزاده رویاهایش کنارش خوابیده بود.دست در پیچ یک تکه از موهایش کرد و آرام نجوا کرد -یعنی می بینم وقتی رو که یه دختر عین باباش دارم،دوست داشتنی هنوز حرفش تمام نشده اشک در چشمانش جمع شد.چشمانش را بست.صدای گرفته نیما خون به رگهایش جاری کرد -دختر شبیه من که خیلی زشت میشه چشمانش را باز کرد.پلکهای نیما هنوز بسته بود اما امان از آن لبخند کمرنگ کنج لبش که بارها دل فاخته را فروریخته بود -صدام و شنیدی با همان پلکهای بسته سرش را کمی روی بالش جابجا کرد. پلکهایش را کمی باز کرد -دخترمون شبیه من بشه رو دستمون می مونه می ترشه خندید.به اینهمه آرامشش غبطه خورد.هر چند نمی دانست تا نیما به این آرامش برسد، در خفا چه ضجه ها که نزده است. -نیما صدای خواب آلوده نیما، به گوشش زیبا می آمد -جانم -بابت دیروز ببخشید ..من! چشمانش را به صورت زیبای رنگ پریده اش باز کرد.لبخند زد -بدم نشدا...میگم...از دوست داشتن من به جنون رسیدی...نمی دونستم اینقدر دوست داشتنی ام من گونه هایش گل انداخت.دست مردانه اش روی صورت ظریفش نشست -خیلی دلم می خواست مثل تو جرات فریاد زدن داشتم...منم فریاد بزنم همه بدونن چقدر دوست دارم...دیروز با هم دیوونگی می کردیم مردمکهای چشمانش لرزید.باید از اینهمه خوبی دل می کند.صاف خوابید و چشمانش را بست.نفسهای آرام می کشید .چه زود خوابش برد.برای اطمینان صدایش کرد -نیما خواب و بیدار بود اما جوابش را حتما می داد -جان نیما صدای خش دار و گرفته اش بازهم قلبش را مملو از دوست داشتن کرد.بغضش را قورت داد.نیما دید جوابی نیامد به پهلو شد و چشمانش را باز کرد -چیزی می خوای قشنگم آخر سر اشکش ریخت.کمی به سمت نیما رفت و خودش را در آغوشش جای داد -هیچی فقط بغلم کن که پیش تو حالم خوبه حصار دستان مهربانش که او را تنگ در آغوشش گرفت ،قلب بی تابش را به تپیدن انداخت -یه روزی واقعا فکرشو نمی کردم دل به دل تو بدم.به بابا گفته بودم عمرا ازش خوشم بیاد.اما فرشته ها خیلی زود دل آدمها رو می برن،منم توی خونم یه فرشته کوچولو داشتم و خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اسیر دل مهربونت شدم. سرش را محکمتر در سینه اش فرو کرد.قلب نیما چقدر تند می زد -من حس قشنگی رو با تو تجربه می کنم.یه دوست داشتن ناب.اصلا ربطی به جسم و اینا نداره اما من با وجود تو وقتی قلبم مثل حالا تند تر می زنه. .وقتی هی تند تند دلم برات تنگ میشه...وقتی نباشی نفسم تنگ میشه...وقتی آشفته ای می میرم و زنده میشم یعنی من بی تو نمی تونم....من تو رو از خودمم بیشتر دوست دارم فاخته....تو خودت نمی دونی با دل من چه کردی،بد جنس خانوم!تو رو با هر حالی دوست دارم .. چون معنی زندگیم الان فقط تویی قشنگم...دل من از بودن تو پیشم قرصه...پس به دل من اعتماد کن گاهی دروغها هم شیرین هستند.مثل دروغهای زیبایی که نیما می گفت.سر خود از جانب خود، قول حیات به فاخته می داد.شاید خدا هم مرامی بگذارد و دروغش را رو نکند،در عوض با جان شیرین دادن به فاخته او را یک عمر شرمنده نیکیهای عظیمش بکند. بالاخره لحظه حساس بعد از پانزده روز رسید.در سکوتی وحشتناک به قیافه دکتر چشم دوخته بود.پاهایش را از استرس تکان می داد.انگشتانش را در هم قفل کرده بود و فشار می آورد.لرزش دستانش زیادی محسوس بود.صدای دانه های تسبیح پدر، مثل کشیدن سوهان به روح او بود.در میان اینهمه آشوب دل، دکتر آرام ،نتایج و آزمایشها را نگاه می کرد. عینکش را که در آورد نفس در سینه اش حبس شد.نگاهی به نیمای زیادی پریشان انداخت.در دلش با عصبانیت توپید"اه.. حرف بزن دیگه ،قلبم اومد توی دهنم" -جواب از قبل مشخصه. @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 91 خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست -قبلا هم گفته بودم وضعیت کلیه دیگه هم خوب نیست.اما شاید بگم یک شانس باشه هنوز اندامهای دیگه رو در بر نگرفته.باید شیمی درمانی رو شروع کنیم همانطور صاف نشسته بود و به پدرش زل زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .چرا؟؟؟؟ -حالتون خوبه به صدای دکتر نگاهش را از پدر به او داد -چقدر امید هست؟؟؟ دکتر نفس عمیقی کشید -من هیچوقت قطعا حرف نمی زنم.چون تو تمام سالهای کاریم حتی مریضها بدتری دیدم که به طور معجزه آسایی زنده موندن.و یا خیلی ها که خیلی دلخراش در یک آن،از دنیا رفتن.فقط باید صبور باشین. با انگشت شصتش اشک را از گوشه چشم گرفت -یعنی هیچ راهی نیست -هست !یه کلیه برای پیوند... دیگر طاقت نیاورد و با عجله از اتاق بیرون رفت. داشت خفه میشد.به حیاط بیمارستان که رسید ،پاهایش شل شد.روی نیمکتی نشت و سرش را میان دستانش گرفت.چقدر دکتر راحت می گفت باید صبور بود.. صبر دیگر چه معنی می داد...داشت جانش بالا می آمد -مریض داری جوون؟؟ با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.پیرمردی کنارش نشسته بود.اصلا حوصله حرف زدن نداشت .فقط سرش را تکان داد -کیت مریضه؟؟ نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای نگاهش کرد -خانومم -خدا شفا بده.چش هست دوباره اشکش آمد. صدایش لرزید -سرطان دستان پیرمرد روی رانش نشست -اجرت پیش خدا محفوظه..منم دختر سرطان داره...سینه..شوهرش بچه هاشو برداشت و برد شهرستان پیش مادرش. دخترم درد سرطان نمی کشه دوری بچه هاش از پا در آوردش. پیشش بمون جوون با ناراحتی به پیرمرد گریان نگاه کرد.فرزندش را به دوش می کشید و برای درمان می آورد .آه. .خدایا..او امکان نداشت فاخته را تنها بگذارد.آنقدر آنجا نشست تا پدرش هم بیاید و به خانه بروند.در خانه که باز شد حاج خانم و نازنین کنجکاو جلوی در آمدند و قیافه نیما خودش همه چیز را می گفت.بدون حرفی به آرامی از آنها گذشت و وارد اتاق شد.فاخته نشسته بود روی تخت منتظر، تا قاصدش پیام خوش بیاورد.لبخندی زورکی زد -سلام دقیق شد در چهره نیما.خسته بود،چشمانش قرمز بود .چرا هی لبش را با زبان تر می کرد.بلند شد و رو به رویش ایستاد.دستان نیما را گرفت -نیما !!هر چی شده بهم بگو.دیگه از مردن بیشتر که نیست به لکنت افتاد.چه می گفت وقتی کورسوی امید ته چشمانش را می دید -هیچی...هیچی.. قطعی نگفت ...باید آزمایش بدی... پایش را آرام به زمین زد -بازم آزمایش. .خسته شدم پیشانیش را بوسید -قرار نشد هی غر بزنی دیگه خندید -غر می زنی زشت میشی.مثل جوجه اردک زشت بینی اش را کشید صدای دادش در آمد -ای نکن دماغم.بدم می یادا اخم کرد -عادت کردی به غر زد نا صدای در آمد -بیا تو نازنین داخل شد و دستپاچه به نیما نگاه کرد -نیما...یکی اومده پشت در داد و بیداد راه انداخته.... اخمهایش در هم رفت -کیه نگاه مرددش را به فاخته بعد به نیما دوخت -چه می دونم خودت بیا نگاهی به فاخته کرد -می یام الان،برم ببینم کیه همین را گفت و از در بیرون رفت.یعنی اینکه فاخته نیاید شانه ای بالا انداخت رو روی تخت نشست اما کنجکاوی اش بیشتر شد.یعنی چه کسی می توانست باشد.آرام پشت پنجره رفت. پرده را که کنار زد آرزو کرد کاش مرده بود.خودش بود همان زیبارویی که فاخته حتی در عکس هم به او حسادت می کرد.نگاهش به سمت شکم بر آمده اش کشیده شد.صورتش پر تر و تازه خوشگل تر از عکس شده بود.نا خودآگاه دستی به موهایش کشید. موهایی که حالا تا روی شانه هایش بود .رنگ موهای آن زن با اینکه از ریشه در آمده بود اما از زیبایی صورتش کم نکرده بود.بلند بلند چیزی می گفت .از پشت پنجره بسته نامفهوم می شنید.آمده بود نیمای او را ببیند.برایش مهمان آورده بود.پرده در دستانش مشت شد.اندام نیما را از پشت پنجره دید که دارد از پله ها پایین می آید.نکند نیما دلش برای او تنگ شود....شاید هم بعد فاخته دوباره به همین زن برگردد.دستی به پهلویش کشید.کمی تیر می کشید. کاش نیما با او حرف نزند.آرام از پنجره کنار رفت. طاقت دیدن صحبت کردن نیما را با آن زن نداشت.زن زیبای لعنتی.....اشکش روان شد. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 92 ‍ همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالاخره سر و کله اش اینجا پیدا شد.شمال که بودند فرهود زنگ زده بود و گفته بود مهتاب را دیده اند.به یکی سفارش کرده بود تا تعقیبش کنند و آدرس خانه اش را پیدا.فرهود با ماموری به در خانه رفته بود و او را به کلانتری برده بودند اما چون طرف اصلی شکایت یعنی نیما حضور نداشت کاری از پیش برده نشده بود و مهتاب را ول کرده بودند.نگاهش به شکمش افتاد.حالش بد شد.دمپایی به پا کرد و از پله ها پایین رفت.چشم مهتاب به نیما افتاد.کمی براندازش کرد .به نظرش لاغرتر از قبل آمد. پوزخند مسخره ای زد -به به !جناب نیما خان...سر و کله ات پیدا شد بچه حاجی دست به کمر زد و داد زد -چه غلطی می کنی اینجا...اصلا به چه حقی پای کثیفت رو تو این خونه گذاشتی به طرز مسخره ای خندید -به مادر بچه ات توهین می کنی. خون تو، تو رگهاشه نیما خان خونش به جوش آمد.صدای محزون مادرش را شنید -این زن چی می گی نیما!مادر! تو چی کار کردی؟ فریاد زد -گورکن گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس او هم داد زد -صدا تو بالا نبر واسه من.از من به جرم کلاهبرداری شکایت می کنی، خوب کردم !سر آدم احمقی مثل تو رو باید کلاه گذاشت.اون پول حق من بود.حق اون یه سالی که صرف توی احمق کردم.تو رو چه به زنی مثل من.الانم اومدم، محاله بزارم حق بچه ام ضایع بشه سرش تیر می کشید -از کدوم حق حرف می زنی کثافت.اون موقع که تو خونه من کثافتکاری می کردی باید مثل یک آشغال پرتت میکردم بیرون.دلم به حالت سوخت آشغال....بهت اجازه دادم تو اون خونه بمونی شاید اگه سر پناه داشته باشی دست از این کارات برداری ولی تو لجن تر از این حرفا بودی. قیافه حق به جانبی به خود گرفت. -کدوم کار تهمت می زنی عوضی... دستش را به حالت مسخره کردن طرف حاج خانم گرفت -هه...باید از اول می فهمیدم بچه یه همچین مادری، آملی مثل تو میشه. مگه من دنبالت افتادم .اون موقع که کلاس می زاشتی و دنبالم موس موس می کردی و به پام افتادی التماس، خاک بر سر من که توی دهاتی رو انتخاب کردم سرش گیج می رفت ،اینروزها به اندازه کافی تحت فشار روحی بود این یکی دیگر زیادش بود.احمق ایستاده بود و مادرش را مسخره می کرد. خودش یاد نداشت با وجود اختلاف نظرهای فراوان با آنها هیچ زمان از وجودشان شرمنده باشد.داشت از خجالت آب میشد.به طرفش پا تند کرد تا در دهانش بکوبد مچ دستش گیر افتاد.با عصبانیت به طرف سهراب برگشت که مچ دستش را گرفته بود.دستش را کشید تا مچ دستش آزاد شود.سهراب محکمتر مچش را گرفت.در سرش فریاد زد -ولم کن در حالیکه مستقیم به چشمانش نگاه می کرد صدای آرامش بلند شد -این زن فقط همینو می خواد، نمی بینی.اومده شر به پا کنه،هر بلائی سرش بیاد الان پات گیره دوباره به طرف مهتاب فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس هیکل نحست و ببره. در آن لحظه نگاه مهتاب که سمت پله ها کشیده شد.همه به همان سمت نگاه کردن.در آن لحظه نیما دوست داشت از شرمندگی همانجا خدا جانش را بگیرد. با رنگی زرد و بی روح در آستانه در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.صدای ناله مانندش بلند شد. -فاخته خنده تمسخر آمیز مهتاب بلند شد -زنته مگه نه؟همون محجوب،خانم ،با وفا هه،همون بنجول در پیته،خاک تو سرت نیما لااقل بعد من یه چیزی پیدا میکردی به جونت بچسبه بدون توجه به یاوه های مهتاب به سمت فاخته دوید.از پله ها بالا رفت و رو به رویش ایستاد -مگه نگفتم نیا بیرون گریان در حالیکه چشمش به شکم بر آمده مهتاب بود نیما را خطاب قرار داد -بچه توئه؟مگه نه! بازوهایش را گرفت -دروغه !به کی قسم بخورم دروغه هنوز در بهت بود و نیما را نگاه می کرد -به مادرش بره که خیلی خوشگل میشه -فاخته تو دیگه اذیت نکن،به قرآن دروغه دوباره به مهتاب و پوزخندش نگاه کرد -فکر کنم من بچه دار نشم اینبار تکانش داد و داد زد -فاخته !میفهمی چی می گم بازوهایش را از دستان نیما آزاد کرد.صدای بلند مهتاب بلند شد -همین جور آدما لیاقت تو رو دارن.یه بار دیدمتون تو خیابون...مثل گدا گشنه ها بود زنت.لیاقت تو با یه همچین خانواده ای همینه.حق و حقوق بچه مو بده من نمی زارم اینجا بزرگ بشه پشتش را کرد تا بدون حرفی داخل برود.از صدای نیما التماس می بارید -فاخته!! ادامه دارد... @dastanvpand
‍ ‍📚 رمان قسمت 93 ‍‍ فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آمد. با دیدن مهتاب و اشکهای حاج خانم اخمهایش در هم رفت -چه خبره اینجا،محله پر شده از صدای شما مهتاب به سمت حاج آقا برگشت -به به حاجی.چه خوب شد اومدی پدر شوهرمم دیدم نگاه تند و تیز حاج آقا بیشتر نیما را شرمنده کرد -خب حاجی جون به فکر نوه اتم باش.چون امروز و فردا پیداش میشه حاج آقا در حالیکه بیتفاوت از کنارش رد میشد آرام حرفهایش را زد -تا اثبات نشه هیچ چیز معلوم نیست....تو اثباتش کن بعد بیاد داد و هوار.الانم برو...پلیس سر کوچه ست دادش بلند شد -سر تو ننداز پایین برو حاج دوزاری.به پسرت بگو پای غلطش بمونه صدای حاج آقا بلند شد -نیما !چه اینجا وایستادی!برو تو مهتاب از اینکه حرفهایش به پشیزی ارزش داده نشد آخرین تیر را هم رها کرد.فریاد زد -تازه واسه اون دوستتم دارم نیما.خبر نداری تو نبودت چقدر از من سو استفاده کرد با سرعت به سمتش دوید.این یکی دیگر زیادی بود .تحملش را از دست داد.به مهتاب رسید مانتویش را به شدت کشید و به سمت در رفت.صدای جیغ مهتاب بلند شد -کثافت ولم کن.از دماغت در می یارم فریاد زد -گمشو برو تا نکشتمت مهتاب داشت کشان کشان به سمت در حیاط می کشاندش، که با صدای جیغ بلندی که از خانه آمد ناگهان دلش ریخت.دختر نازنین با گریه در حیاط دوید -دایی!دایی!زندایی، بدو مهتاب را هل داد و با آخرین سرعت به سمت خانه دوید .پاهایش شل شد!فاخته بیحال در کنار در اتاق روی زمین افتاده بود دکتر که از در اتاق بیرون آمد جلویش سبز شد -چی شد دکتر وضعیتش خوبه. -قرار بود در آرامش باشه بی صبرانه تکرار کرد -دکتر خواهش می کنم فقط می خوام بدونم حالش چطوره.تو خونه از حال رفته بود بهوش اومد همش می گفت درد دارم از کنار نیما رد شد -حالش خوبه ولی امشب اینجا بمونه بهتره. دستی به سر دردناکش کشید.صدای پدرش را شنید -بهتره بریم.شب که اینجاست سرش را تکان داد -نه من همینجا می مونم صدای زنگ گوشی همراه حاج آقا بلند شد.حاج آقا جواب تلفنش را داد.نیما هم به او نگاه می کرد گرفته و ناراحت زل زد به نیما -دیگه چی شده هان.مامان که حالش خوبه؟؟ با سر تایید کرد و دوباره نگاهش کرد -مادرت خوبه.مهتاب زایمان زود رس انجام داده،ادعا کرده مرگ بچه تقصیر تو بوده هلش دادی.ازت شکایت کرده.یه مردی رو با مامور فرستاده دم خونه با ناباوری پدرش را نگاه کرد -چی!!!من طوری هلش ندادم که زمین بخوره،یعنی اصلا زمین نخورد فقط خورد به در خونه حاج آقا نفس عمیقی کشید -یه سری از اشتباهات جبران که نمی شن هیچ ،هر چی بیشتر دست و پا بزنی بدتر غرقت می کنن سرش را پایین انداخت و بی رمق روی نیمکت در راهروی بیمارستان نشست.حاج آقا دست روی شانه اش گذشت -پاشو بریم خونه....یه حال و هوایی عوض کن بعد دوباره بیا.پاشو بابا ترجیح داد به خانه برود.فاخته را۸۸۸ هم که نمی شد دید.آنروز آنقدر روز بدی بود که از سر و کولش همش بد شانسی بارید.چشمانش را کمی مالید درد در سرش پیچید .مهتاب معلوم نبود چرا ادعا می کرد بچه مال اوست.چیزی که خیلی راحت می شد اثباتش کرد.ادعایش راجع به فرهود هم کفرش را در آورد. مگر میشد کسی زیر گوشش کاری کند و او آنقدر پخمه باشد که نفهمد.امکان نداشت. تمام مسیر را به این چیزها فکر کرد.فکر می کرد و بیشتر اعصابش به هم می ریخت.به خانه رسیدند.بی هیچ حرفی به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.فاخته نازنینش کنارش نبود.دختر بیچاره ،تا کمی روحیه می گرفت و حالش بهتر میشد.یک نفر پیدا می شد و او را دوباره به قعر چاه ناامیدی می انداخت.دوباره یاد مهتاب افتاد و از نفرت پر شد. در این روزهای حساس که تمام فکر و ذکرش فاخته بود همین مهتاب را کم داشت.قرار بود از هفته دیگر شیمی درمانی را شروع کنند و حالا با این اوضاع دو مرتبه روحیه اش خراب شده.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.بلکه بتواند کمی فکر و خیال را از ذهنش دور و خواب را مهمان چشمانش کند. صبح دنبال فاخته رفته بود.باز هم در خود فرو رفته و ساکت در ماشین نشسته بود و از شیشه اتومبیل بیرون را تماشا می کرد.اینبار او هم سکوت کرده بود از جنس شرمندگی و خجالت.او به فاخته خیانت نکرده بود اما مهرش بر پیشانی اش خورده بود.در راه نزدیک خانه ایستاد و چند نان سنگک خرید.به فاخته تعارف کرد اما برنداشت.نان را در عقب ماشین گذاشت و دوباره به سمت خانه راند.همین که داخل کوچه پیچیدند بادیدن چند مامور در جلوی در خانه ماشین را نگه داشت.آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده فاخته نگاه کرد. @dastanvpand
‍ شبتون رؤیـ🌙ـایی ‍📚 رمان قسمت 94 ‍‍‍ همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد. آهسته رفت و از پشت در آغوشش گرفت -با من قهر نباش فاخته نفس عمیقی می کشد -قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم -پس چرا باهام حرف نمی زنی دستان نیما را باز کرد -چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض با ناراحتی نگاهش کرد -منظورت چیه؟ ؟؟ روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت -هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود -حواست هست چی گفتم گنگ بود -نه !نه ...نشنیدم چی گفتین به برگه در دستش اشاره کرد تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی تاریخ روی برگه را نگاه کرد -من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه. پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید -از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره محزون نگاه مادرش کرد -من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین پدرش یا علی گفت و بلند شد. -کجا میری علی به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید -یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید.حس در آغوش کشیدنش پریده بود.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید. زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد. -خیلی صبر کردم وقتی کنارم خوابیدی بغلم کنی.نیومدی نیشخند زد -منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد.
‍ شبتون منور به نگـ🌙ـاه خدا ‍📚 رمان قسمت 95 ‍‍‍ هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری -من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت نفس عمیقی کشید -دیگه برام مهم نیست باور کرد نت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط -مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش من نیستم زهر خندی زد -می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی دست شستی آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد. -اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم گریه اش بیشتر شد. -بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره بیشتر خودش را به نیما چسباند -تو خیلی خوبی نیما صدای پوزخندش را شنید -نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد -اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد -تو از کجا فهمیدی اینارو فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد -چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن -تو نمی یای به حیاط نگاه کرد -میشینم همین جا رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود -پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع لبخند زد -قهر نیستم از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت -پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب کند -آشتی کنم یعنی دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود. روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردرد برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد -چیه بازم تو خودتی آه کشید -من کلا از بیمارستان و اینا می ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه دستش را گرفت و بوسید -اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم -توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب -از اونور کار داره می خواد جایی بره ادامه دارد...
هیچ نقطه از دنـــــــیا زیـــــــبا و آرامـــــــتـــــر از قلبی که خالی از کینه باشد، نیست ....... روزگارتون بی کینه شبتون درپناه حق @dastanvpand